جدول جو
جدول جو

معنی ممدوح - جستجوی لغت در جدول جو

ممدوح
ستایش شده، ستوده شده
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
فرهنگ فارسی عمید
ممدوح
(مَ)
ستوده شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بستوده. ستوده. (دهار) ، آنکه او را به شعر ستایش کرده اند. آنکه او را شاعر در شعرش ثنا گفته است. مقابل مذموم:
در هر زبان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب.
مسعودسعد.
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد
چون تو ممدوحی و من جای دگر، اینت خری.
سنائی (دیوان ص 331).
ز معشوق نیکو و ممدوح نیک
غزلگو شد و مدح خوان عنصری.
خاقانی.
ممدوح اکابر آفاق است و مجموع مکارم اخلاق. (گلستان) ، (اصطلاح حدیث) در اصطلاح علم حدیث فقط اشعار به مدح راوی دارد بی آنکه وثاقت یا امامی بودن او را رساند
لغت نامه دهخدا
ممدوح
ستوده ستایش شده مدح شده ستوده: (همه لطفی و همه همتی و پاک خرد چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری) (سنائی. مصف. 331)، جمع ممدوحین
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
فرهنگ لغت هوشیار
ممدوح
((مَ))
ستایش شده، مدح شده
تصویری از ممدوح
تصویر ممدوح
فرهنگ فارسی معین
ممدوح
ستوده، محمود
متضاد: مقدوح، ناممدوح، ستایش شده، تحسین شده
متضاد: ستایشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممدود
تصویر ممدود
دارای علامت مد، کشیده و دراز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
فضای فراخ. (منتهی الارب). فضای فراخ و وسیع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابن احمد (مجدالدین...) وزیر (در خراسان) ممدوح نزاری قهستانی است دردستورنامه (چ روسیه ص 72). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ابن علی، ممدوح سوزنی:
ستوده شان و نکوسیرت احمد بن علی
که چون علی است بسیرت چو احمد است به سان.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کارهای ستوده و امور پسندیده. (آنندراج). کارها و یا چیزهای سزاوار و شایستۀ ستایش. (ناظم الاطباء). و رجوع به ممدوح و ممدوحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ)
نیک ستوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستوده شده. ممدوح
لغت نامه دهخدا
(مُ دَوْ وِ)
پراکنده نمایندۀ شتران و مال. (آنندراج). مسرف. متلف. مبذر. (ناظم الاطباء) : دوح ماله، فرقه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نعت فاعلی است از تدویح. رجوع به تدویح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مطعون. طعنه زده شده. که طعن و قدح بر آن وارد است، مردود. غیر قابل قبول. ناموافق شرع: بر آن محضر خطوط ثبت کردند که مذهب اولاد مهدی مقدوح است. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسح شده. دست مالیده شده. (ناظم الاطباء) ، ساده کرده. (مهذب الاسماء) ، آنکه عورت جای (شرمگاه) او هموار و برابر است با سایر بدن و ندانند که مرد است یا زن. مجبوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بسیار باشد که بسبب این ریشها قضیب را گر خایه را بباید برید و مردم را خصی باید کرد یا مجبوب و یا ممسوح. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن عبدالله واسطی ربابی. بدو مثل می زدند در معرفت موسیقی با رباب. به سال 638 هجری قمری در بغداد درگذشت. (از تاج العروس ج 1 ص 263)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشیده و دراز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیده شده: سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (یادداشت مرحوم دهخدا). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545).
- الف ممدود، در عربی الفی است که بعد از آن همزه باشد، چنانکه در کساء و رداء. (از تعریفات جرجانی). مقابل الف مقصور یا مقصوره.
- ظل ّ ممدود، سایۀ دراز و همیشه. (مهذب الاسماء). سایۀ کشیده و همیشه. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و ظل ه ممدود. و ماء مسکوب. (قرآن 30/56-31). بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. (کشف الاسرار ج 2 ص 545).
- ممدود شدن، امتداد یافتن. کشیده شدن.
- ممدود کردن، کشیدن. امتداد دادن.
- ، گستردن.
، دارای علامت مد. (ناظم الاطباء) ، از اصطلاحات هیأت است. رجوع به شرح دیوان انوری تألیف شهیدی ص 164 و 176 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نمکین. (غیاث اللغات) (آنندراج). نمک سود. نمک کرده. نمک زده. نمکدار. (یادداشت مرحوم دهخدا) : سمک مملوح، ماهی نمک زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماهی شور. (مهذب الاسماء). خبز مملوح، نان خوش نمک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آورده اند که مر آن پادشه زاده که مملوح نظر او بود خبر کردند که جوانی بر سر این میدان مداومت می نماید. (گلستان چ فروغی ص 125) ، دیده شده و در این صورت قلب مملوح است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرانبار از وام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سدح. رجوع به سدح شود، بر روی یا بر قفا افکنده. (منتهی الارب). بر پشت افکنده. (از اقرب الموارد). سدیح. و رجوع به سدیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَوْ وِ)
رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
تأنیث ممدوح. رجوع به ممدوح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حی ی)
سکۀ ترکی عراقی از نقره، مساوی 24 قرش که گمان می رود منسوب به ممدوح پاشا بوده باشد. (از نقودالعربیه ص 186)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستوده بودن. ستودگی. پسندیدگی، ممدوح کسی بودن. مورد مدح کسی قرار داشتن. مقابل مادحی
لغت نامه دهخدا
(مَمْ)
ناپسند. ناپسندیده. غیرمستحسن
لغت نامه دهخدا
تصویری از مملوح
تصویر مملوح
نمکسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفدوح
تصویر مفدوح
گرانبار ازوام
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممدود
تصویر ممدود
دراز شده کشیده شده کشیده شده. یا ظل ممدود. سایه دراز: (بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت.) (کشف الاسرار 545: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ممدوح، ستودگان جمع ممدوح در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناممدوح
تصویر ناممدوح
ناستوده نامستحسن ناپسندمقابل ممدوح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
((مَ))
مسح شده، دست مالیده، بسیار دروغگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممدود
تصویر ممدود
((مَ))
کشیده شده، دارای علامت مد
فرهنگ فارسی معین
کشیده، طولانی، دراز، گسترده، وسیع
فرهنگ واژه مترادف متضاد