جدول جو
جدول جو

معنی منبته - جستجوی لغت در جدول جو

منبته
(مُمْ بِ تَ)
تأنیث منبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فی الادویه المنبته اللحم. (قانون ابوعلی سینا، یادداشت ایضاً). رجوع به منبت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منبت
تصویر منبت
جای روییدن گیاه، رستنگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبت
تصویر منبت
دارای نقش برجسته و کنده کاری شده روی چوب، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبه
تصویر منبه
بیدار کننده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتبه
تصویر منتبه
بیدار، هوشیار، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَبْ بَ رَ)
قصیده منبره، قصیدۀ مهموزه. (منتهی الارب) (از آنندراج). شعر وقصیدۀ مهموز. (ناظم الاطباء). قصیدۀ مهموزه، یعنی قصیده ای که قافیت آن همزه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَبْ بَ)
رویانیده شده. (آنندراج) ، نقشهای برجستۀ به شکل گیاه و گل و جز آن که بر روی چیزی نقش کنند و هر آنچه در وی کند اگری کرده باشند خواه چوب باشد و یا جز آن. (ناظم الاطباء). به اصطلاح نقاشان و معماران، نقشی که از زمین خود اندک بلند باشد، چنانکه نقش سکه بر روپیه، و آن را به فارسی منبت کاری هم می گویند. (آنندراج) :
دلبستگیت اگر به نقوش منبت است
شاید چو بر تو طبع نباتی موکل است.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 314).
از منبت نقشها، دیوار و سقفش فصل دی
همچو صحن باغ از الوان نبات اندر بهار.
جامی
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَت ت)
رجل منبت، مرد فرومانده در راه از قافله به سبب ماندگی راحلۀ وی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). فرومانده از قافله. وامانده از کاروان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بِ)
رویاننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منبت لحم، دواها که گوشت رفتۀ جراحت از نو برویاند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : المنبت اللحم هو الدواء الذی من شأنه ان یحیی الدم الوارد علی الجراحه لحماً لتعدیله مزاجه و عقده ایاه. (کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150، یادداشت ایضاً).
، رویانندۀ گیاه و سبزه وزمین برومند و مثمر که همه قسم گیاه و سبزه و حاصل و میوه بار آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَ تِ)
بی اولاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی فرزند. (آنندراج). مقطوع النسل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بریده و ناتمام. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتار شود
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَ تِ)
بریده. مقطوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتاک شود
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَ تِ)
بریده گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب). بریده و قطع شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انبتال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَبْ بَ)
منبت کاری. (ناظم الاطباء). رجوع به منبت شود
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَجْ جَ)
منبج ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به منبج شود
لغت نامه دهخدا
(مِمْ بَ ذَ)
بالش سر. (مهذب الاسماء). بالین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وساده. ج، منابذ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَمْ)
منبوه الاسم، مشهورنام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ تَ)
مسبّته. مؤنث مسبت که نعت فاعلی است از اسبات. رجوع به مسبت و اسبات شود.
- ادویۀ مسبته، دواهای سبات آور. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَمْ بَ هََ)
مشعر و رهنما و گویند: هذا منبعه علی کذا، این مشعر بر این کار است، و هذا منبهه لفلان، این بلندکننده فلان است و مشعر است به قدر آن. و اشیعوا بالکنی فانها منبهه، یعنی به کنیه بخوانید مردمان را زیرا آنها را از گمنامی بدرآورده و بلند می کند قدر آنها را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مشعر و راهنما. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَمْ بَ تَ)
روزگار و پاره ای از روزگار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سنبه شود
لغت نامه دهخدا
(مَمْ بِ / بَ)
رستن جای. (مهذب الاسماء). رستن گاه گیاه. (منتهی الارب). رستن گاه گیاه و محل روییدن گیاه. ج، منابت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای روییدن. (آنندراج) : در آن عرصه زمینی پاک و منبتی گوهری که اهلیت ورزیدن دارد بگزینند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 41). هرگز از منبت سیر و راسن سرو و یاسمن نروید. (مرزبان نامه ایضاً ص 161).
منبتش را سوختی از بیخ و بن
که دگر تازه نگشتی آن کهن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 197).
، اصل. منشاء: (پدر و مادر) اصل منبت پرورش تواند چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی. (قابوسنامه چ نفیسی ص 17). از اصل پاک و محتد شریف ومنبت کریم تو به هیچوجه سزاوار نیست. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 16)، جای روییدن موی: در هر منبتی از اندام او سه موی روید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 147)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَکْ کِ تَ)
رطبه منکته، خرمای به رطب شدن رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رطب تازه رسیده و آغازشده در رسیده شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِهْ)
آگاه. (غیاث) (آنندراج). بیدار و هوشیار و آگاه. (ناظم الاطباء) :
بیدار شو ز خواب کز این سخت بند
هرگز کسی نرست مگر منتبه.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 395).
- منتبه شدن، بیدار شدن. هشیار شدن: تیز در من نگریست و تبسمی بکرد، من از آن نظر او منتبه شدم. (المعجم چ دانشگاه ص 410).
- منتبه گردیدن، منتبه شدن:
صالح و طالع به صورت مشتبه
دیده بگشا بوکه گردی منتبه.
مولوی.
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُمْ بَ هَِ / مُمْ بِ هََ)
حاجت فراموش شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَبْ بِ هََ)
تأنیث منبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منبه شود.
- ادویۀ منبهه، ادویۀ محرکه. محرکات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به محرکه شود
لغت نامه دهخدا
افراز خطبیان پس از نام پاک امام بر افراز از این شاه بردند نام (حکیم زجاجی) نه پایه، چوتره (مربع مرتفع از زمین به قدر نیم گز یا بیشتر که در باغ ها و کنار درهای خانه ها سازند)، سکوی نانوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبه
تصویر منبه
هشدار دهنده هشیار کننده آگاه کننده هوشیار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
رستنگاه رویشگاه رویانیده، برجسته محل روییدن رستنگاه، محل رویش مو پیازبن مو در زیر جلد: (در هر منبتی از اندام او سه موی روید ) (کلیله. مصحح مینوی. 147) رویانیده رویانده شده، نقش برجسته بشکل گل و گیاه و جز آن که روی چوب ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
منبهه در فارسی مونث منبه: هوشیار کننده بیدار کننده راهنما پر وهان مونث منبه یا ادویه منبهه. ادویه محرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتبه
تصویر منتبه
هوشیار آگاه آگاه هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
مثبته در فارسی مونث مثبت هایی، پایدار مونث مثبت: تمایلات مثبته انسانی
فرهنگ لغت هوشیار
پس از ساختن منبر فارسی گوی مادینه آن را نیز ساخته است انبار شده مونث منبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتبه
تصویر منتبه
((مُ نْ تَ بِ هْ))
بیدار، هوشیار، آگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبه
تصویر منبه
((مُ نَ بِّ هْ))
آگاه سازنده، بیدار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبت
تصویر منبت
((مَ نْ بَ یا بِ))
جای روییدن گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منبت
تصویر منبت
((مُ نَ بَّ))
کنده کاری و ایجاد نقش های برجسته روی چوب، کنده کاری شده
فرهنگ فارسی معین