جدول جو
جدول جو

معنی ملمعگر - جستجوی لغت در جدول جو

ملمعگر
(مُ لَمْ مَ گَ)
آنکه از ورق طلا و نقره ملمع کند. (آنندراج) :
ملمعگر خم به آب رزان
مرصعنمای کدوی خزان.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به ملمعکار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

در بدیع شعری که یک مصراع یا بیت آن به فارسی و یک مصراع یا بیت آن به عربی یا زبان دیگر باشد، ذولسانین، روشن، درخشان، رنگارنگ، حیوانی که در بدنش لکه ها و خال هایی خلاف رنگ اصلی او وجود داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ گِ)
مأخوذ از سنسکریت، نام کوهی که در آن چوب صندل فراوان است. ملاگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ)
اسب ابرش و چپار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب و جز آن که در بدنش خالها و لکه هایی مخالف رنگ اصلی بدن آن باشد. (از اقرب الموارد)، روشن کرده شده و درخشان کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گردون به شکل مجمر عیدی به بزم شاه
صبح آتش ملمع و شب مشک اذفرش.
خاقانی.
اوج خضرای بسیط از وی ملمع در نجوم
موج دریای محیط ازوی مرصع از درر.
محمد بن عثمان یمینی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 449).
- ملمع شدن، درخشان شدن. روشن شدن:
چو از عکس رخ آیینۀ هور
ملمع شد فضای چرخ اخضر.
اختیارالدین روزبه شیبانی (از لباب الالباب چ نفیسی ص 60).
، زراندودکرده. (دهار). آنچه به ورق طلا روشن کنند. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رنگی. رنگین. دارای رنگ درخشان و گونه گون: از این ناحیت مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب وسمور و قاقم. (حدود العالم). از این ناحیت (عربستان) ... ادیم و ریگ مکی و سنگ فسان و نعلین مشعر و ملمعخیزد. (حدود العالم).
ز چرم گوزنان ملمع هزار
همه رنگ و بیرنگ او پرنگار.
فردوسی.
چو قوس قزح جام بینی ملمع
کز او جرعه ها لعل باران نماید.
خاقانی.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 192).
چون قوس قزح لباس ملمع دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 118). بساطی ملمع از خون دلیران بر دیباچۀ زمین کشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 92). من پرۀ قبای ملمع چست کرده بودم و کلاه مرصع کژ نهاده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 111). گفت بنگر تا در این جمع سجادۀ ملمع که دارد و آن را حاضر کن. (مصباح الهدایه چ همایی ص 201).
- دلق ملمع، دلقی با رنگهای گوناگون. دلقی که از پارچه های گوناگون و رنگارنگ دوزند نشانه زهد و فقر را و آن جامه ای بود صوفیه را:
گرچه با دلق ملمع می گلگون عیب است
مکنم عیب کز او رنگ ریا می شویم.
حافظ.
ای که در دلق ملمع طلبی ذوق حضور
چشم سری عجب از بیخبران می داری.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 314).
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
- ملمع شدن، رنگارنگ شدن:
گلزار ملبس و ملمع شد
از جامۀ ششتری و نیسانی.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 516).
- ملمعقبا، قبایی که از هر قسم پارچه دوخته شده باشد. (گنجینۀ گنجوی). روپوشی که از پارچه های گوناگون بهم دوخته ترتیب یافته باشد:
چو گشت آن ملمعقبا جای او
بدستی کم آمد ز بالای او.
نظامی.
- ملمعنقش، رنگارنگ. پر نقش و نگار:
صدره ها دیدمت ملمعنقش
جبه ها دیدمت مهلل کار.
مسعودسعد.
، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح، صنعتی که یک مصراع عربی و یک مصراع فارسی یا بیتی عربی و بیتی فارسی داشته باشد. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). این صنعت چنان باشد که یک مصراع تازی ویکی پارسی و روا بود که یک بیت تازی و یکی پارسی و یا دو بیت تازی و دو پارسی و یا ده بیت تازی و ده پارسی بیاورند. مثالش از شعر پارسی مراست (رشید وطواط) :
خداوندا ترا در کامرانی
هزاران سال بادا کامرانی
وقاک اﷲ نائبه اللیالی
و صانک من ملمات الزمان
تو آن صدری که از صدر تو یابند
همه ارباب دانش کامرانی
جنابک روضهالاقبال تزری
اطایبها بروضات الجنان.
(حدائق السحر فی دقایق الشعر).
آن است که شاعر قصیده ای بگوید بیتی پارسی و بیتی تازی به یک وزن و قافیت نه بر سبیل ترجمه... و بود که یک مصراع تازی بود و یکی پارسی. (ترجمان البلاغۀ رادویانی). نزد شعرا، آن است که شاعر مصراعی به عربی و مصراعی به پارسی و یا بیتی به عربی و بیتی به پارسی گوید و روا بود که زیاده از این هم باشد و بعضی تا ده بیت هم به عربی و ده بیت هم به پارسی گفته اند. مثال اول:
صبا به گلشن احباب اگر همی گذری
اذا لقیت حبیبی فقل له خبری.
مثال دوم:
به نادانی گنه کردم الهی
ولی دانم که غفار گناهی
رجعت الیک فاغفرفی ذنوبی
فانی تبت من کل المناهی.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
شعری که جمله ها یا مصراعهایی دارد غیر زبانی که شعر در آن سروده شده است و آن را مردم هند و پاکستان ریخته گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب ’شعر ملمع’ ذیل کلمه شعر در همین لغت نامه شود،
