جدول جو
جدول جو

معنی مناعف - جستجوی لغت در جدول جو

مناعف
(مَ عِ)
مناعف الجبل، سرهای کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو برابر، دو چندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
بلندنظر و عالی طبع بودن، محکم و استوار بودن، پایداری و استقامت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافع
تصویر منافع
منفعت ها، چیزهایی که موجب نفع بشود، فایده ها، سودها، بهره ها، سودمند بودن، جمع واژۀ منفعت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ منعب. (ناظم الاطباء) رجوع به منعب شود
لغت نامه دهخدا
(مَنْ نا)
صفت و چگونگی مناع. مناع بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مناع شود، از این کلمه در تداول عامه، عیب جویی و یا شماتت و نکوهش اراده شود: مناعی مکن سرت می آید، یعنی عیب مکن چه خود نیز بدان عیب دچار شوی، و این از نوع تطیر و تشائم است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از ’ن ع ی’، جمع واژۀ منعی ̍ و منعاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ منعی، به معنی خبر مرگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عزیز گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، استوار شدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). استوار و نیرومند شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به مناعت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نبت مناعم، گیاه نرم و نازک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). گیاه نرم و نازک و باطراوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
عزت و عزت نفس و متانت. (ناظم الاطباء). عزت نفس داشتن. علو طبع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مناعه. رجوع به مناعه شود، بزرگ منشی. (ناظم الاطباء) :
چونکه به من بنگری ز کبر و مناعت
من چه کنم گر ترا ضیاع و عقار است.
ناصرخسرو.
، استوار شدن جای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). استحکام. استواری: به وثوق حصانت قلاع و مناعت بقاع خویش جواب ابوعلی بازدادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 338). به وثوق مناعت قلعه و حصانت حصن... عزم مصمم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 417). با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند... منتظم شد. (المعجم چ دانشگاه ص 18). رجوع به مناعه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصف. (منتهی الارب). جمع واژۀ منصف، به معنی چاکر. (آنندراج). جمع واژۀ منصف یا منصف . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود، جمع واژۀ منصفه یا منصفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منصفه شود، جمع واژۀ منصف. (ناظم الاطباء). رجوع به منصف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ منضف. (اقرب الموارد). رجوع به منضف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جمع واژۀ منقاف، به معنی استخوان جانورکی است دریایی که از آن کاغذ و جامه را جلا دهند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جمع واژۀ منشف. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ منشفه. (اقرب الموارد). رجوع به منشف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ منسف یا منسف. (اقرب الموارد). رجوع به منسف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
جمع واژۀ منزفه. (ناظم الاطباء). رجوع به منزفه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
جمع واژۀ مندف. (مهذب الاسماء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مندف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ منفعه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ منفعت. (غیاث). سودها و فایده ها و حاصلها و منفعتها و بارها و ثمرها. (ناظم الاطباء) : مر منافع را بجوید و از مضرتها پرهیز کند. (زادالمسافرین ناصرخسرو چ برلین ص 16). آنچه نفس ناطقه بدان مخصوص است از منافع. (زاد المسافرین ناصرخسرو، ایضاً ص 19).
منافع همه گیتی در آفرینش تست
که کوه و بحر ترا در میان پیرهن است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 85).
از رای او مصالح ملک شهنشه است
در رسم او منافع دین پیمبر است.
امیرمعزی (ایضاً ص 127).
اجرام رامنافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار.
امیرمعزی (ایضاً ص 306).
میان منافع و مضار خویش فرق نمی توانی کردن. (کلیله و دمنه). اوساط مردمان را هم منافع حاصل تواند شد. (کلیله و دمنه). منافع آن بغایت بشناختند. (کلیله و دمنه). هر کو به طلب منافع، در او راه جوید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 262). اگرچه سفر دریا سبب حصول منافع است... (لباب الالباب چ نفیسی صص 6- 7). سفر دریا که سبب حصول منافع است... (لباب الالباب ایضا ص 7). بعضی از منافع ’و انزلنا الحدید فیه بأس شدید...’ باطل گشتی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 12). قوت شهوی... مبداء جذب منافع و طلب ملاذ از مآکل و مشارب... بود. (اخلاق ناصری). هرکه حاجت او به منافع و مواد دنیاوی کمتر بود توانگری او بیشتر. (اخلاق ناصری). به آنچه در وصول به منافع مانع او آید، مقاومت و کوشش آغاز کند. (اخلاق ناصری). فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع. (گلستان).
