جدول جو
جدول جو

معنی مملاط - جستجوی لغت در جدول جو

مملاط
(مِ)
ماده شتری که بچۀ بی مو افکندن عادت آن باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاط
تصویر ملاط
مخلوطی از شن، ماسه و آهک که در کارهای ساختمانی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
زن که بچۀ مرده انداختن عادت باشد او را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
ناقه ای که بچۀ بی موی می افکند. ج، ممالیط. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا لِ)
دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گل دیوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلی که بین دو رده از دیوار گذارند و دیوار را بدان گل اندود کنند. ج، ملط. (از اقرب الموارد). اژند. آژند. گل که بنایان میان دو خشت یا آجر نهند. ملات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گلی که با آن سنگ و خشتهای دیوار را وصل کنند. (غیاث) : ملاط وی (هرمهای مصر) از جوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند. (حدود العالم).
درسرای دوستی آن به که فرشی افکنم
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 458).
و رجوع به ملات شود، کنارۀ کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج). کنارۀ کوهان شتر. (ناظم الاطباء) ، پهلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ملاطان شود، ابن ملاط، ماه نو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هلال. (از اقرب الموارد) ، ابنا ملاط، دو بازوی شتر یا دو شانه جای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خذوا بابنی ملاطه، بگیرید از دو بازوی او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خلمناک. (دهار). با خلم. رجوع به خلم شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خرمابنی که غوره افکندن عادت وی باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناقۀ شتاب رو. (منتهی الارب). ماده شتر شتاب رو. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ماده شتری که سریع رفتن و پیش افتادن عادت وی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار فقیر و مفلس. (یادداشت مرحوم دهخدا). مملق. رجوع به مملق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابومنصور شرف الدین مملان بن وهسودان (امیر سیف الدوله و شرف المله ابومنصور) ابن محمد روادی. از امرای سلسلۀ معروف به وهسودانیان یا روادیان که بر ناحیۀ شامل طارم و شمیران و تبریز و مراغه و گنجه حکومت داشته اند و مملان از 450 تا 511 پادشاهی و از سلجوقیان پیروی می کرد و ممدوح قطران شاعر است. (احوال و آثار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 2 ص 783 از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به شهریاران گمنام ص 214 شود:
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مملان او تهمتن توران ستان ماست.
خاقانی
نامی از نامهای ایرانی از جمله مملان بن ابوالهیجاء از خاندان روادیان پدر ابومنصور وهسودان.
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بسیار غلطگوی و غلطکن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار غلطگوی و کثیرالغلط. (ناظم الاطباء). بسیارغلط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد به هر کار آمیزنده و فسادافکننده در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به مخلط شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دندان کلید. ج، مسالیط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کدۀ کلید. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسبک کلید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملط. رجوع به ملط شود، مرد سبک ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه موی ریش او کم باشد. (آنندراج) ، تیر بی پر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر پرافتاده. (آنندراج). ج، ملط. (از اقرب الموارد) ، دزد. امعط. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
افکندن ماده شتربچۀ بی موی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). بچه را بیوکندن اشتر پیش از آنکه موی برآورده باشد. (تاج المصادر بیهقی) ، خرمای نرم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از املاط
تصویر املاط
جمع ملط، بدنهادن دست کجان
فرهنگ لغت هوشیار
ملات در فارسی: آژند آژنده: گلی باشد بر روی خشت پهن کننده و خشت دیگر بر بالا آن گذارند لابند مالند چاروک گلی که برای مالیدن روی دیوار سازند، مخلوطی از شن و ماسه و آهک که در ساختمان بکار برند، ماده ای که فواصل خشتها و آجرهای بنایی را بوسیله آن پر کنند: (همه از خشتهاء آهنین و ملاط روی گداخته کرده) (مجمل التواریخ القصص 491) گل دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلاط
تصویر مسلاط
دندانه کلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلاط
تصویر مخلاط
مرد مجوش، به هم زننده: کار دیگران را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاط
تصویر ملاط
((مِ))
گلی که در ساختمان روی سنگ و آجر می کشند، در فارسی مخلوطی از شن و ماسه و آهک یا سیمان
فرهنگ فارسی معین
آژند، شفته، مخلوطشن وماسه و آهک، ملات
فرهنگ واژه مترادف متضاد