جدول جو
جدول جو

معنی ممتاز - جستجوی لغت در جدول جو

ممتاز
برگزیده و جدا شده، دارای برتری و مزیت
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
فرهنگ فارسی عمید
ممتاز
(مُ)
مولوی سیدامان علی فرزند سیدبرکت علی، نبیرۀ مولوی سراج الدین احمد. از شاعران قرن سیزدهم، مقیم شهرک فریدپور هند است. در مدرسه دارالامارۀ کلکته تحصیل کرد. از اوست:
به گلشن چون طلسم صحبتی با گلرخان بستم
شکفتن را دری بر روی حوران جنان بستم
رصد بند عروج طالع ناسازگارم من
حضیض خاکساری را به اوج آسمان بستم
ز هر خاری سراغ منزل مقصود می گیرم
ز رنگ خون پای رفتگان، نقش نشان بستم
ز خیر و شر منم آزاد و ممتاز اندر این عالم
نه جور از دشمنان دیدم نه طرف از دوستان بستم.
(از تذکرۀ صبح گلشن ص 452)
لغت نامه دهخدا
ممتاز
(مُ)
جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، برگزیده و پسندیده. منتخب شده. دارای امتیاز و برتری و بزرگواری. (از ناظم الاطباء). برتر. فاضل. افضل. راجح. ارجح. صاحب مزیت. نجیب. مفضل. دارای مزیت. فایق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جدا. مجزا. مشخص:
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان به فعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زفتی.
علی قرط اندکانی.
بوزجانی... کریم عهد خویش و ممتاز از جمله اکفا و اقران. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 18).
صفتش در زمانه ممتاز است
دیدنش روح را جهان بین است.
عطار.
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز.
سعدی.
دعای صالح و صادق رفیق جان تو باد
که اهل فارس به صدق و صلاح ممتازند.
سعدی.
هرچه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس
آن که محبوب من است از همه ممتاز آید.
سعدی.
- ممتاز شدن، برگزیده شدن.
- ، مزیت یافتن. برتر آمدن.
- ممتاز کردن، برگزیدن. انتخاب کردن.
- ، مزیت دادن.
- ممتاز گردانیدن. ممتاز کردن: باری عز شأنه... آن پادشاه... را به روی خوب و تبرک به مجالست ارباب ورع و مثافنت صلحا از ملوک عالم ممتاز گردانیده است. (المعجم چ دانشگاه ص 11)
لغت نامه دهخدا
ممتاز
برگزیده و پسندیده
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
فرهنگ لغت هوشیار
ممتاز
((مُ))
برگزیده، جدا شده، دارای برتری و امتیاز
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
فرهنگ فارسی معین
ممتاز
فرینه
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
فرهنگ واژه فارسی سره
ممتاز
برگزیده، زبده، منتخب، نخبه، سرآمد، برجسته، متمایز، چشمگیر، مشخص، عالی، برتر، خوب، اعلا، نفیس، مرغوب، متشخص، مشهور، مهم، شاخص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ممتاز
ممتازٌ
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به عربی
ممتاز
Distinguished
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به انگلیسی
ممتاز
distingué
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به فرانسوی
ممتاز
distinguido
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
ممتاز
distinto
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به پرتغالی
ممتاز
wyróżniający się
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به لهستانی
ممتاز
выдающийся
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به روسی
ممتاز
видатний
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به اوکراینی
ممتاز
onderscheiden
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به هلندی
ممتاز
ویژه، ممتاز، برجسته، برتر
دیکشنری اردو به فارسی
ممتاز
ممتاز
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به اردو
ممتاز
เด่น
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به تایلندی
ممتاز
maarufu
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به سواحیلی
ممتاز
מוערך
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به عبری
ممتاز
卓越した
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به ژاپنی
ممتاز
杰出的
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به چینی
ممتاز
저명한
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به کره ای
ممتاز
ausgezeichnet
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به آلمانی
ممتاز
terkemuka
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
ممتاز
মর্যাদাপূর্ণ
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به بنگالی
ممتاز
प्रतिष्ठित
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به هندی
ممتاز
distinto
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
ممتاز
seçkin
تصویری از ممتاز
تصویر ممتاز
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجتاز
تصویر مجتاز
کسی که از جایی بگذرد، گذرنده، راهگذر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ زَ)
تأنیث ممتاز. رجوع به ممتاز شود
لغت نامه دهخدا
گذاشته گذاشته شده، در گذرنده از اندازه گذرنده گذرنده رهسپار راهگذار عابر: و من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم چون مجتازان بوده ام تا اینجا رسیدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتازه
تصویر ممتازه
مونث ممتاز (خصایص ممتازه ملی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتاز
تصویر مجتاز
((مُ))
گذرنده، رهسپار، راهگذار، عابر
فرهنگ فارسی معین