جدول جو
جدول جو

معنی منتفق - جستجوی لغت در جدول جو

منتفق
(مُ تَ فِ)
در راه تنگ درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق شود
لغت نامه دهخدا
منتفق
(مُ تَ فِ)
منتفک. استانی است در عراق که 38700 کیلومتر مربع مساحت و 286800 تن سکنه دارد و مرکز استان، شهر ناصریه است. (از المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منافق
تصویر منافق
کسی که ظاهرش خلاف باطنش باشد، دورو، کسی که در باطن کافر باشد و به زبان اظهار دین داری کند، کسی که اظهار دوستی کند و در باطن دشمن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
نیست شونده، نیست شده، نیست و نابود، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
کسی که از کاری یا چیزی نفع و فایده ببرد، سودبرنده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نیست شونده. (غیاث). نیست شونده و دورشونده و یکسوی گردنده. (آنندراج). دورشده و یکسوگردیده و نیست و نابود شده. (ناظم الاطباء). از بین رونده. از میان رفته. سپری شده: چه روح در این کشف به مشاهده متفرد بودو کذب از او منتفی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 173).
- منتفی شدن، از میان رفتن. از بین رفتن. سپری شدن: پس وسایط منتفی شود و ترتب و تضاد برخیزد و مبداء و معاد یکی شود. (اخلاق ناصری). چون به نهایت رسد التذاذ منتفی شود. (اخلاق ناصری). عوارض هر دو نفس بهیمی و سبعی... جمله در او منتفی و ناچیز شوند. (اخلاق ناصری). بدین توحید اکثری از رسوم بشریت منتفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21). برمثال نور ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت منتفی شود و اکثر همچنان باقی ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21).
- منتفی گردیدن (گشتن) ، منتفی شدن: شدت آن حال منتفی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). پس اگر منتفی نگردد مدتی بر صوم و تقلیل طعام مداومت نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 259). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن بسیارفرزند. (مهذب الاسماء). زن بسیاربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زن یا شتر مادۀ بسیاربچه. ناتق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
آنکه کفر پنهان دارد. (مهذب الاسماء). کسی که در آشکار دعوی مسلمانی کند و در نهان کفر ورزد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). دارای نفاق و دورویی در دین یعنی پنهان کردن کفر و آشکار نمودن ایمان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). آنکه به زبان اظهار ایمان کند و کفر را در قلب خود نهان دارد. (از اقرب الموارد). آنکه اعتقاداً کفررا پنهان دارد و قولاً ایمان را آشکار سازد. (از تعریفات جرجانی). کسی که اسلام را ظاهر کرده و در باطن کافر است، و نفاق در اصل مخالفت ظاهر با باطن است. (فرهنگ علوم نقلی سجادی) : یا أیها النبی جاهد الکفار و المنافقین و اغلظ علیهم. (قرآن 73/9).
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر به دل
چند باید با خداوند این دو الک باختن.
ناصرخسرو.
با آل او روم سوی او نیست هیچ باک
برگیرم از منافق ناکس شناعتش.
ناصرخسرو.
عقل تو ایدر ز بهر طاعت و علم است
پس تو چرایی بد و منافق و طرار.
ناصرخسرو.
توحید منافقان به زبان است و توحید عام به اعتقاد. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 801). به زبان لااله الااﷲ بگوید و به دل اعتقاد ندارد و این توحید منافق است. (کیمیای سعادت ایضاً صص 799- 800). اول توحید منافق است و آن پوست پوست است. (کیمیای سعادت ایضاً ص 800).
پیش کان پیر منافق بانگ قامت دردهد
غارت عقل و دل جان را هلا آواز ده.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 531).
عالم پیر منافق تا مرقعپوش گشت
خرقه پوشان الهی زیر یکتایی شدند.
سنائی (دیوان ایضاً 89).
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زآنکه در دوزخ بود جای منافق ساخته.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 319).
از عقل پرس راه که پیری موحد است
مسپر پی خیال که دزدی منافق است.
کمال الدین اسماعیل.
یا چون منافقانی پر بند و پیچ پیچ
’خشب مسنّده’ ز برای تو منزل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 315).
روی جهان را چون دلهای منافقان سیاه کرده بود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 124).
مؤمنان را برد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت.
مولوی.
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در برد و مات.
مولوی.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.
مولوی.
دلی معلق متردد میان کفر و ایمان و آن دل منافق است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 99). نور عمل بر دوگونه است: ذاتی... و عارضی و آن منافقان راست. (مصباح الهدایه ایضاً ص 285). پس این خطاب نازل گشت و موافق از منافق ممیز شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 224) ، دورو. دورنگ. ریاکار و مکار. (از ناظم الاطباء). دوزبان. دودل. دورو. ذوالوجهین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر کو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هرکه نه عاشق باشد.
(از قابوسنامه).
ازفعل منافقی و بی باک
وز قول حکیمی و خردمند.
ناصرخسرو.
هر چند هست بدسار، از مرد بدتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست.
ناصرخسرو.
منافق است جهان گر بناگزیر حکیم
بجویدش به دل و جان از او حذر دارد.
ناصرخسرو.
اگر منافق بود گوید ندانم. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 874).
هرکه در راه عشق صادق نیست
جز مرائی و جز منافق نیست.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 400).
یاران موافق را شربت ده و پرپر ده
پیران منافق را ضربت زن ودم دم زن.
سنائی (ایضاً ص 257).
گر نگویی تو صادقی باشی
ور بگویی منافقی باشی.
سنائی (حدیقهالحقیقه چ مدرس رضوی ص 115)
ذباب وار به هر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذباب.
سوزنی.
منافق توانی بدن ورنه پس
به یک دل دو دل چون نگه داشتی.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید ص 429).
