جدول جو
جدول جو

معنی ملتمع - جستجوی لغت در جدول جو

ملتمع
(مُ تَ مِ)
درخشیده و روشن. (آنندراج) (از منتهی الارب). درخشان و روشن و تابان و دارای لمعان. (ناظم الاطباء).
- ملتمع شدن، تغییر کردن رنگ و ناپدید شدن آن.
، درخشیدن. (ناظم الاطباء).
، رباینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه می گیرد و می رباید. و رجوع به التماع شود، آنکه خود را به کناری می کشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
طلب شده، خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گردهم آینده، اجتماع کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
محل اجتماع، جای گرد آمدن، مجموعه ای از ساختمان ها یا واحدها با کارکرد یکسان مثلاً مجتمع تجاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمع
تصویر مستمع
آنکه گوش می دهد، شنونده، گوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
التماس کننده، خواهش کننده، درخواست کننده، جستجو کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ)
جویندۀ چیزی. (آنندراج). کسی که طلب می کند و می خواهد و درخواست کننده و آنکه درخواست می کند و استدعا می نماید و تمنا می کند. (ناظم الاطباء). خواستار. طالب. خواهشمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
زیارت کننده و دیدن کننده، آنکه فرومی آید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التمام شود، سنگ گرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
آنکه به زودی در دهان خود می اندازد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التماظ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
کسی که می رباید حق کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التماط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
آب خورنده از دهانۀ مشک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتماع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
گونه برگردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگشته رنگ و گونه. (ناظم الاطباء). و رجوع به التقاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
لیسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خورندۀ همه آب خنور. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التطاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذِ)
جراحت و ریش سوزان به درد سوزش. (آنندراج) (از منتهی الارب). جراحت سوزناک و دردناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التذاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به معنی سوزنده. (غیاث). و رجوع به التیاع شود، مجازاً، به معنی مشتاق و حریص. (غیاث) ، گرفتار عشق و دارای اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
آب خورنده از مشک یا از سوراخ مشک آب خورنده به دهان. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اقتماع شود، برگزیدۀ چیزی گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ما)
گونه برگردیده. (آنندراج). برگشته رنگ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به التماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
گردآمده و فراهم آمده. (ناظم الاطباء). فراهم آینده. (از منتهی الارب) (آنندراج). گردآینده. اجتماع کننده:... بر حلقۀ هر جمعی می گذشتم تا رسیدم به حلقه ای مجتمع و جماعتی مستمع. (مقامات حمیدی). جماعتی که مجتمع آن مقام و مستمع آن کلام بودند از فصاحت آن سیاقت و ملاحت آن ذلاقت تعجبها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 99). شبی دارا و ابوالفوارس در خدمت سلطان مجتمع بودند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 382). اینک همه مجتمعید بگویید و بر کلمه حق یک زبان شوید که آن که با برادر همدم بر یک طریق معاشرت مدتها قدم زده باشد و... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 255).
این جهان و عاشقانش منقطع
اهل آن عالم مخلد مجتمع.
مولوی.
تنی چند بر گفت او مجتمع
چوعالم نباشی کم از مستمع.
سعدی (بوستان).
- مجتمعالهمه، که همتی واحد دارند. که همگی بر یک امر همت گماشته باشند: تاهمگنان مجتمعالهمه و متفق الکلمه گشتند که اهلیت و استحقاق سروری و خصایص بهتری و مهتری جز ناصرالدین سبکتکین را نیست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 24 و 25).
، توده شده و بر روی هم جمع شده. (ناظم الاطباء) ، رجل مجتمع، مرد به کمال قوت رسیده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرد به بلوغ رسیده و ریش درآورده. (ناظم الاطباء) ، مشی مجتمعاً، تیز رفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز و با حرکتی شدید و با اندامی استوار رفت بی آنکه در راه رفتن او سستی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
جایی که در آن چیزی به روی هم توده شده و جمع گردد، انجمن و محل ملاقات. (ناظم الاطباء). جایی که مردم گرد آیند. محل اجتماع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، محل فراهم آمدن رشته های مختلف علمی، آموزشی و جز اینها در یک جا.
- مجتمعآموزشی، به مدرسه ای اطلاق گردد که دوره های کودکستان و دبستان و راهنمایی و دبیرستان با رشته های مختلف در آن گرد آمده باشد.
- مجتمع ورزشی، به ورزشگاهی اطلاق گردد که برای تمام رشته های ورزشی وسائل و میدان تمرین و مسابقه آماده کرده باشند
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استماع. شنونده و گوش دارنده. (از منتهی الارب) (از دهار). اصغاکننده. (از اقرب الموارد). گوش کننده. نیوشنده. ج، مستمعون. رجوع به استماع شود: أم لهم سلّم یستمعون فیه فلیأت مستمعهم بسلطان مبین. (قرآن 38/52).
مستمعی گفت هان صفاوت بغداد
چند صفت پرسی از صفای صفاهان.
خاقانی.
عطار در دل و جان اسرار دارد از تو
چون مستمع نیابد پس چون کند روایت.
عطار.
وصفها را مستمع گوید به راز
تا شناسد مرد اسب خویش باز.
مولوی (مثنوی).
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی (مثنوی).
مستمع داند به جد آن خاک را
چشم و گوشی داند او خاشاک را.
مولوی (مثنوی).
مستمع چون نیست خاموشی به است
نکته از نااهل اگر پوشی به است.
(منسوب به مولوی).
تنی چند برگفت او مجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع.
سعدی.
نگویم سماع ای برادر که چیست
مگر مستمع را ندانم که کیست.
سعدی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی (گلستان).
مستمع را بسی منتظر باید بود تا او تقریر سخن کند. (گلستان).
سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب
قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود.
صائب.
- مستمعآزاد، در تداول امروز محصلی که به میل شخصی نه طبق ضوابط تحصیلی در کلاس درس شرکت کند.
- امثال:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَمْ مِ)
ربایندۀ چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رباینده وبه زور گیرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به تلمع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
جوینده چیزی، خواهشمند، طالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
روشن کننده و درخشان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
گرد آمده و فراهم آمده، اجتماع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستمع
تصویر مستمع
شنونده و گوش دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مَ))
محل اجتماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
((مُ تَ مِ))
گردآمده، فراهم آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمع
تصویر مستمع
((مُ تَ مِ))
شنونده
مستمع آزاد: کسی که بدون آن که شاگرد رسمی باشد در کلاس یا خطابه حاضر شود و به درس و نطق گوش دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
((مُ تَ مِ))
التماس کننده، خواهش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
((مُ تَ مَ))
درخواست شده، طلب کرده، تقاضا، حاجت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملمع
تصویر ملمع
((مُ لَ مَّ))
روشن کرده و درخشان، رنگارنگ، پارچه دارای رنگ های مختلف، جانوری که پوست بدنش دارای لکه ها و خال هایی غیر از رنگ اصلی باشد، شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتمع
تصویر مجتمع
هماد، همتافت
فرهنگ واژه فارسی سره
انجمن، جمعیت، گروه، مجمع، کلنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سامع، شنوا، شنونده، نیوشا
متضاد: متکلم، گوینده، مخاطب
متضاد: متکلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
التماس کننده، خواهشگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد