جدول جو
جدول جو

معنی مناصل - جستجوی لغت در جدول جو

مناصل
(مَ صِ)
جمع واژۀ منصل یا منصل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به منصل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مناصح
تصویر مناصح
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
جداشده، بریده شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناخل
تصویر مناخل
منخل ها، غربال ها، پرویزن ها، جمع واژۀ منخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناهل
تصویر مناهل
منهل ها، جاهای آب خوردن در راه، چشمه هایی که مردم از آن آب بخورند، جمع واژۀ منهل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفاصل
تصویر مفاصل
مفصل ها، محل های اتصال دو یا چند استخوان در بدن، بند ها، جمع واژۀ مفصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناصب
تصویر مناصب
منصب ها، مقام ها، رتبه ها، پایه ها، شغلهای رسمی، جمع واژۀ منصب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منازل
تصویر منازل
منزل ها، جاهای فرود آمدن، خانه ها، سرای ها، جمع واژۀ منزل
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ)
با کسی تیر انداختن. نصال. (المصادر زوزنی). برابری کردن با کسی در تیراندازی، مجازاً به معنی مسافت آمده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
محل انفصال و جدایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صِ)
جداشونده. (آنندراج). جداشده و بریده شده و قطعشده. (ناظم الاطباء). گسسته: ذات وی... نه در جهت و نه به عالم متصل و نه منفصل. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 784). پیوسته نیست و منفصل نیست بلکه... (کیمیای سعادت ایضاً ص 784). دست فنا از دامن بقاشان منفصل. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 327). ردیف قافیت کلمه ای باشد مستقل منفصل از قافیت که بعد از اتمام آن در لفظ آید. (المعجم چ مدرس رضوی ص 258). چون حروف رابطه از روی منفصل باشد و به تخلل الف قطعکلمه مفرد شود، ردیف گردد. (المعجم ایضاً ص 266).
ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس، جداگلبرگان. (فرهنگستان).
- منفصل شدن، جدا شدن. دور افتادن: چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109).
- منفصل عقب، که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 113).
- منفصل کردن، جدا کردن. از هم دور کردن:
متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه، حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. (از تعریفات جرجانی).
، قطعه قطعه شده، منعشده، از شیر مادر بازداشته شده، علی حده و مفروق و ممتاز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ صِ)
بریده شونده. بریده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به انقصال شود
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ موصل. (ناظم الاطباء). رجوع به موصل شود، بعضی از ادوات موسیقی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
جمع واژۀ مفصل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع واژۀ مفصل به معنی بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان. (آنندراج). پیوندگاههای اندام. (غیاث) (ناظم الاطباء). بندها. پیوندها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بچر، کت عنبرین بادا چراگاه
بچم، کت آهنین بادا مفاصل.
منوچهری.
بند ندیده ست بسته چون نه پدید است
بند همی بیند از عروق و مفاصل.
ناصرخسرو.
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل.
سنائی.
تیغ او در مفاصل عدو چون قضا گره گشای. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 23).
فلک را سلاسل ز هم برگسست
زمین را مفاصل به هم درشکست.
نظامی.
میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم.
سعدی.
گر تیغ زند به دست سیمین
تا خون چکد از مفاصل من
کس را به قصاص من مگیرید
کز من بحل است قاتل من.
سعدی.
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم.
سعدی.
مفاصل مرتخی و دست عاطل
به از سرپنجگی و زور باطل.
سعدی.
و رجوع به مفصل شود.
- باد مفاصل، در تداول، روماتیسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- داءالمفاصل، درد مفاصل. وجع مفاصل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- درد مفاصل، درد بندگاه ها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دردی که بر یکی از مفاصل مثلاً زانو، آرنج، مچ پا وجز آن عارض شود: شراب سپید و تنک خداوند معده سودایی را... درد مفاصل آرد. (نوروزنامه).
- وجع مفاصل، رجوع به دو ترکیب قبل شود.
، سنگریزه های سخت فراهم آمده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ریگستان سنگریزه ناک میان دو کوه که آبش صاف و سرد می باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریگستان میان دو ریگ تودۀ دراز که آب آن صاف و سرد باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ صِ)
محصول و حاصل، باج و خراج، سود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ)
جمع واژۀ عنصل. (منتهی الارب). رجوع به عنصل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ منهل. (دهار) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جمع منهل که به معنی چشمه باشد. (غیاث) (آنندراج). آبشخورها. سرچشمه ها: اگر چه آن چشمۀ مکارم را مناهل آنجاست... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 346). در رزادیق و رساتیق می گشت و مشارع و مناهل می نوشت. (سندبادنامه ص 304). ذوابل صعاد از مناهل اکباد سیراب می کردند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 266). مانند تگرگ از مناهل غمام روان. (جهانگشای جوینی). رجوع به منهل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مناهل
تصویر مناهل
جمع منهل، باز داشته ها ناشایست ها جمع منهل آبخور ها آبشخور ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناجل
تصویر مناجل
جمع منجل، داس ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناصل
تصویر عناصل
جمع عنصل، پیاز های دشتی پیاز های نرگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محاصل
تصویر محاصل
محصول و حاصل، باج و خراج، سود
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مفصل، بمعنی بند اندام و هر جای پیوستگی دو استخوان، پیوندها، بندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناطل
تصویر مناطل
جمع منطله، شیره کشی ها افشردگی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
پند گوی، پندنده، نصیحت کننده، پند دهنده: (... و استرضا جوانب از موالف و مجانب و اقارب و اباعد... و مناطق و مناصح... باتمام رسانید) (مرزبان نامه. . 1317 ص 180)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع منصب، پایه ها، پایگاهان، رتبه ها، درجه ها، ارباب ها، اصحاب مناصب، درجه داران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
گسلیده جدا گشته جدا فتاریده جدا شونده جدا شده، قطعه قطعه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منازل
تصویر منازل
جمع منزل، خانه ها، خن ها، سرا ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مناخل
تصویر مناخل
جمع منخل، گر بال ها آرد بیز ها جمع منخل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
((مُ فَ ص))
جدا شده، بریده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منازل
تصویر منازل
((مَ زَ))
جمع منزل، مسکن ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصب
تصویر مناصب
((مَ ص))
جمع منصب، رتبه ها، درجه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مناصح
تصویر مناصح
((مُ ص))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفاصل
تصویر مفاصل
((مَ ص))
جمع مفصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منازل
تصویر منازل
خانه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منفصل
تصویر منفصل
نا پیوسته
فرهنگ واژه فارسی سره