جدول جو
جدول جو

معنی منتیل - جستجوی لغت در جدول جو

منتیل
(کشتی رانی) بندی است که یک سر آن بسر دگل و سر دیگر در دو ثلثی فرمن بسته شود برای استواری و محافظت فرمن (سواحل خلیج فارس) (اصطلاحات کشتی. سدیدالسلطنه. فاز. 4- 1: 11 ص 145)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتحل
تصویر منتحل
آنکه خود را به مذهبی ببندد، آنکه شعر کس دیگر را به خود نسبت بدهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متیل
تصویر متیل
پارچه ای که روی بالش یا لحاف می کشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتقل
تصویر منتقل
انتقال یابنده، جا به جا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مندیل
تصویر مندیل
دستار، دستمال
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
رجل تنتیل، مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعل پوشنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). کفش پوشیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیاده پا رونده در زمین. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیاده. (ناظم الاطباء) ، در زمین درشت تخم کارنده و درآینده در آن. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه در زمین درشت تخم می کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نماز نفل گزارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نماز نافله بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه می جوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
از جایی به جایی رونده. (غیاث) (آنندراج). از جایی به جایی شونده. (ناظم الاطباء). نقل شونده. انتقال یابنده. جابجاشونده.
- منتقل ٌالیه، (اصطلاح فقه) کسی که در عقد یا ایقاعی، مالی به او منتقل می شود ناقل همان مال را منتقل ٌعنه گویند. همچنین است اگر مال به حکم قانون منتقل شود مانند ارث، در این صورت وارث منتقل ٌالیه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به همین مأخذ شود.
- منتقل شدن، انتقال یافتن. جابجا شدن. به جایی دیگر رفتن: آن خاصیت قرناً بعد قرن و بطناً بعد بطن منتقل شد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 113). اسباب و اموال دنیوی بطناً بعد بطن از اسلاف به اخلاف منتقل شود. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 67).
- منتقل عنه. رجوع به ترکیب ’منتقل ٌالیه’ شود.
- منتقل کردن، انتقال دادن. به جایی دیگر بردن. به جایی دیگر فرستادن. دورکردن: هیچ آفت، سعید را از سعادت خویش منتقل نتواند کرد. (اخلاق ناصری).
- منتقل گردیدن (گشتن) ، منتقل شدن: مواریث علوم و احوال و اخلاق و اعمال نبوی از اسلاف به اخلاف بطناً بعد بطن منتقل می گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 67). تأثیر ازدواج نفس و روح و نسبت ذکورت و انوثت ایشان به صورت آدم و حوا منتقل گشت. (مصباح الهدایه ایضاً ص 96). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام محلی از ولایت طارم و خرزویل و نام قریه ای است قریب به آن و آن به خوبی آب و هوا و تواتر انهار و تراکم اشجار مشهور است و در دامان کوه واقع شده است و خانه های آن طبقه بر طبقه است و از آنجا به گیلان روند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام قریه ای از محال طارم، واقع در محل تلاقی شاهرود و قزل اوزن. (ناظم الاطباء). دهی از بلوک فاراب در دهستان عمارلو که در بخش رودبارشهرستان رشت واقع است و 1100 تن سکنه دارد. رودهای قزل اوزن و شاهرود در نزدیکی این دیه بهم متصل میشوندو سفیدرود را تشکیل میدهند و پل بزرگی بر روی رود قزل اوزن قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کشته و مرده. (ناظم الاطباء) ، کشنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، به یکبار و شتاب بردارنده چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتبال شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سنگی است که بدان کوبند. منصال. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگی دراز به قدر یک ذراع که بدان چیزی را می کوبند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نصیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناخوش بوی. ج، مناتین. (منتهی الارب). بدبوی. ناخوش بوی. ج، مناتین. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناتین شود
لغت نامه دهخدا
نام مجمع الجزایری میان امریکای شمالی و جنوبی، و آن بمجمع الجزایر آنتیل بزرگ و مجمع الجزایر آنتیل کوچک منقسم است، سکنۀ مجموع آن 8400000 تن، محصول آن قند و شراب رم و قهوه است، جزایر عمده آنتیل بزرگ کوبا، ژامائیک (جامائیکا) و هائی تی است و جزایر مهم آنتیل کوچک بارباد، گادولوپ، مارتی نیک، سن مارتن، سن لوسی، تری نی ته و غیره است، آتش فشانیها و زلزله ها در این جزایر بسیار روی دهد
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
دستار که دست پاک کنند به وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رومال. (غیاث) (آنندراج). پارچه ای که با آن عرق و جز آن را پاک کنند. ج، منادیل. (از اقرب الموارد). دستمال. روپاک. (یادداشت مرحوم دهخدا). ابوطاهر. ابوالنظیف. (المرصع) :
گر شیردل تر از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست.