به دریا در منافع بیشمار است
وگر خواهی سلامت برکنار است.
سعدی (گلستان).
اگر به آثار منافع آن نگری... (مصباح الهدایه چ همایی ص 35). قلت اهتمام... از قلت فهم منافع آن تولد کند. (مصباح الهدایه ایضاً ص 103). خدمت خلق را دام منافع دنیوی کرده بود. (مصباح الهدایه ایضاً ص 123). فواید ومنافع آن موفور. (مصباح الهدایه ایضاً ص 238).
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع.
ابن یمین.
هم از مآثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار.
عبید زاکانی.
معرف منافع و مضار ادویه... بود. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 18). رجوع به منفعه و منفعت شود.
- منافعالاعضاء (علم...) ، علمی است که کار و منفعت هر عضو را از اعضای بدن بیان کند و آن علم جزئی از علم تشریح است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- منافع دارین، چیزیهای نیک هر دو عالم. (ناظم الاطباء).
- منافع دنیا و آخرت، چیزهای نیک این جهان و آن جهان. (ناظم الاطباء).
- منافع دنیویه، فایده های این جهان. (ناظم الاطباء).
- منافع طبیعی، منافع مستمر که ازطبیعت (به حال طبیعی) به دست آید، مانند پشم گوسفند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع عامه، (اصطلاح فقه) هر مالی که جماعت غیرمحصوری در استفاده از آن شریک باشند، مانند معابر عمومی، مساجد، پلها، مدارس، دانشگاهها، گورستانها و موقوفات عامه. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع غیرمستمر، منافعی که بدون استمرار و احیاناً به دست آید، مانند هیزم که از جنگل تهیه کنند و سنگی که از کوه کنند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع مدنی، منافع مستمری که عنوان حقوقی دارد نه صورت مادی، مانند بهره ای که مستأجر از خانه مورد اجاره می برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع مستمر، منافعی که بطور متناوب در اوقات معین به دست آید، مانند میوۀ درخت و بهره ای که از خانه عاید مستأجر می شود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع مصنوعی، منافع مستمری که به کمک کار انسان به دست آید، مانند محصول مزرعه که هر سال به دست می آید. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع موهوم، منافعی که شرکت بازرگانی بدون رعایت قانون (از قبیل اندوختن سرمایۀ احتیاطی و استهلاکات) برخلاف واقع (مانند اینکه قیمت مال التجاره را زیادتر از واقع معرفی کند) نشان دهد در غیر این صورت منافع واقعی نامیده می شود. غالباً در شرکت سهامی به کار می رود. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- منافع واقعی، رجوع به ترکیب قبل شود، کارهای پرفایده و اعمال مفید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
دو چند. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). دوچندان. (دهار). هرچیز دوچندان شده و دوبرابر و افزون. (ناظم الاطباء) : هرچند، معنی جرایم او به معاذیر اجوف و تهاونهای معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی). گوید هر یکی را از شماو ایشان عذاب مضاعف و مکرر است. (تفسیر نسفی سورۀ 7 آیۀ 38). ای پروردگار ما ایشان را به عذاب مضاعف گرفتار کن. (تفسیر نسفی سورۀ 33 آیۀ 68). آنها راست جزای مضاعف بدانچه کردند. (تفسیر نسفی سورۀ 34 آیۀ 37). چون مخالفان اضعاف مضاعف قزلباش بودند، اثری بر سعی و کوشس ایشان مترتب نشده. (عالم آرا ص 231).
- مضاعف شدن، دوچندان شدن: مضاعف شود عذاب مهتران بر عذاب کهتران. (تفسیر نسفی سورۀ 11آیۀ 20). مضاعف شود بر وی عذاب روز قیامت. (تفسیر نسفی سورۀ 25 آیۀ 69).
- مضاعف کردن، دوچندان نمودن و دوبرابر کردن و ضعف کردن. (ناظم الاطباء) : خدای تعالی... آن را مضاعف کند. (تفسیر نسفی سورۀ 4 آیۀ 40) مضاعف کرده شود مر ایشان را. (تفسیر نسفی سورۀ 57آیۀ 18). اگر یک نیکی بود از بندۀ مؤمن آن را مضاعف کند. (از کشف الاسرار ج 2 ص 505). یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی گفت که مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان).
