جدول جو
جدول جو

معنی مملوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مملوقه
(مَ قَ)
فرس مملوقهالذکر، اسب گشنی کرده از اندک زمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسروقه
تصویر مسروقه
دزدیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصدوقه
تصویر مصدوقه
صدق، راستی، مصداق
فرهنگ فارسی عمید
(غُ جَ)
مؤنث غملوج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملوج و غملج شود
لغت نامه دهخدا
(عُ سَ)
کمان سخت زودتیرگذار. (منتهی الارب). کمان محکم و سخت که تیر آن سریع باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ قَ)
مثل زحلوفه، جای لغزیدن کودکان از بالابه نشیب و این (با قاف) لغت تمیم است. ج، زحالق، زحالیق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بمعنی زحلوفه است بفاء (جای لغزان از بالا به نشیب). (از اقرب الموارد) (از ترجمه قاموس). لغتی است در زحلوفه بفاء بمعنی لغزیدن گاه کودکان. ازهری گوید، زحالیف و زحالیق نشانهای سرخوردن کودکانست از بالای تپۀ خاکی یا شنی بپایین، واحد آن زحلوقه است بقاف. و در جای دیگر آرد که واحد آن زحلوفه و زحلوقه است. جوهری گوید زحالیق لغتی است در زحالیف. واحد آن زحلوقه است. کمیت گوید:
ووصلهن الصبا ان کنت فاعله
و فی مقام الصبا زحلوقه زلل.
مقصود کمیت آن است که دوران کودکی بمنزلت زحلوقه است که جای لغزیدنست. عامر بن مالک ملاعب الاسنه درباره ضرار بن عمرو ضبی گوید:
یممته الرمح شزر اثم قلت له
هذی المروءه لا لعب الزحالیق.
(از لسان العرب: زحلف و زحلق).
زحالق، لغزیدنگاههای کودکان برای بازی. (کشف اللغات). مؤلف رشیدی پس از این که چپچله را بمعنی ’زمینی پر آب و گل که پا در آن لغزد’ و مرادف خلاب و خلاش آورده، نویسد: و صاحب نصاب گوید، زمین سراشیب نرم که کودکان لغزند و یکدیگر را کشند و بعربی زحلوفه گویند. (رشیدی: چپچله) ، لغزیدن. (ازفرهنگ شعوری) ، گور. (منتهی الارب) (از محیط المحیط). گور و قبر را گویند. (ترجمه قاموس) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، بازیی که بپارسی آنرا الاکلنگ گویند. امرؤ القیس گوید:
لمن زحلوفه زل
بها العینان تنهل
ینادی الاّخر الال
الاحلوا الاحلوا.
مفضل درباره این شعر گوید: الاحلّوا بازییست کودکان را و آن بدین گونه است که گروهی از کودکان چوبی را بر توده ای از شن استوار سازند و بر طرفین آن نشینند و چون یک طرف سنگین تر شود گویند. ’الاحلوا’ یعنی از تعداد خود بکاهید تا مساوی شویم. و این بازی را عرب زحلوقه و دوداه گوید. (از مجلۀ انجمن لغوی فؤاد اول مصر ج 4 ص 181) ، ارجوحه است وآن چوبیست که کودکان بر جای بلندی می نهند و مینشیندبر یکطرف آن چوب گروهی و در طرف دیگر گروهی. پس از این دو طرف هر گاه یکی گران کرده بلند شده است و آن طرف دیگر پس آهنگ افتادن کرده اند پس ندا میکند بایشان که ’الاخلوا الاخلوا’ یعنی آگاه باشید و خالی نمایید. (ترجمه قاموس) (از تاج العروس) (از متن اللغه). بانوج چوبین که آن را بر جایی بلند نهند و بر هر دو طرف آن جماعت کودکان نشینند و هر گاه یکی از دو طرف آن جهت گرانی میل بافتادن کند همه بآواز بلند گویند: الاخلوا الاخلوا (رها کنید). (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تاب. (از متن اللغه) ، آلات سرخوردن روی یخ. این لغت مولد است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمد بن حزم الظاهری فی کتاب نقطالعروس:اخلوقه لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنه من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص 133 س 12) ، آرمیدن. خاموش شدن
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
قفل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
برندۀ کار: رجل حالوقه، برنده. بران: سیف حالوقه
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
مؤنث املود، گویند: امراءه املوده. (از ناظم الاطباء). و رجوع به املد و املود شود
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دهی از دهستان اسفندآباد است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 1254 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث مخلوق، نسبت داده شده به کسی، قصیده مخلوقه، قصیدۀ بربسته بسوی کسی که نگفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث مخلوق. ج، مخالیق: قصیده مخلوقه، قصیده ای که نسبت دهند آن را به کسی که نگفته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به مخلوق (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تأنیث مصلوق. (یادداشت مؤلف). آب دیرماندۀ پاسپرکردۀ ستوران. (منتهی الارب). صلاقه. و رجوع به مصلوق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زن دردگرفته. (بحر الجواهر). زن مبتلاشده به درد زه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). درد زه گرفته. (مهذب الاسماء). زن که دردش است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
پادشاهی و سلطنت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
جاریه ممشوقه، دختر حسینۀ کشیده بالا. (منتهی الارب) (آنندراج). دختر خوشگل کشیده بالا. (ناظم الاطباء). نیک کشیده بالا و اندک گوشت. (از اقرب الموارد) :
وآن قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه ای
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
مالۀ گل. ج، ممالق. (مهذب الاسماء). مملق
لغت نامه دهخدا
تصویری از متملقه
تصویر متملقه
مونث متملق جمع متملقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحلوقه
تصویر زحلوقه
سرسره دمزک سرسره، آلاکلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالوفه
تصویر مالوفه
مالوفه در فارسی مونث مالوف بنگرید به مالوف مونث مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلوبه
تصویر مطلوبه
مونث مطلوب، جمع مطلوبات
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوقه در فارسی مونث مصدوق: راست در آمده، راستگوی، گواه راست مونث مصدوق، صدق راستی و، مصداق: و در شان گرجیان غافل که جز گران خوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوقه کریمه افامن اهل القری ان یاتیهم باسنا بیاتا بظهور پیوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوبه
تصویر مسلوبه
مونث مسلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوکه
تصویر مسلوکه
اسم مونث مسلوک، طرق مسلوکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوله
تصویر مسلوله
مونث مسلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
در تازی نیامده تابگاه محل تافتن: مشروقه آفتاب جمال
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
مسروقه در فارس مونث مسروق دزدیده، دزد زده مونث مسروق: اموال مسروقه را پس گرفت، جمع مسروقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلوله
تصویر مدلوله
مونث مدلول جمع مدلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوطه
تصویر مخلوطه
مخلوطه در فارسی مونث مخلوط بنگرید به مخلوط مونث مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوله
تصویر محلوله
محلوله در فارسی مونث محلول آبیده مونث محلول جمع محلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
((مَ قِ یا قَ))
محل تابیدن
فرهنگ فارسی معین