جدول جو
جدول جو

معنی منجذر - جستجوی لغت در جدول جو

منجذر(مُ جَ ذِ)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریده شده و قطعگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انجذار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منذر
تصویر منذر
(پسرانه)
آگاه سازنده، پند دهنده، ترساننده، از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای یمن در زمان یزدگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منذر
تصویر منذر
ترساننده، بیم دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَ)
بیم داده شده. ترسانیده: و اغرقنا الذین کذبوا بآیاتنا فانظر کیف کان عاقبه المنذرین. (قرآن 73/10)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
ابن نعمان بن منذر، ملقب به مغرور، در جنگ جواثا کشته شد و او بیست و هفتمین و آخرین ملوک لخمی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). درزمان او خالد بن ولید بر عراق حمله کرد و جنگهای سختی درگرفت و منذر در یکی از آنها به سال 634 میلادی در بحرین کشته شد و با مرگ او دولت لخمیون در حیره منقرض شد. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1071). رجوع به آل نصر شود
ابن سعید، مکنی به ابوالحکم (302-349 هجری قمری). قاضی و از ادبای اندلس بود. از آثار اوست: احکام القرآن و الناسخ و المنسوخ. او را خطبه ها و رسائل بلیغ و شعر است. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1070). رجوع به معجم الادباء ج 7 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
بیم کننده. (دهار) (مهذب الاسماء). ترساننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). آگاه سازنده و پنددهنده و آنکه می ترساند. (ناظم الاطباء). بیم دهنده. مقابل مبشر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و عجبوا ان جأهم منذر منهم و قال الکافرون هذا ساحر کذاب. (قرآن 4/38). قل انما انا منذر و ما من اله الا اﷲ الواحد القهار. (قرآن 65/38). نعیب او منذر و محذر بود. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 186). عراق مبشر احزان و منذر اخوان من خواهد بود. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 36).
مبشران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 370).
در مقدمه جماعتی را از رسولان به نزدیک سلطان فرستاد به تصمیم عزیمت خود به جانب او منذر به انتقام... (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 63).
تا که این هر دو صفت ظاهر شود
آن مبشر گردد این منذر شود.
مولوی.
- ابوالمنذر، خروس. (ناظم الاطباء). کنیۀ خروس زیرا او خفته را بیدار و آگاه کند. (از اقرب الموارد).
- امثال:
بات بلیله ابن منذر، یعنی در شب سخت رسید و مراد از ابن منذر نعمان است که گویند کسری وی را در پای پیل کشت. (منتهی الارب) ، یعنی شبی سخت گذرانید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَجْ جَ)
مرد آزمودۀ استوارشده به آزمایش امور و سختی و رنج دیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
مقصد که از راه تجاوز کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرر)
کشیده شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشیده شده. (ناظم الاطباء) ، هر کاری که پس از کشش و کوشش بسیار و بدون رضا و رغبت به جایی منتهی شده انجام پذیرد، و این کلمه را بیشتر با فعل شدن و گشتن استعمال کنند. (از ناظم الاطباء).
- منجر شدن به...، کشیدن به... کشیده شدن به... انجامیدن به... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
رجل منجر، مرد سخت راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرد سخت رانندۀ شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَذْ ذَ)
عبدالله بن زیاد بلوری صحابی است. (منتهی الارب). او را ابن زیاد نیز گویند، صحابی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَذْ ذَ)
مرد کوتاه درشت سطبر اطراف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتری که در اطراف استخوان و مفاصل وی گوشت بسیار باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
بقره مجذر، ماده گاو خداوند بچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ بِ)
تندرست و نیکوحال شده. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهبودیافته. اصلاح شده. به صحت بازآمده. التیام یافته. جبران شده: تا حال او و بقایای حشم به صلاح بازآمد و همه خللها منجبر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 162)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بازیی است طفلان را، او الصواب المیجار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان تازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ منذر، به معنی ترساننده. (آنندراج). رجوع به منذر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
محوطۀ شبکه داری که در جلو در بطور انحراف سازند تا عمارت از خارج دیده نشود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان پنجکسرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ ذِ)
کشیده شونده. (آنندراج). کشیده شده و جذب شونده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- منجذب گردیدن، جذب شدن: اشعۀ انوار جمال احدیت... منعکس شود و احداق بصیرت به مشاهدۀ آن منجذب و ممتلی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 226).
، ربوده شده. (ناظم الاطباء) ، برگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، تیزرونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذِ)
دوشهر است در نواحی اهواز مناذر کبری، مناذر صغری. (منتهی الارب). نام دو شهر در اهواز. (ناظم الاطباء). نام دو شهر بوده در اهواز یکی را کبری و یکی را صغری می نامیده اند و اهواز چند شهر داشته بدین نامها: سوق الاهواز و رامهرمز و ایدج و جندشاپور و سوس و نهرتبری وبرق و مناذر گفته اند و اهواز جمع آن شهرهاست و یکی را اهواز نگویند... (انجمن آرا). یکی از نه شهر اهواز است و آن دو باشد: مناذر کبری و مناذر صغری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذِ)
پیمان بندنده و واجب نمایندۀ چیزی بر خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نذر می کند و عهد می بندد. (ناظم الاطباء). رجوع به انتذار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجذب
تصویر منجذب
کشیده شونده، تیز رونده، بر گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شونده کشیده کشیده شونده کشیده، منتهی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
بیم دهنده، از نام هایی که بر پیامبر اسلام (ص) نهاده اند. ترساننده بیم کننده: (عراق مبشر احزان و منذراخوان من خواهد بود) (نفثه المصدور. چا. یز. 36)، جمع منذرین، نامی است از نامهای پیغمبر اسلام (ص) (زیرا که مردم را از خدا می ترسانید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
((مُ جَ رّ))
کشیده شده، کشیده شده به جایی یا سویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منذر
تصویر منذر
((مُ ذِ))
آگاه سازنده، ترساننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
کشیده، منتج، منتهی، کشیده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع پنجک رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که نه تر و نه خشک باشد، چوب نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی