جدول جو
جدول جو

معنی ملجمان - جستجوی لغت در جدول جو

ملجمان
(مَ حَ)
شهری است از زنگ بر کرانۀ دریای و جای بازرگانان است که آنجا روند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 196)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلیمان
تصویر سلیمان
(پسرانه)
پر از سلامتی، نام یکی از پیامبران بنی اسرائیل که خداوند اسرار بسیاری از علوم و فنون غریبه و زبان حشرات و پرندگان را به او آموخت و سپاهی از جن و انس در اختیارش قرار داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تلیمان
تصویر تلیمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از پهلوانان در زمان فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
پیرو دین اسلام، کسی که دین اسلام دارد، برای مثال ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلخمان
تصویر فلخمان
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، بلخم، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الامان
تصویر الامان
پناه، زینهار، کلمه ای که هنگام ترس و وحشت و احساس خطر برای پناه جویی و کمک خواستن به کار برده می شود، برای مثال به کمندی درم که ممکن نیست / رستگاری به الامان گفتن (سعدی۲ - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترجمان
تصویر ترجمان
کسی که دو زبان بداند و مطلبی را از زبانی به زبان دیگر بیان کند، مترجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جلجلان
تصویر جلجلان
گشنیز، تخم گشنیز، دانۀ کنجد، دانۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جُ / تَ جَ / تُ جَ / تُ جُ)
شخصی را گویند که لغتی را بزبان دیگر تقریر نماید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بیان کننده زبانی بزبانی، بفتح و ضم یکم و بضم و فتح سوم، پس دو در دو چهار بود و این محقق است از دیوان ادب، و پارسیان پچواک و ترزفان نیز گویندش. (شرفنامۀ منیری). تعریب ترزفان است، و در وی سه لغت است... (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی تاجران است. (فرهنگ جهانگیری). کسی را گویند که لغتی را اززبانی بزبان دیگر ترجمه کند، و این لفظ عربی است و اصل آن در فارسی ترزبان بوده آنرا نیز معرب کرده اند ترزفان گفته اند ولی در پارسی باء و فا تبدیل می یابد... (انجمن آرا). کسی که دانندۀ دو زبان باشد. که صاحب یک زبان را بصاحب دیگر زبان بفهماند، و این معرب ترزبان است و ضم جیم از آنست که زبان بضم اول است و بفتح نیز آمده و بعد معرب کردن این لفظ، مصدر و افعال و اسماء از آن اخذ کردند چون ترجم یترجم ترجمه فهو مترجم چون دحرح یدحرج دحرجه فهو مدحرج. از رسالۀ معربات ملا عبدالرشید صاحب رشیدی و در کشف و مدار و منتخب نیز بضم و بفتح جیم است و در مؤید بفتح جیم و در صراح بضم و فتح جیم بمعنی تیلماچی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیلماچی. (منتهی الارب). دیلماچی و پچواک و تاجران و ترزفان و دیلماج و تیلماچی، یعنی آنکه زبانی را بزبان دیگر بیان کند. (ناظم الاطباء). ج، تراجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگمان فرانسه از این کلمه مأخوذ است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از ترگمانا ی سریانی و آن هم از ترگومانو ی آکادی است و فعل آرامی ترگم است (از بروکلمان، لکسیکون سیریاکوم) ، از کلمه آرامی ترگوم، ترگومین. تصور میرود ترجمان مأخوذ از آرامی یا ترگمان را بصورت ترژمان و ترزمان نقل کرده اند و بعد کاتبان بشباهت لفظی و معنوی کلمه ترزبان و ترزفان خوانده اند و فرهنگ نویسان هر دو صورت اخیر و مخفف و مبدل آن ترزفان را ضبط کرده اند. (تعلیقات معین بر برهان قاطع ج 5 ص 120 و یادداشت های ایشان) :
یکی ترجمان را ز لشکر بجست
که گفتار ترکان بداند درست.
فردوسی.
بترسید و پرسیداز این ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان.
فردوسی.
بپرسید از آن ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل پارسا.
فردوسی.
ملک زنگیان به زبان ترجمان، مرا دلخوشی داد. (مجمل التواریخ والقصص).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایۀ شاه دایم بمان.
نظامی (از آنندراج).
تو نیز آنچه گویی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان.
نظامی.
چون طمع یک سو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گومباش.
سعدی.
- ترجمان بودن، ترجمانی کردن. مترجم بودن. تقریر بیان دیگری کردن:
اگر هارون ز موسی ترجمان بود
که حجت گفت بر فرعون و هامان ؟
ناصرخسرو.
رجوع به ترجمان شود.
، فصیح و تیززبان و خوش تقریر. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). این کلمه را تازیان از ترزبان فارسی گرفته اند. (ناظم الاطباء). مفسر. شارح. سخنگو. بیان کننده:
علی را ترجمان وحی پندار
هم آن معنی هم این معنی در او دان.
ناصرخسرو.
بازیست پیش، حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم.
ناصرخسرو.
ترجمان دلست نطق و زبان
مرزبان تن است سود و زیان.
سنائی.
وصف تو آنست کز زبان تو گفتم
من بمیان ترجمان راست بیانم.
سوزنی.
اهل زبان را به زبان خرد
ازملکوت و ملکم ترجمان.
خاقانی.
عمر ابد را شده، مدت او پیشکار
سرّ ازل را شده، خامۀ او ترجمان.
خاقانی.
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند.
خاقانی.
زن بر قاضی برآمد بازنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان.
مولوی.
ترجمان هرچه ما را در دل است
دستگیر هرکه پایش در گل است.
مولوی.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صدهزاران ترجمان خیزد ز دل.
مولوی.
طوطی من مرغ زیرک سار من
ترجمان فکرت و اسرار من.
مولوی.
، خبردهنده. منهی:
تیغ تو ترجمان اجل گشت خصم را
خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان.
فرخی.
تیغ او ترجمان فیروزیست
نوک پیکان او زبان ظفر.
فرخی.
و گفت رسول ترجمان ضمیر و عنوان سریرت مرسل باشد و رسولی که بدینجا سفیر بود رسید و امارت نفاق و علامات شقاق او ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 175) ، بمجاز، رسول. واسطه: زبان را او می گرداند بدانچه خواهد و من در میان ترجمانی ام، گوینده بحقیقت اوست نه منم. (تذکرهالاولیاء عطار).
سخن سربمهر دوست بدوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی.
، بمعنی تاوان نیز آمده است چنانکه در بهار عجم یافته شد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، نیازی را گویند که از گناه و تقصیر گذرانند. (برهان). درین ایام بمعنی نیاز و تحفه هرکه بعد از گناهی گذراند استعمال می شود. (آنندراج). با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
تثنیۀ اعجم. (ناظم الاطباء). مثنای اعجم. (منتهی الارب). رجوع به اعجم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
قریه ای است از قرای مرو و گروهی ابوالفضل بلعمی را بدانجا منسوب دانسته اند. (از الانساب سمعانی). و رجوع به بلعم و ابوالفضل بلعمی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
بلخم. فلاخن. کلاسنگ. رجوع به بلخم شود، جای باش حیوان عامر باشد یا غامر. (منتهی الارب). هر موضعی از زمین عامر باشد یا خالی. (از اقرب الموارد) ، خاک. (منتهی الارب). تراب. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، زمین. (منتهی الارب). ارض. (اقرب الموارد). پاره ای از زمین. (دهار).
- بلدۀ میت، زمینی که رستنی و چراگاه در آن نباشد. بلد میت: و هو الذی أرسل الریاح بشراً بین یدی رحمته و أنزلنا من السماء ماءً طهوراً لنحیی به بلده میتا... (قرآن 49/25) ، اوست که بادها را فرستاد تا بشارتی باشد از نزدش، و از آسمان آبی پاک کننده فروفرستادیم تا بدان بلدۀ مرده را احیا کنیم... و الذی نزل من السماء ماءً بقدر فأنشرنا به بلده میتاً کذلک تخرجون. (قرآن 11/43) ، و آنکه از آسمان آبی فروفرستاد به اندازه ای، پس بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم، این چنین بیرون آورده میشوید. و نزلنا من السماء ماءً مبارکاً... رزقاً للعباد و أحیینا به بلدهً میتاً کذلک الخروج. (قرآن 9/50- 11) ، و از آسمان آبی برکت دار فروفرستادیم... تا روزی باشد برای بندگان و بدان بلدۀ مرده را زنده گردانیدیم این چنین است بیرون آمدن. و رجوع به بلدالمیت ذیل بلد شود، بیابان. (منتهی الارب) (دهار). فلات. (ذیل اقرب الموارد از تاج) ، سینه، گویند فلان واسع البلده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، حفرۀ سینه و نحر، و آنچه اطراف آن است و گویند میان آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). گو سینه، آنچه به زمین رسد از سینۀ شتر، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اندرون پنجه. (دهار). کف دست. (از اقرب الموارد) : ضرب بلدته علی بلدته، کف دست خودرا بر سینۀ خود زد، قطعه و رقعه ایست از آسمان که ستاره ای در آن نباشد. (از اقرب الموارد). یکی از منازل قمر میان نعائم و سعد ذابح و گاهی ازآن عدول کرده به قلاده میرود و آن شش ستارۀ گرد است که بر شکل کمان واقع شده است. (منتهی الارب). جایی است خالی از ستارگان میان نعائم و سعد ذابح، و آن منزلی است از منازل قمر. (دهار). فرجه ایست مستدیر از آسمان بشکل رقعه که در آن کوکبی نباشد، و شش ستارۀ مستدیر و کوچک و خفی به شکل قوس بر آن دلالت کنند. و برخی آن را ادحی نامند زیرا در نزدیکی آن ستارگانی است که عرب آنرا بیض گویند و آن بسبب نزدیکی آن به نعائم باشد. ماه گاهی عدول می کند و به ادحی فرود می آید. اصحاب صور، بلده را بر جبهه و پیشانی رامی قرار دهند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 161). قطعه ایست از آسمان براو هیچ ستاره نیست و از بهر آن آن را بلده خوانند، و عصاب رامی است. (جهان دانش). نام منزل بیست ویکم ازمنازل قمر و رقیب او ذراع است و عرب آنرا بر بقعۀ قفره شمارد. و آن از رباطات سیم است و در پس کوکبی است که او را هلال خوانند. بلده از آخر نعایم است تا درجۀ اول جدی و نزد احکامیان منزلی نحس است. (از یادداشت مرحوم دهخدا) :