خاقانی.
، دستار که بر میان بندند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دستارچه که بر میان بندند. (غیاث) (آنندراج) ، دستار خوان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سفره. دستار خوان. دستر خوان. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دستار. ج، منادیل. (مهذب الاسماء). دستار و عمامه. (ناظم الاطباء). دستار و عمامه. دول بند. سرپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گشته گریان ز بنده تا آزاد
مانده عریان ز موزه تا مندیل.
ابوالفرج رونی (دیوان چ پروفسور چایکین ص 74).
داری برکی خوب رها کن مندیل
در عیش خوش آویز نه در عمردراز.
نظام قاری (دیوان ص 123).
بر دستار نسوزد بر شمعت مندیل
این مثل خوانده ای کآفت پروانه پر است.
نظام قاری (دیوان ص 125).
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت.
ملک الشعرای بهار (دیوان ج 2 ص 218).
، در دو شاهد زیر از مثنوی مولوی ظاهراً به معنی لنگ و فوطه آمده است که در گرمابه بدان ستر عورت کنند:
میر شد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل گل از التون بگیر
تا به گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آمد طاس و مندیل نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 186).
، پارچۀ نادوخته. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضِ)
بیرون آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگزیننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه بر می گزیند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر دست اندازنده در رفتن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، با هم ستیزه کننده برای افتخار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتضال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
پیکان بیرون افتاده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
به دست از دیگ برآورندۀ گوشت بی کفگیر. (آنندراج) (از منتهی الارب) ، آنکه عضوی را به دست گرفته هرچه گوشت در آن باشد تناول کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ)
گوشت پارۀ از دیگ به دست برکشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
چیز کسی را جهت خود دعوی کننده و شعر دیگری را بر خود بندنده و خود را به مذهبی بندنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
وین جاهلان ملمعکارند و منتحل
زآن گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَ)
شعر یا سخنی از دیگری که به خود بسته باشند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتحال شده:
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان.
رشید وطواط (از المعجم چ مدرس رضوی ص 288).
رجوع به انتحال شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ثِ)
بیرون آرندۀ خاک از چاه. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه خاک از چاه بیرون می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتثال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
اندکی ریزنده از شیشه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از میتیل
تصویر میتیل
پارچه ای معمولا سفید که روی بالش و لحاف کشند
فرهنگ لغت هوشیار
ترا برده جابه جا شده از جایی بجای دیگر رونده انتقال یابنده، جمع منتقلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتبل
تصویر منتبل
ناگاه مرده، بر گیرنده به شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
به خود بسته انتحال شده بخود بسته (شعر دیگری را) : (در شعر من نیابی مسروق و منتحل در نظم من نبینی ایطا و شایگان) (رشید و طواط. المعجم. مد چا. 216: 1) انتحال کننده بخود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندیل
تصویر مندیل
مندیل در فارسی: دستمال دستار چه شکوب دستمال، دستار عمامه: (آمد و بنشست با مندیل زفت تیره رنگ و گنده همچون خیک نفت) (بهار 218: 2)، جمع منادیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متیل
تصویر متیل
پارچه ای که روی بالش یا لحاف می کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندیل
تصویر مندیل
((مَ یا مِ))
دستار و عمامه، جمع منادیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتحل
تصویر منتحل
((مُ تَ حِ))
انتحال کننده، به خود نسبت دهنده (شعر دیگری را)، جمع منتحلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتقل
تصویر منتقل
((مُ تَ قِ))
جابه جا شونده
فرهنگ فارسی معین
دستار، سربند، عصابه، عمامه، دستمال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جابه جایی، نقل مکان، انتقال یافته، نقل شده، برده شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستاری که زنان زیر روسری می بستند
فرهنگ گویش مازندرانی