جدول جو
جدول جو

معنی منجبر - جستجوی لغت در جدول جو

منجبر
(مُ جَ بِ)
تندرست و نیکوحال شده. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). بهبودیافته. اصلاح شده. به صحت بازآمده. التیام یافته. جبران شده: تا حال او و بقایای حشم به صلاح بازآمد و همه خللها منجبر شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 162)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منابر
تصویر منابر
منبرها، کرسی های پله پله که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند، جمع واژۀ منبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنجبر
تصویر رنجبر
زحمت کش، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متجبر
تصویر متجبر
متکبر، ستم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبر
تصویر منبر
کرسی پله پله که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شده، منتهی شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
دولاب که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دولاب. چرخ بزرگی که بدان آب کشند. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لُ)
دهی از دهستان حومه بخش شاهین دژ است که در شهرستان مراغه واقع است و 499 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
به ستم برکاری داشته شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مجبور و جبر کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
به ستم بر کاری وادارنده کسی را. (از منتهی الارب). اجبار کننده و ظلم کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَبْ بِ)
شکسته بند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته بند. آروبند. استخوان بند. ردّاد. آنکه جبر کسر کند. آن که جبیره کند استخوانهای شکسته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ بَ)
زنی که فرزند گرامی آورد. (ناظم الاطباء) مؤنث منجب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منجب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ ذِ)
بریده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بریده شده و قطعگشته. (ناظم الاطباء). رجوع به انجذار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بازیی است طفلان را، او الصواب المیجار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان تازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان پنجکسرستاق است که در بخش مرکزی شهرستان نوشهر واقع است و 250 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ منبر. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : آنجا منابر بسیار و همیشه حضرت بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 679). نخست بر منابر نام ما برند به شهرها... آنگاه به نام وی. (تاریخ بیهقی). منابر اسلام را شرقاً و غرباً به فر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد. (کلیله و دمنه).
شکلهاشان در مخارج، نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 33).
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 1).
هر ساعت و لحظه، زبان را منادی دروازۀ دهان وقلم را خطیب منابر بنان می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127). خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا هرچه از دار ملک پادشاه دورتر افتد، بر فسحت و بسطت ملک پادشاه دلالت کند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 228). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). تا منابر اسلام به فر القاب همایون او منور گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 237).
مساجد شده خندق پارگین
منابر شده هیزم شوربا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 256).
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان.
سعدی (گلستان).
رجوع به منبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
محوطۀ شبکه داری که در جلو در بطور انحراف سازند تا عمارت از خارج دیده نشود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ)
کارگر. صنعتگر. پیشه ور. اهل صنعت. زحمت کش. (ناظم الاطباء). رنج برنده. آنکه رنج برد. محنت کش. رنج بردار. رجوع به رنج بردار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
رجل منجر، مرد سخت راننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مرد سخت رانندۀ شتر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
دست آبله ناک و آماسیده. (آنندراج). دست آبله کرده و آماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خطیب بر منبرشونده. (آنندراج). خطیب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بر منبر برشده و برآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابر
تصویر منابر
جمع منبر، نه پایگان، بسپایگان، افرازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده شونده کشیده کشیده شونده کشیده، منتهی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجبر
تصویر مجبر
شکسته بند
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته فارسی گویان از انبار پارسی به شیوه تازی انبار شده کرسی دارای یک یا چند پله که خطیب یا واعظ بر بالای آن نشیند و خطبه خواند یا وعظ کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجبر
تصویر رنجبر
کارگر، صنعتگر، پیشه ور، زحمتکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجر
تصویر منجر
((مُ جَ رّ))
کشیده شده، کشیده شده به جایی یا سویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبر
تصویر منبر
((مِ یا مَ بَ))
کرسی پله دار که واعظ هنگام سخنرانی بالای آن می نشیند، جمع منابر
بالای منبر رفتن: نصیحت کردن، موعظه کردن، غیبت کردن از کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منابر
تصویر منابر
((مَ بِ))
جمع منبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رنجبر
تصویر رنجبر
((رَ بَ))
زحمتکش، کارگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجر
تصویر منجر
کشیده
فرهنگ واژه فارسی سره
منبرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زحمت کش، کارگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی که نه تر و نه خشک باشد، چوب نیمه خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع پنجک رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی