جدول جو
جدول جو

معنی مناصله - جستجوی لغت در جدول جو

مناصله
(عَ مَ)
با کسی تیر انداختن. نصال. (المصادر زوزنی). برابری کردن با کسی در تیراندازی، مجازاً به معنی مسافت آمده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مناقله
تصویر مناقله
با یکدیگر سخن گفتن، برای یکدیگر حکایت و روایت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناصفه
تصویر مناصفه
دو نیمه کردن، دو قسمت کردن، دو بخش کردن مال یا چیز دیگر با کسی
به مناصفه: نصف نصف، به طور مساوی
فرهنگ فارسی عمید
(عُ سی ی)
بندی وار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیط المحیط). گام برداشتن بندی و کسی که در قید باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَسْوْ)
پای بر جایگاه دست نهادن اسب. (تاج المصادر بیهقی). دویدن ستور چنانکه دو پایش بر آنجا آید که دو دستش بوده باشد. (زوزنی) ، زودزود بردارندۀ قوائم گردیدن اسب. (آنندراج) (از منتهی الارب) : ناقل الفرس مناقله و نقالا، زود بزود برداشت دست و پا را آن اسب در دویدن. (ناظم الاطباء). زودبه زود برداشتن اسب دست و پای خود را در دویدن یا رفتن بین عدو و خبب. (از اقرب الموارد) ، نوعی از رفتار و نهادن اسب دست و پای را بر غیر سنگ بجهت حسن نقل او در سنگستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، با هم سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) : ناقلته الحدیث مناقله، آنچه او می دانست به من گفت. (ناظم الاطباء). با هم سخن گفتن و مجادله کردن. (از اقرب الموارد) ، به یکدیگر رسانیدن قدح در مجلس شراب. (منتهی الارب) (آنندراج). دست به دست دادن پیالۀ شراب و به همدیگر رسانیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ / ضِ لَ / لِ)
مناضلت. مناضله. رجوع به مدخل های مناضلت و مناضله شود.
- مناضله کردن، مبارزه کردن. مسابقه دادن: مشارالیه هر وقت با صاحب بن عباد مناضله کردی سبق او را بودی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283).
، (اصطلاح فقه) مناضله و رمایه و مرامات به معنی تیراندازی به صورت مسابقه است و بعضی مناضله را به معنی محاطه گرفته اند، یعنی کم کردن آنچه که برابر زنند، چنانکه گویند هرکه پنج تیر از بیست تیر زند برنده (سابق) است پس اگر هر دو پنج تیر زنند می اندازند تا بیست کامل شود. مناضله بین دو گروه جائز است که هر گروهی در حکم شخص واحد باشد از حیث اصابت تیربه هدف و عدم اصابت (این نوعی از قرارداد جمعی است). در این صورت تساوی عدد دو گروه شرط نیست. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با یکدیگر تیر انداختن به نبرد. (تاج المصادر بیهقی). تیراندازی کردن با هم و نبرد نمودن در تیراندازی. نضال. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). نبرد کردن در تیراندازی. نضال. نیضال. (از اقرب الموارد). رجوع به مدخل های مفاضلت و مفاضله شود، از کسی دفع کردن. (تاج المصادر بیهقی). گفتگوی عذر پیش آوردن و دفع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). عذرخواهی کردن از جانب کسی و دفع کردن از وی. (ناظم الاطباء). حمایت و دفاع کردن از کسی و از جانب او عذرخواهی کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ / صِ فَ / فِ)
به دو نیم کردن چیزی را. (غیاث). دوبخش کردگی. (ناظم الاطباء). رجوع به مناصفه و مناصفت شود، نیمانیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر شراب خواهد شرابی رقیق و ممزوج بایدداد و فراخ باید کرد، یعنی آب بسیار باید کرد چنانکه نیمانیم باشد یعنی مناصفه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- بالمناصفه، به دوبخش. به دو نیمه: ثروت خود را بالمناصفه بین پسر و دختر تقسیم کرد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مناصفه کردن، به دو نیم کردن. نصف کردن: منصف، متنازع فیه را با صاحب خود مناصفه کند. (اخلاق ناصری)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یاری کردن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجوع به مناصرت و مناصر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مشاطره. با کسی چیزی را به دو نیم کردن. (المصادر زوزنی). دو بخش کردن مال را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دو بخش کردن مال را و به دو نیم کردن چیزی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به مناصفه شود
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ)
پند دادن. (آنندراج). پند دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). و رجوع به مناصحت شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با کسی جنگ و دشمنی آشکارا کردن. (تاج المصادر بیهقی). جنگ و دشمنی آشکار کردن و برپا داشتن. (از اقرب الموارد). جنگ برپا کردن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). رجوع به مناصبت شود، بدی آشکار کردن برای کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، مقاومت کردن و دشمنی کردن با کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ناصیۀ یکدیگر گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). یکدیگر را ناصیت بگرفتن. (المصادر زوزنی). موی پیشانی یکدیگر را گرفتن. نصاه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیوسته شدن جایی به جای دیگر. (المصادر زوزنی). هذه فلاه تناصی فلاه، یعنی هر دو بیابان با هم متصل اند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
با یکدیگر فرود آمدن در حرب از بهر کارزار. نزال. (تاج المصادر بیهقی). نزال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به نزال و منازلت شود
لغت نامه دهخدا
(عَس س)
سخت تقاضا کردن و مناقشه کردن با غریم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصل یا منصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منصل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چیزی فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی). عطا دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطا دادن. بخشش کردن. (از ناظم الاطباء). چیزی به کسی دادن یا دست به سوی کسی درازکنان چیزی به او دادن. (از اقرب الموارد) ، آن است که شیخ، کتاب مورد سماع رابه دست خویش به کسی دهد و گوید تو از جانب من اجازۀ روایت مندرجات آن را داری و تنها به دادن کتاب کفایت نکند. (از تعریفات جرجانی). در علم درایه نوعی ازتحمل حدیث است (مقرون به اجازه و غیرمقرون به اجازه) و صور مختلف دارد مانند اینکه شیخ اجازۀ نسخه ای از احادیث مورد روایت خویش را به طالب تحمل حدیث بدهدتا او آنها را روایت کند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ لَ / لِ)
منفصله. تأنیث منفصل. رجوع به منفصل شود.
- حروف منفصله، رجوع به حرف منفصل و کشاف اصطلاحات الفنون ص 320 شود.
- قضایای منفصله،در مقابل متصله اند و آن قضایائی می باشند که حکم در هر یک از دو جزء آن منفصل و منافی با حکم جزء دیگر آن باشد. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصله، (اصطلاح منطق) قضیه ای است که حکم در آن به انفصال باشد، مانند ’این عدد یا زوج است یا فرد’ که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس و آن شامل انواع است. (از فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ حقیقیه، قضیه ای است که تنافی در آن صدقاً و کذباً هر دو باشد. مثال: این عدد یا زوج است یا فرد که نتواند هم زوج باشد هم فرد و یا هیچکدام نباشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ مانعهالجمع، قضیه ای است که تنافی بین دو طرف صدقاً باشد. مثال: این شی ٔ یا شجر است یا حجر است که تواند نه شجر باشد و نه حجر و نتواند که هر دو باشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی).
- قضیۀ منفصلۀ مانعهالخلو، قضیه ای است که حکم به تنافی در دو طرف آن کذباً باشد. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با کسی نبردکردن به نبیلی و تیر انداختن. (تاج المصادر بیهقی). نبرد کردن در تیر انداختن و در فضل و آگاهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ لَ)
موصلیان. مردم موصل. متوطنین شهر موصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
از یکدیگر جدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). از همدیگر جدایی کردن و مباینت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). فصال. (از ناظم الاطباء). و رجوع به فصال شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
وصال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المصادر زوزنی). با کسی پیوستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به وصال شود، کاری پیوسته کردن. (المصادر زوزنی). پیوسته داشتن، دوستی بی آمیغ و بی غرض کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مناصحه و مناصحت در فارسی: پند گویی نصیحت کردن اندرز دادن، اندرز گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاصله
تصویر مفاصله
همجدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
مناقلت در فارسی: همسخنی هم پیالگی با یکدیگر سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناضله
تصویر مناضله
تیر اندازی، پوزشخواهی نبرد کردن با هم تیر بهم انداختن: (و تا یک تیر در جعبه امکان دارند از مناضلت و مطاولت خصم عنان نپیچند) (مرزبان نامه. . 1317 ص 92)
فرهنگ لغت هوشیار
مناصفه و مناصفت در فارسی: دو نیمگی دو نیمه کردن دو بخش کردن نیما نیم کردن، دو نیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناوله
تصویر مناوله
مناولت در فارسی: بخشیدن دهشمندی، عطا کردن عطا بخشیدن، عطا بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
منازله در فارسی: جنگ پیاده فرود آمدن برای مقابله و مقاتله، جنگیدن، مقابله و مقاتله
فرهنگ لغت هوشیار
منفصله در فارسی مونث منفصل: گسلیده مونث منفصل، جمع منفصلات. یا قضیه منفصله. قضیه ایست که حکم در آن بانفصال باشد مانند: (این عدد یا زوج است یا فرد {که اگر زوج باشد فرد نیست و بالعکس (دستورج 3 ص 344) و آن شامل انواع است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مواصله
تصویر مواصله
مواصلت در فارسی: دوستی ناب، پیوند پیوند زناشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناقله
تصویر مناقله
((مُ قَ لَ یا قِ لِ))
به سرعت اسب تاختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصفه
تصویر مناصفه
((مُ صَ فَ یا ص فِ))
دو نیمه کردن، دو بخش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخاصمه
تصویر مخاصمه
رزم، دشمنی
فرهنگ واژه فارسی سره
دونیمه کردن، دوبخش کردن، دوقسمت کردن، نصف کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد