جدول جو
جدول جو

معنی منتف - جستجوی لغت در جدول جو

منتف
(مُ نَتْ تَ)
از بیخ برکنده و پاک کنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنتیف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منتفع
تصویر منتفع
کسی که از کاری یا چیزی نفع و فایده ببرد، سودبرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منصف
تصویر منصف
داد دهنده، آنکه به عدل و داد رفتار کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتج
تصویر منتج
نتیجه دهنده، مفید، سودمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتر
تصویر منتر
مورد تمسخر و استهزا، معطل، افسونی که برای رام کردن جانوران گزنده و درنده بخوانند
منتر کردن: مسخره کردن، معطل کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتصف
تصویر منتصف
نیمه و وسط چیزی، نیمۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتف
تصویر ملتف
پیچیده، درهم پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتج
تصویر منتج
حاصل شده، نتیجه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
نیست شونده، نیست شده، نیست و نابود، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ فِ)
آماسیدۀ نرم درون. (منتهی الارب). آماسیدۀ نرم شکم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدۀ سست درون و منه: ان اتاک منتفش المنخرین، ای واسع منخری الانف. (از اقرب الموارد) ، گربۀ موی برافرازنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). گربۀ موی برافراشته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرغ بال جنباننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
متکبر و بزرگ منش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پهلوی بلند. (آنندراج). پهلو آماسیده و برآمده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صید برانگیخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
برآماسیده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). متورم. ورم کرده. آماسیده. آماهیده. بادکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاخ شود.
- منتفخ شدن، آماسیدن. (یادداشت ایضاً). باد کردن برآمدن.
- منتفخ گردیدن، منتفخ شدن: خون دل برجوشد و عروق و شرایین از آن منتفخ گردند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 355). رجوع به ترکیب قبل شود.
، سخت خشمگین. (مهذب الاسماء) ، روز بلندبرآمده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
فیه منتفد عن غیره، در وی بی نیازی و فراخی است از دیگران، تجد فی البلاد منتفداً، یعنی بیابی در شهرها گریزجای و رفتن جای و اضطراب جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
فراخی و وسعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نیست گرداننده، تمامی چیزی را گیرنده، شیر دوشنده. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انتفاد شود، قعد منتفداً، به گوشه ای نشست و یکسوی گردید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
جامه و درخت افشانده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). جامه و درخت تکانده شده. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برگ رز سبز و تازه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرۀ پاک از باقیماندۀ بول. (آنندراج). رجوع به انتفاض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
سودیابنده. (آنندراج). سودیابنده و یا آنکه سود می برد و فایده می یابد و سودمند می گردد از هر چیزی. سودیافته و منفعت حاصل کرده. (از ناظم الاطباء). سودبرده. بهره یافته. برخوردار. فایده برنده. نفعبرنده. سودیاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به انتفاع شود.
- منتفع شدن، سود بردن و سودمند گردیدن. (ناظم الاطباء). برخوردار گشتن. بهره بردن. فایده بردن: دوستان و برادرخواندگان امروز از یکدیگر منتفع نشوند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64).
نان وخوان از آسمان شد منقطع
بعد از آن زآن خوان نشد کس منتفع.
مولوی.
بواسطۀ وجود بشریت مردم از او منتفع شوند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 133)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
منتفک. استانی است در عراق که 38700 کیلومتر مربع مساحت و 286800 تن سکنه دارد و مرکز استان، شهر ناصریه است. (از المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
در راه تنگ درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نماز نفل گزارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه نماز نافله بجا می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه می جوید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نیست شونده. (غیاث). نیست شونده و دورشونده و یکسوی گردنده. (آنندراج). دورشده و یکسوگردیده و نیست و نابود شده. (ناظم الاطباء). از بین رونده. از میان رفته. سپری شده: چه روح در این کشف به مشاهده متفرد بودو کذب از او منتفی. (مصباح الهدایه چ همایی ص 173).
- منتفی شدن، از میان رفتن. از بین رفتن. سپری شدن: پس وسایط منتفی شود و ترتب و تضاد برخیزد و مبداء و معاد یکی شود. (اخلاق ناصری). چون به نهایت رسد التذاذ منتفی شود. (اخلاق ناصری). عوارض هر دو نفس بهیمی و سبعی... جمله در او منتفی و ناچیز شوند. (اخلاق ناصری). بدین توحید اکثری از رسوم بشریت منتفی شود. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21). برمثال نور ماهتاب که به ظهور او بعضی از اجزای ظلمت منتفی شود و اکثر همچنان باقی ماند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 21).
- منتفی گردیدن (گشتن) ، منتفی شدن: شدت آن حال منتفی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331). پس اگر منتفی نگردد مدتی بر صوم و تقلیل طعام مداومت نمایند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 259). رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
سودبرده شده: دهان شره از خون آشامی دربست و ’الناس علی دین ملوکهم’ نصی متبعو امری منتفع دانست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 219)
لغت نامه دهخدا
یکسو گردنده، دور شونده، نیست شونده نیست شونده نابود گردنده، دور شونده بیکسو شونده
فرهنگ لغت هوشیار
دعا و وردی که شخص را قادر بتصرف در اشیا میسازد افسون، مسحور افسون شده، دست انداخته مسخره شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتصف
تصویر منتصف
نیمه نیم شده نیمه چیزی وسط چیزی (نیمه ماه نیمه راه و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسف
تصویر منسف
سرند، دستگاه بوجاری
فرهنگ لغت هوشیار
بر دهنده، سود مند، زایا، بر آیند تزیده نتیجه دهنده. یا قیاس منتج قیاسی است که مقدمات آن درست باشد و ملتزم نتیجه بود مقابل قیاس عقیم (اساس الاقتباس 190)، سودمند. بچه آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
بهره دار، سودمند، بهره یاب، سود یابنده، سود برده شده: (... و الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست) (مرزبان نامه. . 1317 ص 230) سود یابنده نفع برنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتفی
تصویر منتفی
((مُ تَ))
نیست و نابود گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
((مُ تَ فِ))
سود یابنده، نفع برنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتفع
تصویر منتفع
((مُ تَ فَ))
سود برده شده، نفع برده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منصف
تصویر منصف
دادمند، دادور
فرهنگ واژه فارسی سره
سودبرنده، نفع برنده، بهره ور، بهره مند
متضاد: متضرر، خسران دیده، زیان رسیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برطرف، رد، رفع، نفی، نفی شده، انجام نشدنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد