جدول جو
جدول جو

معنی ملزق - جستجوی لغت در جدول جو

ملزق
(مُ لَزْ زَ)
چیزی نااستوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملزق
پسر خوانده
تصویری از ملزق
تصویر ملزق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممزق
تصویر ممزق
دریده، پاره پاره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پیوسته، چسبانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
کسی که کاری یا امری بر او واجب گردیده، الزام شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
کسی یا چیزی که به دیگری پیوسته و متصل شده باشد، پیوسته، وابسته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حِ)
دررسنده. (غیاث) (آنندراج). رسنده. (ناظم الاطباء) ، رساننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دریابنده، آنچه به آخر چیزی پیوسته شود. (غیاث) (آنندراج) ، درچفساننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
خیودان. ج، مبازق. (مهذب الاسماء). سلفدان. (یادداشت دهخدا). و رجوع به سلفدان و خیو و خیودان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
جای لغزان. زلاقه. مزلقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، مزالق. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
نسو کرده. (مهذب الاسماء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بیت مزلق، خانه نسوکرده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لِ)
لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، هرچه ترطیب و تلیین سطح عضو به حد لغزندگی کند تا آنچه در آن محتبس باشد به حرکت او حرکت نماید مثل آلوی بخارا. (تحفۀ حکیم مؤمن ص 8). مزلق هوالذی یبل ّ سطح الجسم المحتبس فی مجری فیبراً به عما احتبس فیه ثم یتحرک ذلک الجسم بثقله الطبیعی فیکون له محرکاً بالعرض و ذلک کالاجاص و اللعابات. (بحر الجواهر ص 342 از یادداشت مرحوم دهخدا). داروئی است که سطح جسم محتبس در مجرای گوارشی (روده) را مرطوب میکند و بادرآمیختن با آن آن را نرم تر و سیلان پذیرتر میسازد تابوسیلۀ ثقل طبیعی و یا نیروی دافعه به جریان در آید و خارج شود. همان کاری که آلو بخارا در لینت دادن و اسهال آوردن انجام میدهد. (ترجمه از کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 150 سطر 12 از یادداشت مرحوم دهخدا) : اجاص به فارسی آلو بخارا نامند... در دوم تر و ملین و مزلق و مسهل صفرا و مسکن حرارت دل...است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
لغزانده. لغزانیده. لغزش داده شده، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگریسته شده، موی سترده شده، پیوسته تیز داشته شده (مثلاً آهن) ، نیک آلوده شده به روغن و جز آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
لغزش دهنده. لغزاننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مزلّق. رجوع به مزلق شود، ناقۀ بچه افکنده، به نظر تیز نگرنده، موی سترنده، پیوسته تیز دارنده. (مثلاً آهن) ، نیک به روغن و جز آن آلوده کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
چوبک که در دو طرف آن میخ تیز بود، و آن پیش آنها باشد که غورۀ خرما به عوض خسته فروشند، و او مخزق ها بسیار دارد و کودکان پیش وی خسته آرند و او خسته گرفته به کودکان عوض خسته هر قدر که باشد گرو بندد و گوید که چندین بار مخزق خواهم زد پس بر مخزق که بر نشانه افتد و غوره آرد کودکان بگیرند اندک باشد یا بسیار و اگر مخزق خطاکند پس کودکان محروم مانند و خسته مفت رود. ج، مخازق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). چوب خردی که در سر آن میخ آهنی تیزی باشد و در نزد کسانی است که غورۀ خرما را به خستۀ آن می فروشند. ج، مخازق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ حات ت)
چسبیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
چسبنده تر. رجوع به لزوق شود.
- امثال:
الزق من الکشوث.
الزق من برام.
الزق من جعل
الزق من حمی الربع.
الزق من دبق.
الزق من ریش علی غرا.
الزق من قار
لغت نامه دهخدا
جفت شده، به هم دوخته، آمیز، در آمیخته بهم جفت کرده، دو پارچه بهم دوخته، سخن با دروغ آراسته، تشکیل شده مشکل مرکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
آنچه به آخر چیزی پیوسته شود
فرهنگ لغت هوشیار
لغزانده لغزاننده لغزش دهنده، دوایی را نامند که بقوت ملینه و رطوبت مزلقه که دارد تعیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است و تحریک آن نموده دفع نماید مانند آلو بخارا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزق
تصویر معزق
شانه که بر سر کشند، چنگال، کج بیل، دو شاخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتزق
تصویر ملتزق
چسبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
پاره پاره شکافته پاره کرده شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پسر خوانده چسباننده چسبانده شده پیوسته. چسباننده
فرهنگ لغت هوشیار
مجبور بر کردن کاری و مجبور بر اقرار و مغلوب و محکوم، ملزم شدن، مجبور نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممزق
تصویر ممزق
((مُ مَ زَّ))
پاره کرده، شکافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لَ))
لغزش داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزلق
تصویر مزلق
((مُ لِ))
لغزش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملحق
تصویر ملحق
((مُ حَ))
پیوسته، متصل گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زَ))
الزام شده، کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
((مُ زِ))
لازم گرداننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
((مَ صَ))
چسبیده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملفق
تصویر ملفق
((مُ لَ فَّ))
متشکل، مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملقق
تصویر ملقق
((مُ لَ قِ))
تلقین کننده، فهمانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملزم
تصویر ملزم
بایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
متّهم
دیکشنری اردو به فارسی