جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گلستان می گویند، برای مثال گل دگر ره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گُلسِتان می گویند، برای مِثال گل دگر ره به گلسِتان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
مجلسی که شاهان اشکانی با رأی اعضای آن تعیین و انتخاب می گردیدند. این مجلس خود مرکب از اعضای دو مجلس دیگر بود: یکی مجلسی به نام شورای خانوادگی که از افراد ذکور خانوادۀ سلطنتی که به حد رشد رسیده بودند تشکیل می شدو دیگر مجلس شیوخ که مرکب از مردان پیر و مجرب و روحانیان بلندمرتبۀ قوم پارت بود. (از ایران باستان ج 3 ص 2234، 2648 و 2649) نخلستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس)
مجلسی که شاهان اشکانی با رأی اعضای آن تعیین و انتخاب می گردیدند. این مجلس خود مرکب از اعضای دو مجلس دیگر بود: یکی مجلسی به نام شورای خانوادگی که از افراد ذکور خانوادۀ سلطنتی که به حد رشد رسیده بودند تشکیل می شدو دیگر مجلس شیوخ که مرکب از مردان پیر و مجرب و روحانیان بلندمرتبۀ قوم پارت بود. (از ایران باستان ج 3 ص 2234، 2648 و 2649) نخلستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس)
مرکّب از: گل + ستان، پسوند مکان، گلستو. آنجا که گل بسیار باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، محل روییدن گل. جایی که گل روید. محل دمیدن گل و سبزه. گلزار: تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه. قریع الدهر. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی. فرخی. زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان. منوچهری. گیاهی چند خود روید به بستان دهندش آب در سایه ی گلستان. (ویس و رامین)، شاه چو دل برکند ز بزم گلستان آسان آرد به چنگ مملکت آسان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 635)، یکی فرخنده گل بودی که اکنون همی فردوس شاید گلستانت. ناصرخسرو. آب را چون مدد بود هم از آب گلستان گردد آنچه بود خراب. سنایی. ناهید سزد هزاردستان کایوان تو گلستان ببینم. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه گلستانی نهاده در نظرگاه. نظامی. خال مشکین بر گلستان میزنی دل همی سوزی و بر جان میزنی. عطار. این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است. سعدی (بدایع)، در گلستان ارم دوش چو از لطف صبا زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت. حافظ. هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش. حافظ
مُرَکَّب اَز: گل + ستان، پسوند مکان، گلستو. آنجا که گل بسیار باشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، محل روییدن گل. جایی که گل روید. محل دمیدن گل و سبزه. گلزار: تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نه همی بازشناسند عبیر از سرگین نه گلستان بشناسند ز آبستنگاه. قریع الدهر. گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی لباس کودکان شیرخواره بهرمانستی. فرخی. زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان. منوچهری. گیاهی چند خود روید به بستان دهندش آب در سایه ی گلستان. (ویس و رامین)، شاه چو دل برکند ز بزم گلستان آسان آرد به چنگ مملکت آسان. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 635)، یکی فرخنده گل بودی که اکنون همی فردوس شاید گلستانت. ناصرخسرو. آب را چون مدد بود هم از آب گلستان گردد آنچه بود خراب. سنایی. ناهید سزد هزاردستان کایوان تو گلستان ببینم. خاقانی. قصرش گلستان ارم صدرش دبستان کرم در هر شبستان از نعم بستان نو پرداخته. خاقانی. ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه گلستانی نهاده در نظرگاه. نظامی. خال مشکین بر گلستان میزنی دل همی سوزی و بر جان میزنی. عطار. این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان. مولوی. گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد گلروی خوشتر است. سعدی (بدایع)، در گلستان ارم دوش چو از لطف صبا زلف سنبل به نسیم سحری می آشفت. حافظ. هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش. حافظ