در کار هیچ دوست منافق نبوده ام
بر مرگ هیچ خصم شماتت نکرده ام.
خاقانی.
استرضای جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و منافق و مناصح... تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 172). ابواب خوف و طمع بر منافق و موافق گشاده و اسباب بیم و اومید موالی و معادی را ساخته باشیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 201).
چون مار خاک می خورم ایرا که همچو موش
پرحیلت و منافق و طرار نیستم.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 197).
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوۀ رندانه نهادیم.
حافظ.
ز دوستان منافق چنان رمیده دلم
که پیش روی ز الماس می کنم دیوار.
عرفی شیرازی.
- منافق پیشه، آنکه پیشه و رفتار منافقان دارد. آنکه چون منافقان دوروی باشد. آنکه باطن برخلاف ظاهر دارد:
در ریای خود منافق پیشه ای
در نفاق خود ز حد بگذشته ای.
عطار.
- منافق سار، منافق نهاد. دوروی: از دام دورنگی این گرگ نهاد یوسف خوار و راکع پست منافق سار... که به شب هزار میخی در گردن افگند و بامداد گریبان مجروح کند، هیچ وجد و حالت نی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 93).
- منافق وار، مانند منافق. همچون منافقان. منافقانه: منافق وار به زبان اضطرار تضرع و زاری پیش آورد. (سندبادنامه ص 133).
یامنافق وار عذر آری که من
مانده ام در نفقۀ فرزند و زن.
مولوی.
رجوع به منافقانه شود.
، عطارد را منجمان منافق نامند بدان جهت که به زعم آنان با سعد سعد است و با نحس نحس... و رجوع به حاشیۀ کتاب حیاهالحیوان کمال الدین دمیری چ مصر ج 1 ص 35 و دیوان مختاری چ همائی حاشیۀ صص 705- 706 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ فِ)
بازگردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بازگشته و ردشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انصفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ فِ)
در باز شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). در باز شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انسفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آنکه می کفاند حنظل را، آنکه بیرون می آورد چیزی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتقاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود.
- منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64).
نان وخوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی.
بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نماز نفل گزارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نماز نافله بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه می جوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ فَ)
جای بازگشت یا آن به مهمله است. (آنندراج). جای بازگشت. (ناظم الاطباء). منصرف. منعطف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
سودبرده شده: دهان شره از خون آشامی دربست و ’الناس علی دین ملوکهم’ نصی متبعو امری منتفع دانست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 219)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
جامه و درخت افشانده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جامه و درخت تکانده شده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگ رز سبز و تازه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرۀ پاک از باقیماندۀ بول. (آنندراج). رجوع به انتفاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
آماسیدۀ نرم درون. (منتهی الارب). آماسیدۀ نرم شکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدۀ سست درون و منه: ان اتاک منتفش المنخرین، ای واسع منخری الانف. (از اقرب الموارد) ، گربۀ موی برافرازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گربۀ موی برافراشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ بال جنباننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
فراخی و وسعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
شیری که به تندی بگیرد شکار خود را. (ناظم الاطباء) ، آن که مشغول به شمشیر زدن و محافظت خود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فِ)
گذرنده در امور و شتابی کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه در کارها شتابی می کند. (ناظم الاطباء) ، مایل و بازگردنده از آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بازگردنده از آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ تِ)
گشاده و شکافته شده. (آنندراج). شکافته و کفته. (ناظم الاطباء). شکفته: غنچۀ امانی منفتق صبح آمال منفلق. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 28) ، آنکه در بدبختی درآمده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ فَ)
منصرف از آب. (منتهی الارب). جایی که بدان بازمی گردند. (ناظم الاطباء). منصرف. منعطف. (اقرب الموارد). رجوع به منغفق شود، جایی که از آن کوچ می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
ثابت بر جای. (منتهی الارب). ثابت دائم. (متن اللغه) ، کسی که تکیه کند بر آرنج خود یا بر نازبالش. (آنندراج) (از متن اللغه). متکی. تکیه زننده. تکیه کننده. نعت فاعلی است از ارتفاق. رجوع به ارتفاق شود، مستعین. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتفاق شود، حوض پر. (ناظم الاطباء). ممتلی تا نزدیک به امتلاء و پر شدن. ارتفق الشی ٔ، امتلاء. (از متن اللغه). رجوع به ارتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گوراب جنبنده و طپنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اختفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَفْ فِ)
کسی که از نافقاء بیرون آورد کلاکموش را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نیست گرداننده، تمامی چیزی را گیرنده، شیر دوشنده. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاد شود، قعد منتفداً، به گوشه ای نشست و یکسوی گردید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از منفتق
تصویر منفتق
گشاد گشاده شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
بهره دار، سودمند، بهره یاب، سود یابنده، سود برده شده: (... و الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست) (مرزبان نامه. . 1317 ص 230) سود یابنده نفع برنده
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو گردنده، دور شونده، نیست شونده نیست شونده نابود گردنده، دور شونده بیکسو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
ماخ (منافق) دو رو دو زبان رفت آن که به جستن معاشم دیدی دو زبان چو دور باشم (خاقانی تحفه العراقین)، ابلوک دو رنگ آنکه در دل بی دین و درنما دیندار است. آنکه ظاهرش مخالف باطنش باشد دو رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتفق
تصویر مرتفق
پشتی بالش، سود بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافق
تصویر منافق
((مُ فِ))
دورو، ریاکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
((مُ تَ فَ))
سود برده شده، نفع برده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
((مُ تَ فِ))
سود یابنده، نفع برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
((مُ تَ))
نیست و نابود گشته
فرهنگ فارسی معین