{{اسم}} قول. تصنیف. حراره. شرقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، آبنوس پیسه. آبنوس سفید. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
خدّ ملمع، روی درخشان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
گوسپند که دنب بردارد تا آبستنی وی معلوم گردد. ملمعه. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). گوسپند و یا ماده شتری که دنب بالا دارد تا آبستنی وی نمایان گردد. (ناظم الاطباء). خری آبستنی بدیده. (مهذب الاسماء) ، پستان کرده و سرپستان سیاه شدۀ از مادیان و ماده شتر و ماده خر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
بال مرغ و هما ملمعان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بال مرغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آژنگ ناک و ترش روی از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه بر ابروهای او از خشم آژنگ می افتد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ عَ)
تأنیث ملمع. رجوع به ملمع شود: قطعۀ ملمعۀ صاحب دیوان ممالک مد اﷲ فی عمره مداً که... (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ عَ/ مُ لَمْ مِ عَ / مُ لَمْ مَ عَ)
ارض ملمعه، زمینی که سراب در آن بدرخشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُمِ عَ)
ملمع. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به ملمع شود، زمینی که در آن پاره ای از گیاه خشک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَعْ عِ)
رنگ روی که برگردد از خشم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی از خشم برگردیده رنگ. (ناظم الاطباء) ، موی افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تمعر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
موم ساز. شمعساز. شماع. (ناظم الاطباء). موم ریز. موم ساز. شماع. شمعریز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موم ریز و شماع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ)
جمع واژۀ ملمعه، تأنیث ملمع. رجوع به ملمعه و ملمع (معنی پنجم) شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
به صیغۀ تثنیه، دو بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به ملمع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَمْ مَ)
شخصی است که تنگۀ نقره و طلا را بر روی مس و آهن می چسباند. (برهان). مذهّب. طلاکار. آنکه زراندودمی کند. ملمعساز. ملمعگر. (از ناظم الاطباء) ، کنایه از مردم منافق و زراق و مکار و غدار هم هست. (برهان). کنایه از مکار و منافق. (آنندراج). ریاکار و منافق و خائن. (از ناظم الاطباء) :
وین جاهلان، ملمعکارند و منتحل
زآن، گاه امتحان بجز از ممتحن نیند.
خاقانی.
از دام دورنگی این گرگ نهاد یوسف خوار و راکعپشت منافق و خشن پوش ملمعکار که به شب هزار میخی در گردن افکند و بامداد گریبان مجروح کند هیچ وجد و حالت نی. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 94).
- ملمعکار شیطانی، کنایه از مردمی باشد که باطل را در لباس حق جلوه دهند. (برهان) (آنندراج). باطل. در لباس حق جلوه دهنده. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ گَ)
نکوهنده و نکوهش کننده و سرزنش نماینده. (ناظم الاطباء). عاذل. لائم. نکوهشگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملامت کننده. ملامت گو:
بنشینیم همی عاشق و معشوق به هم
نه ملامتگر ما را و نه نظار و رقیب.
منوچهری.
از سخن پیر ملامتگرش
گریان گریان بگذشت از برش.
نظامی.
کرد جدا سنگ ملامتگرش
گوهری از رهگذر گوهرش.
نظامی.
ایا نفس ملامتگر خمش کن
که هم تو در ضلالت رهنمونی.
مولوی.
آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت
بر بناگوش ملامتگر بگفت.
مولوی.
ملامتگری گفتش ای باددست
به یک ره پریشان مکن هرچه هست.
سعدی (بوستان).
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست.
حافظ.
ما به رندی دربساط قرب رفتیم و هنوز
همچنان پیر ملامتگر به پای منبر است.
کمال الدین خجندی.
حاشا که گذارد کرم ساقی کوثر
در گلشن فردوس ملامتگر رز را.
صائب.
و رجوع به ملامت کننده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملامتگر
تصویر ملامتگر
نکوهش کننده سرزنش کننده: (آن شغال رنگ رنگ آمد نهفت بر بنا گوش ملامت گر بگفت) (مثنوی. نیک. 43: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمعه
تصویر ملمعه
ملمعه در فارسی مونث ملمع بنگرید به ملمع مونث ملمع، جمع ملمعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
روشن کننده و درخشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملعمه، دو زبان ها سروده ای که در هر خانش بندی پارسی و بندی تازی باشد برای نمونه این سروده از حافظ با آغازه ی: اتت روائح رند الحمی و زاد غرامی فدای خاک در دوست باد جان گرامی، جمع ملمعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
((مُ لَ مَّ))
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی
فرهنگ فارسی معین
پرخاشگر، سرزنشگر، لوامه، ملامت گو، نکوهش گر
متضاد: ستایشگر، ملامت کن، ملامت کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الوان، رنگارنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد