جدول جو
جدول جو

معنی ممیان - جستجوی لغت در جدول جو

ممیان
(مَ)
دهی است از بخش سلدوز شهرستان ارومیه با 421 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمیان
تصویر عمیان
اعمی ها، کورها، نابیناها، جمع واژۀ اعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مویان
تصویر مویان
در حال موییدن، نوحه کنان، زاری کنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسۀ درازی که در آن پول می ریختند و به کمر می بستند، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امیان
تصویر امیان
کیسۀ چرمی، کیسۀ پول
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ ما یعنی ماها، (ناظم الاطباء) :
ورکسی گوید مایان همه سنجر نامیم
گویمش نی نی رو ’منکم اولی الامر’ بخوان،
انوری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
تمام پهلوانان زبورشاه گفتند ای پادشاه مایان منت داریم و فرمانبرداریم، (قندیه ص 24، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
ضعف. بیهوشی. (دزی ج 2 ص 228)
لغت نامه دهخدا
(رَمْ)
عمرانی گوید موضعی است و در آن تأمل است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شتافتن. (تاج المصادر بیهقی) ، ناخوش آمدن بوی کسی را. یقال ذمتنی ریح ٌ کذا، اذیّت و رنج رسانید مرا فلان بوی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یا)
مصغر مساء. شبانگاه. ج، مسیانات. (منتهی الارب) : أتیته مسیاناً، آمدم آن را در شب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سردرود است که در بخش اسکوی شهرستان تبریز واقع است و 1936 تن سکنه دارد، در دو محل بفاصله 2 هزار گز به نام مایان بالا و مایان پایین مشهور است و مایان بالا 528 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 361 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی از دهستان حومه است که در بخش مرکزی شهرستان دامغان واقع است و 950 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ می یا)
تثنیۀ قمی. و در اصطلاح محقق فیض در کتاب وافی عبارتند از احمد بن ادریس و محمد بن ابی الصهبان. (ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(مِدْ)
کسی که عادت وام دادن و وام گرفتن دارد. (از منتهی الارب). که به مردم بسیار قرض می دهد. که بسیار قرض می کند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مدایین
لغت نامه دهخدا
(مُرْ رَ)
تثنیۀ مرّی ̍. رجوع به مری شود، آء. که ثمر درختی است، و درمنه. (منتهی الارب). حنظل و افسنتین بحری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِحْ)
وقت و هنگام چیزی: محیان الشی ٔ، هنگام و وقت آن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام خاندانی به بیهق منسوب به محم بن سعید بن عثمان بن عفان مادر وی از قصبۀ بیشک (بشت) بود. (تاریخ بیهق ص 126)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ک ی ن’، پذیرفتار. (منتهی الارب) (آنندراج). پذیرفتاری و کفالت و ضمانت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِعْ)
آب و کاه جوینده قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه آب و کاه برای قوم می جوید. (ناظم الاطباء) ، رجل معیان، مرد سخت چشم زخم رساننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ مَ)
مثنای غمی ̍ یا غمی ً. (منتهی الارب). رجوع به غمی ً شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بمعنی معنویان. (از برهان ذیل چمی). در دساتیر بمعنی خاصان و یا معنیان آمده. (از انجمن آرا ذیل چمی) (از آنندراج ذیل چمی). چمی خاصان ومعنویان. (ناظم الاطباء). و رجوع به چم و چمی شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.
ناصرخسرو.
رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.
مولوی.
- برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.
مولوی.
- علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است. (از دزی از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 50 هزارگزی جنوب باختری اهواز در کنارۀ کارون و 14 هزارگزی باختر راه اهواز به آبادان واقع است. آبش از رود خانه کارون بوسیلۀ موتور. محصولش غلات، صیفی و سبزیجات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است. ساکنان این آبادی از طایفه آل ابوفرهان میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام فارسی شهر صامغان، که آن از شهرهای جبل است در حدود طبرستان. (از معجم البلدان ذیل صامغان) ، بیخ عمارت. (غیاث اللغات). پی. بن. لاد. بنیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم بزیر رشت آئی.
فرالاوی.
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
میر کز گوهر پاکیزۀ محمود بود
همچو محمود بنای کرم و جود بود.
منوچهری.
بنای کار بر حیلت باید نهاد. (کلیله و دمنه).
رجوع به بناء شود، قرار. برقراری. (ناظم الاطباء) :
هرگونه چیز داشت جهان تا بنای داشت
ملکی قوی چو ملک ملک ارسلان نداشت.
- بنا گذاشتن، قرار گذاشتن. (از ناظم الاطباء).
- ، طرح ریختن. نقشۀ ساختمان نهادن:
گردون بنای حسن ترا بر زمین گذاشت
روزی که رنگ خانه گل را بهار ریخت.
دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ یا)
کیسه و همیان زر. (برهان قاطع). کیسۀ زر. (مؤید الفضلاء). همیان و کیسه. (ناظم الاطباء). همیان. (دهار) (انجمن آرا) (آنندراج). جراب:
از تمنای خاک آن حضرت
خاک گشته ادیم امیانها.
؟ (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 ب).
و رجوع به همیان، و مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی ص 245 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
قریه ای است به مسافت کمی میانۀ شمال و مشرق تل بیضا. در قدیم شهری بوده و اکنون آثار خرابی آن باقی است. (از فارسنامۀ ناصری). دهی از دهستان بیضا که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 391 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همیان
تصویر همیان
کیسه ای دراز که در آن پول میریزند و به کمر می بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مویان
تصویر مویان
گریان و نوحه کننده، در حال موییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممران
تصویر ممران
مامیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیان
تصویر مدیان
فرانسوی میانی میانه، نیم ارز (منصف ارزشی) وام دهنده، وام گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیان
تصویر محیان
هنگام زمان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ما، ماها: تمام پهلوانان زبور شاه گفتند: ای پادشاه، مایان منت داریم و فرمان برداریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمیان
تصویر غمیان
جمع غمی، زمو ها بیهوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همیان
تصویر همیان
((هَ))
کیسه، کیسه پول، هامیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مویان
تصویر مویان
گریه کنان، نوحه کنان
فرهنگ فارسی معین