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در 17هزارگزی خاور مرکز بخش کیوی و 12هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن سرد و دارای 798 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و دارای مراتع و مزارع در کوههای طالش است. محل سکنای ایل شاطرانلو میباشد. در دو محل بفاصله هزار گز به نام گلستان بالا (علیا) و گلستان پائین (سفلی) معروف است و سکنۀ گلستان پائین 291 تن است. دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان کیوی بخش سنجید شهرستان هروآباد، واقع در 17هزارگزی خاور مرکز بخش کیوی و 12هزارگزی راه شوسۀ هروآباد به میانه. هوای آن سرد و دارای 798 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو و دارای مراتع و مزارع در کوههای طالش است. محل سکنای ایل شاطرانلو میباشد. در دو محل بفاصله هزار گز به نام گلستان بالا (علیا) و گلستان پائین (سفلی) معروف است و سکنۀ گلستان پائین 291 تن است. دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 7هزارگزی شمال باختری جویبار با 270 تن جمعیت. آب آن از چاه و آب بندان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی، واقع در 7هزارگزی شمال باختری جویبار با 270 تن جمعیت. آب آن از چاه و آب بندان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
میکده و شرابخانه و خمخانه و جایی که در آن شراب را حفظ کنند. (ناظم الاطباء). جایی که در آنجا شراب را سبیل کنند. (ناظم الاطباء). میخانه. میکده. شرابخانه: گل رویش گداز مغز خورشید میستان لبش پالغز امید. حکیم زلالی. ز خون رود گفتی میستان شده ست ز نیزه هوا چون نیستان شده ست. فردوسی. گمان برد کاندر نیستان شده ست ز خون روی کشور میستان شده ست. فردوسی. ، منگنۀ شراب گیری. (ناظم الاطباء)
میکده و شرابخانه و خمخانه و جایی که در آن شراب را حفظ کنند. (ناظم الاطباء). جایی که در آنجا شراب را سبیل کنند. (ناظم الاطباء). میخانه. میکده. شرابخانه: گل رویش گداز مغز خورشید میستان لبش پالغز امید. حکیم زلالی. ز خون رود گفتی میستان شده ست ز نیزه هوا چون نیستان شده ست. فردوسی. گمان برد کاندر نیستان شده ست ز خون روی کشور میستان شده ست. فردوسی. ، منگنۀ شراب گیری. (ناظم الاطباء)
مجلسی بود که پادشاهان اشکانی برای ادارۀ امور مملکت با اعضای آن مشورت می کردند. این مجلس از مجموعۀ اعضای دو مجلس دیگر تشکیل می گردید، نخست مجلس خانوادگی از اعضای ذکور خانوادۀ سلطنت، دوم مجلسی متشکل از مردان پیر و مجرب و روحانیون بلند مرتبۀ قوم پارت. و گاهی این دو مجلس با هم منعقد میگردید که آن را مغستان یا مجلس بزرگان می نامیدند و این لفظ باید مصحف مهستان باشد تا موافق معنای مجلس مزبور که مجلس بزرگان بود باشد و قاعدتاً اشاره به مغها نمی تواند باشد چه این مجلس تنها از مغهاتشکیل نمی شود. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2649)
مجلسی بود که پادشاهان اشکانی برای ادارۀ امور مملکت با اعضای آن مشورت می کردند. این مجلس از مجموعۀ اعضای دو مجلس دیگر تشکیل می گردید، نخست مجلس خانوادگی از اعضای ذکور خانوادۀ سلطنت، دوم مجلسی متشکل از مردان پیر و مجرب و روحانیون بلند مرتبۀ قوم پارت. و گاهی این دو مجلس با هم منعقد میگردید که آن را مغستان یا مجلس بزرگان می نامیدند و این لفظ باید مصحف مهستان باشد تا موافق معنای مجلس مزبور که مجلس بزرگان بود باشد و قاعدتاً اشاره به مغها نمی تواند باشد چه این مجلس تنها از مغهاتشکیل نمی شود. (از تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2649)
کنیزک سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است، سلطان یمین الدوله را به مشاهدۀ او استیناسی تمام و به مغازلۀ او رغبتی بر کمال بود چون به باد خزان وفات ورقات آن گلستان بر خاک ریخت و از آن (در حضرت) شاه نقل کردند او جزع بسیار کرد و این سه بیت در مرثیه پرداخت: تا تو ای ماه زیر خاک شدی خاک را بر سپهر فضل آمد دل جزع کرد، گفتم ای دل صبر این قضا از خدای عدل آمد آدم از خاک بود و خاکی شد هرکه زو زاد باز اصل آمد. (از لباب الالباب ص 24 چ سعید نفیسی)
کنیزک سلطان یمین الدوله محمود غزنوی است، سلطان یمین الدوله را به مشاهدۀ او استیناسی تمام و به مغازلۀ او رغبتی بر کمال بود چون به باد خزان وفات ورقات آن گلستان بر خاک ریخت و از آن (در حضرت) شاه نقل کردند او جزع بسیار کرد و این سه بیت در مرثیه پرداخت: تا تو ای ماه زیر خاک شدی خاک را بر سپهر فضل آمد دل جزع کرد، گفتم ای دل صبر این قضا از خدای عدل آمد آدم از خاک بود و خاکی شد هرکه زو زاد باز اصل آمد. (از لباب الالباب ص 24 چ سعید نفیسی)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کُلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