با صادر و وارد نعایم
بلده دو سه دست کرده قایم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
سرمق و ارجمان شهرکی کوچک است و ناحیتی است و همه احوال آن همچنان اقلید است امّا زردالو است آنجا که در همه جهان مانند آن نباشد بشیرینی و نیکویی. و زردالوی کشته از آنجا بهمه جایی برند و آبادانست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 124)
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
به صیغۀ تثنیه، دو رخسار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پهلوانی است ایرانی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). پهلوان ایرانی در لشکر فریدون. (ناظم الاطباء). شاهزادۀ ایرانی به زمان فریدون. رجوع به فهرست ولف و حاشیۀ برهان چ معین شود:
چو شاه تلیمان و سرو یمن
به پیش سپاه اندرون رای زن.
فردوسی
یکی از نجبای سغد، به زمان کیخسرو. (فهرست ولف از حاشیۀ برهان چ معین). و در جای دیگر تورانی نیز گفته اند واﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج) :
به سغد اندرون بود یک هفته بیش
تلیمان وخوزان همی رفت پیش.
فردوسی.
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ / مِ جَ)
دو استخوان بیرون خاستۀ بجول پای. (مهذب الاسماء). به صیغۀ تثنیه، دو استخوان برآمده کرانۀ قدم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به منجم شود.
- منجماالرجل، دو کعب پا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است بین ارجان و شیراز. قریه ها و حصارها دارد. (از معجم البلدان). ناحیه ای است به فارس میان ارجان و شیراز. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل ملجان، مرد ناکس که شیر ناقه بمکد از ناکسی و ندوشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجل ملجان و مصّان، مردی که ازلئامت شیر شتر و گوسفند را از پستان آنها بمکد و آن را ندوشد مبادا که شنیده شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاجمان
تصویر تاجمان
نوعی توتون چپق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجمان
تصویر ترجمان
شخصی را گویند که لغتی را بزبان دیگر تقریر نماید، مترجم
فرهنگ لغت هوشیار
گشنیز کنجد دانه انجیر کنجد. توضیح در بعض کتب این کلمه مرادف با گشنیز نیز ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
آلت سنگ اندازی که از رسن دوتاه (پشمی یا ابریشمی) سازند و بدان سنگ اندازند. توضیح بعض استادان فلاخن را با من و گلشن قافیه کرده اند ازینرو بعضی فلاخن بضم خای معجمه - که مشهور است - خطا دانسته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمین
تصویر منجمین
جمع منجم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ملهم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) جمع ملهم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
متدین بدین اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
پناه زینهار به دادم برس به فریادم برس زینهارخ پناه (کلمه ای که وقت نزول حوادث گویند) : (هرلحظه ها تفی بتو آواز میدهد کاین دامگه نه جای امانست الامان) (خاقانی) یاالامان گفتن، کلمه (الامان) را بر زبان راندن زینهار خواستن: بکمندی درم که ممکن نیست رستگاری بالامان گفتن، (سعدی) پناه، هنگام ترس و وحشت و تسلیم گفته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترجمان
تصویر ترجمان
((تَ جُ))
مترجم، گزارنده، بازگو کننده، بیان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلخمان
تصویر فلخمان
((فَ لَ))
فلاخن، قلاب سنگ، ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می بافتند، فلخم، فلخمه، فلماخن، پلخم، فلاخان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلمان
تصویر مبلمان
((مُ لِ))
مجموعه اثاثیه مورد نیاز یک محل (اداره، خانه و غیره..)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الامان
تصویر الامان
((اَ اَ))
زینهار! پناه !
فرهنگ فارسی معین
((مِ))
جسمی است آلی که با الدئیدفرمیک تشکیل رزینی می دهد که در گرما قالب گیری می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
((مُ سَ))
پیرو دین مبین اسلام
مسلمان نشنود کافر نبیند: کنایه از تحمل رنج بسیار شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلیمان
تصویر سلیمان
کورش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردمان
تصویر مردمان
اهالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترجمان
تصویر ترجمان
ترزبان
فرهنگ واژه فارسی سره