جدول جو
جدول جو

معنی ممجار - جستجوی لغت در جدول جو

ممجار
(مِ)
گوسپند خوی کرده کلان شدن بچه را در شکمش. (منتهی الارب). گوسفند معتاد به کلانی بچه در شکم. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجار
تصویر مجار
قومی از مردم مجارستان، از مردم این قوم، مربوط به مجار مثلاً سرزمین های مجار
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
بازیی است طفلان را، او الصواب المیجار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). قسمی از بازی کودکان تازی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
زنی که از گرانی بار شکم برخاستن نتواند. (منتهی الارب). ممجره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گذشتن. گذر. گذار.
- زودممار، زودگذر. تندسیر. رجوع به شاهد ترکیب بعد شود.
- ممار کردن، گذر کردن. گذشتن:
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زودممار و نجوم نیز ممر.
مسعودسعد (دیوان ص 203)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ملجاء و پناه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جارر)
آزاررسان و جفاکار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
چوبی شبیه به چوگان که بدان گوی زنند، ج، مواجیر، (منتهی الارب، مادۀ وج ر) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، چوگان، (یادداشت مؤلف)، بازیی است طفلان را، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گوسفند و میش که بیرون آمدن شیر خون آمیز عادتشان باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). ناقه ای که به امغار (= سرخ شدن شیر از خون) مبتلا باشد. (از اقرب الموارد) ، خرمابن سرخ بار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نخلی که خرمای آن سرخ باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نخله ممکار، خرمابنی که بیشتر غوره های آن سخت و نزدیک به رطب رسیدن باشد. (ناظم الاطباء). خرمابن بسیارمکره
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
نام اصل قصبۀ قم: بهرام گور... قم و رستاقهای آن را بنا نهاد و آن را ممجان نام نهاد و به مزدجان بارو کشید. (تاریخ قم ص 23)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
فرستاده شده برای خواربار آوردن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امتیار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محله ای است از نواحی نیشابور و جمعی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
سریشم که بر کمان چسبانند جهت کفتگی آن. (از منتهی الارب) (آنندراج). سریشمی که به کمان چسبانند جهت شکاف آن. غراء یجعل علی القوس من و هی بهاء. (اقرب الموارد). رجوع به المعرب جوالیقی حاشیۀ 2 ص 253 شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
قوّاس. قمنجر. (اقرب الموارد). رجوع به قمنجر شود، غلاف سکین. (المعرب جوالیقی ص 253). و این فارسی معرب است. (جوالیقی ص 253)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
افزون گرفتن در بیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افزودن در خرید و فروش. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممطار
تصویر ممطار
پر باران، بارانسنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجار
تصویر مجار
فردی از قوم مجار
فرهنگ لغت هوشیار
تفنگ سرپر مصرف معروف که نوع ساچمه زنی آن برد زیاد و شهرت
فرهنگ گویش مازندرانی