جدول جو
جدول جو

معنی ممادح - جستجوی لغت در جدول جو

ممادح
(مَ دِ)
ضد مقابح. (از اقرب الموارد). جمعی است بی مفرد. (المزهر سیوطی). جمع سماعی ممدح است و لغهً به معنی زیبائیها و ستودگیها
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نِ)
ماده شتری که شیرش باقی باشد پس از سپری شدن شیر دیگر شتران. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ناقۀ منوح. (از اقرب الموارد) ، ماده شتری که در زمستان شیر دهد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) ، باران پیوسته که منقطع نگردد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ)
نیک ستوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستوده شده. ممدوح
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.
مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.
مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا.
خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
نعت فاعلی از امتداح. ستایش کننده. (آنندراج). ستاینده. (از منتهی الارب). ستایش کننده و ستاینده، زمین یا تهیگاه گشاد و فراخ. (ناظم الاطباء). زمین یا تهیگاه گشاد و فراخ گردنده. (از منتهی الارب). رجوع به امتداح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
بیابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ نَ)
کشیدن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درنگ داشتن وام را. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مماطله. (از اقرب الموارد). مماتنه. رجوع به مماتنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
همدیگر را ستایش کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تمادح شود
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ)
التجیبی. از بنی تحبیب و جد خاندان صمادحی است که فرزندان او در مریۀ اندلس به هنگام ملوک الطوائف ملکی داشتند. (الاعلام زرکلی ص 435)
لغت نامه دهخدا
(صُ دِ)
خالص از هر چیزی، روزگرم و سخت. (منتهی الارب). رجوع به صمادحی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
همدیگر را ستودن. منه المثل: التمادح التذابح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراخ شدن تهیگاه چارپا از سیری. تندح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمادح
تصویر تمادح
هم آفرینگویی یکدیگر را ستوددن هم را مدح کردن، ستایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممتدح
تصویر ممتدح
ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمادح
تصویر تمادح
((تَ دُ))
یکدیگر را ستودن
فرهنگ فارسی معین
ستایشگر، مدح کننده، آفرین گو، مداح
متضاد: قادح
فرهنگ واژه مترادف متضاد