- مضاعف گردانیدن، دوچندان ساختن: مضاعف گرداندش خدای تعالی به اصناف بسیار فراوان. (تفسیر نسفی سورۀ 2 آیۀ 245). گویند ای پروردگار ما هرکه ما را این پیش آورد مضاعف گردان وی را عذاب در آتش سوزان. (تفسیر نسفی سورۀ 38آیۀ 61). وام دهیت خدای را عز و جل وام نیکو مضاعف گرداند آن مر شما را. (تفسیر نسفی سورۀ 64 آیۀ 16).
- وردالمضاعف، گل صدبرگ. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به گل صدبرگ شود.
- نرگس مضاعف، نرگس پرپر:
برای دیدن او نرگس مضاعف را
دو چشم گوئی در بوستان چهار شده ست.
سیدحسن غزنوی.
، (اصطلاح حساب) دوبرابر کردن عدد را مضاعف گویند، مانند ضرب کردن دو عدددر یکدیگر. و رجوع به مفتاح المعاملات چ بنیاد فرهنگ ص 45 و شمارنامه چ بنیاد ص 11 و ترجمه مفاتیح العلوم چ بنیاد ص 179 و ضعف شود، (اصطلاح صرف زبان عرب) فعلی را گویند، اعم از ثلاثی مجرد یا مزید فیه، که عین الفعل و لام الفعل آن از یک جنس باشد مانند: ’رد’ و ’حد’ و اگر فعل رباعی باشد باید فاءالفعل و لام الفعل اول آن و همچنین عین الفعل و لام الفعل ثانی از یک جنس باشد. مثل: زلزل و تقلقل. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 888). و رجوع به تعریفات جرجانی شود، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل ’پرولی فر’ فرانسوی گرفته است و آن ازگلهائی است که ’دم گل’ آنها بر زبر تخمدان گل به رشد خود ادامه میدهد و از گلبرگها و کاس برگ می گذرد و نمو می کند و شکوفه می دهد و با گلهای پربرگی احاطه می گردد
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
شمشیرزن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مناقفه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
کوشنده و بخت مند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ مَ)
معارضه نمودن در راه، یعنی یکی بر دیگری پیشی گرفتن خواستن. یقال: ناعفت الطریق، اذا عارضته. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ عِ)
چیز از جای رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). چیز از جای خود دررفته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوار درافتنده از بن. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیوار از بن افتاده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انقعاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
بینی و گرداگرد آن. (منتهی الارب). انف و حوالی آن. الانف و ما حوله. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، گویند: علی الرغم من مراعفه، یعنی بررغم انف او. (از ناظم الاطباء) ، مراعف اقلام، آنچه از نوک قلم فروچکد و کنایه از آثار و نوشته هاست. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نعت فاعلی از مصدر مساعفه. رجوع به مساعفه شود، کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد) ، قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ عِ)
بر زمین افتاده و مصروع. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به انجعاف شود
لغت نامه دهخدا
قوی و استوار شدن محکم بودن، بلند نظر بودن طبع عالی داشتن، استواری: (و سایر جزایر دریا بار با حصانت معاقل و مناعت منازل آن از کنار آب بصره تا سواحل هند ... منتظم شد) (المعجم. چا. دانشگاه . 18)، بلند نظری بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
مناعت در فارسی: رزین بودن (واژه رزین از پارسی پهلوی به تازی رفته است برهان رفته است بنگرید به فرهنگ پهلوی و برهان قاطع) استوار بودن بلند نگر بودن برین منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافع
تصویر منافع
جمع منفعه، سود ها بهره ها جمع منفعت سود ها منفعتها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو چند، دو برابر و افزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعف
تصویر مساعف
نزدیک، شدنی، سازگار در خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناعت
تصویر مناعت
((مَ عَ))
بزرگ منشی، عالی طبعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منافع
تصویر منافع
((مَ فِ))
جمع منفعت، سودها، منفعت ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
((مُ عَ))
دو برابر شده، دو چندان شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو برابر
فرهنگ واژه فارسی سره