جدول جو
جدول جو

معنی ممسکی - جستجوی لغت در جدول جو

ممسکی
(مُ سِ)
زفتی ولاّمت. خست و کم خرجی. (از ناظم الاطباء) :
گر سایۀ کف تو برافتد به ممسکی
اندرزمان بیفتد از او نام ممسکی.
سوزنی.
مکن تا در غمت ناید درازی
چو زاهد ممسکی در خرقه بازی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
ممسکی
بخل، خست، لئامت
متضاد: سخاوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممسک
تصویر ممسک
امساک کننده، بخیل، خسیس، چنگ در زننده،
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مَ)
در تداول عامه، آدمی کوتاه و فربه. (یادداشت مؤلف). دارای اندام گوشتین. آکنده گوشت. که اندام به گوشت آکنده دارد.
- پا کپلی، خطابی دارندۀ پای گوشتین و فربه را.
- دست کپلی، خطابی شخص دارندۀ دست فربه را
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
دهی است از بخش اردل شهرستان شهرکرد. دارای 270 تن سکنه. محصول آن غلات، کتیرا، پشم، روغن و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَسْ سِ / سَ)
بخشی از شهرستان کازرون در استان فارس میان کوه گیلویه و بختگان. از روستاهای مهم آن اردکان و فهلیان است. در شمال غربی شیراز واقع شده و آب و هوای آن در شمال سرد و در جنوب گرم است، چنانکه کوههای دینار در شمال آن پیوسته برف دارد و در جلگۀ جنوبی خرما و مرکبات خودرو دیده می شود. محصول قسمت جنوبی آن غلات، پنبه، کنجد و نخود است. زمین در این ناحیه چنان مساعد است که سالی دو بار محصول برنج از آن به دست می آید. شعب بوّان که یکی از جنات اربعۀ قدماست در درۀ بسیار باصفایی در 12 هزارگزی فهلیان واقع است. کوههای ممسنی پوشیده از جنگلهای بلوط، زرشک و بادام است. در نزدیک نورآباد چشمه ای موسوم به سرآب بهرام دیده می شود که در نزدیک آن بر روی سنگی صورت بهرام گور ساسانی نقش شده. نام قدیم ممسنی شولستان بود. در زمان صفویان پس از آنکه ایلات ممسنی به این ناحیه آمدند، بدین اسم موسوم گشت. و رجوع به شول و شولستان در همین لغت نامه و فارس نامۀ ناصری ص 302 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَسْ سِ / سَ)
تیره ای از طایفۀ اورک از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74). ایلاتی که در سرزمینی به همین نام ساکن است و به چهار طایفۀعمده تقسیم می شود: بکش، جاویدی دشمنزیاری و رستم
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کَ)
پای اسب که در آن سپیدی باشد، پای اسب که سپیدی نداشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
شبانگاه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). الحمدﷲ ممسانا و مصبحنا بالخیر صبحنا ربی و مسانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منسوب به مسک و معاملۀ آن. (از الانساب سمعانی)، مشکی. سیاه. برنگ مشک: ولها (لقراصیا) ثمرشبیه بالعنب مدور یتدلی من شی ً شبیه بالخیوط الخضر... و لونه یکون أولا أحمر ثم یکون مسکیا و منه مایکون أسود. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَسْ سَ)
داروی مشک آمیخته. (آنندراج) : دواء ممسک، داروی مشک آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، جامۀ رنگ کرده به مشک. (آنندراج). ثوب ممسک، جامه رنگ کرده به مشک. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، مطیب به مشک. (از اقرب الموارد). به مشک آلوده. مشکین. مشک آلود. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
اسبی که دست و پای سفید دارد. (مهذب الاسماء). از انواع تحجیل (سپیدی دست و پای اسب) است و اگر تحجیل در دست و پای یک طرف اسب باشد آن را ممسک گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و رجوع به ممسکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سا)
جای شبانگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، صومعۀ راهب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه در شب می آید و آنکه در شبانگاه کاری می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
آلت زن (بیشتر در مقام اشاره به دختران خرد سال بکار رود هر گاه مقصود ناز دادن و بتحسین یاد کردن از آن باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
چنگ در زننده، باز دارنده، ژکور مشک آمیز امساک کننده بخیل، چنگ در زننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسک
تصویر ممسک
((مُ س))
بخیل، خسیس
فرهنگ فارسی معین
بخیل، تنگ چشم، تنگ نظر، خسیس، زفت، گرسنه چشم، لئیم، نان نخور، نظرتنگ
متضاد: سخی، کریم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرچانه، سقز، آدامس، الکی خوش
فرهنگ گویش مازندرانی