جدول جو
جدول جو

معنی ملتبس - جستجوی لغت در جدول جو

ملتبس
مشتبه و پوشیده شده
تصویری از ملتبس
تصویر ملتبس
فرهنگ فارسی عمید
ملتبس(مُ تَ بَ / بِ)
پوشیده شده و اشتباه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). درهم و پوشیده و مشکل و مشکوک و مشوش. (ناظم الاطباء). مشتبه. مختلط. درآمیخته. مبهم. پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چه شاید که بسبب بقیۀ غشاوت و غباوت صورت حقیقت حال شخص بر وی ملتبس و مشتبه گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 251). و کبرو عزت بر دیدۀ قاصرنظران ملتبس نماید و لکن میان ایشان فرقی تمام است. (مصباح الهدایه چ همایی ص 353)
لغت نامه دهخدا
ملتبس
پوشیده شده
تصویری از ملتبس
تصویر ملتبس
فرهنگ لغت هوشیار
ملتبس((مُ تَ بِ))
خلط کننده، مشتبه سازنده
تصویری از ملتبس
تصویر ملتبس
فرهنگ فارسی معین
ملتبس((مُ تَ بَ))
خلط شده، مشتبه
تصویری از ملتبس
تصویر ملتبس
فرهنگ فارسی معین
ملتبس
پوشیده، مکتوم، نهفته، مبهم، مشتبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محتبس
تصویر محتبس
حبس شده، زندانی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
التماس کننده، خواهش کننده، درخواست کننده، جستجو کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
مطلبی که از دیگری گرفته شده، اقتباس شده، فرا گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
ملبس ها، پوشیدنی ها، جامه های پوشیدنی، پوشاک ها، جمع واژۀ ملبس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
روشنایی گیرنده، فایده گیرنده، اقتباس کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
ملبّس، پنهان و پوشیده، در آمیخته، لباس پوشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
طلب شده، خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ)
جویندۀ چیزی. (آنندراج). کسی که طلب می کند و می خواهد و درخواست کننده و آنکه درخواست می کند و استدعا می نماید و تمنا می کند. (ناظم الاطباء). خواستار. طالب. خواهشمند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از احتباس. بازدارنده. (آنندراج). ضبطکننده. حبس کننده. خود را بازدارنده و منعکننده. (ناظم الاطباء) ، بازداشت کننده. بندکننده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِ)
حق خود گیرنده از کسی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه دریافت می کندحق خود را. (ناظم الاطباء). و رجوع به التحاس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
شیرمکنده. (آنندراج). آنکه شیر خودش را می خورد و می مکد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التبان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
کار درهم و آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آمیخته و درهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ ملبس (م ب /م ب ) . (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملبس که به معنی پوشش و لباس است. (غیاث) (آنندراج). پوشاکها و لباسها. (ناظم الاطباء) : دیگر گروه رهبان اند... که حلالهای مطاعم و ملابس و معایش بر خویشتن حرام کردند. (کشف الاسرار ج 3 ص 598). فواحش آشکارا محرمات مطاعم اند و ملابس چون ابریشم آزاد بر مردان... (کشف الاسرارج 3 ص 598). روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی. (لباب الالباب چ نفیسی ص 23). طهارت ذیل و نقاوت جیب من از این معانی مقرر و مصور است و عرض من از معارض و ملابس تلبیس مستغنی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 26 و 27). خسرو او را با ساز واهبت و جلال و ابهت در ملابس تمکین و معارض تزیین با خانه فرستاد. (مرزبان نامه ایضاً ص 115). چون آهو درآید مجالس را در ملابس هیبت و وقار بیند. (مرزبان نامه ایضاً ص 163). چه او را در مآکل و ملابس و همه حالات به علاءالدین مشتبه بایستی زیست. (جهانگشای جوینی).
- ملابس الظلمانیه، مراد علائق جسمانی و مادیات است. (فرهنگ علوم عقلی سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
آنکه مخالطه می کند در صحبت کسی. (ناظم الاطباء) ، همراه. قرین. ملازم: شک نیست که شیر به شعار دین و تحنف و قناعت و تعفف که ملابس آن است بر همه ملوک سباع فضیلت شایع دارد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 223) ، کوشش کننده و رنج برنده در کاری. عهده دار. متصدی. سرپرست: پدرش در خدمت حسام الدوله تاش، ملابس دیوان رسائل بود... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 283). و رجوع به ملابست شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
گوشت سخت و درهم. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتباس. رجوع به ارتباس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَبْ بِ)
جامه پوشنده. (غیاث) (آنندراج). لباس پوشنده. به لباس کسی درآمده. (ناظم الاطباء) ، پنهان شونده، پوشنده. (غیاث) (آنندراج) ، طعام چسبنده بدست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ)
نعت مفعولی از احتباس. بندآمده. بازایستاده. بازداشته و بندگردیده. (آنندراج). بندشده. حبس شده: بول محتبس، بندآمده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، زندانی. محبوس. بندی:
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر و خلت ملتبس.
مولوی (دفتر ششم ص 402).
- محتبس شدن، بازداشت شدن. زندانی شدن: و مستی را از آن سکر گویند که فهم فروبندد بر صاحب خرد و عقل محتبس شود. (کشف الاسرار ص 515 ج 2).
، آنچه از وظیفه و مقرری که در توقف دارند ضبط کنند و به ارباب آن باز ندهند:
دفتری که چون بخواندی جز... المحتبس من ادرار شیخ ندیدی. (نفثهالمصدور چ یزدگردی ص 81)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
شتر دست و پای بر زمین زننده در رفتار. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به التباط شود، اسب دست و پای فراهم آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سرگشته و مضطرب و آشفته، لازم گرفته و احاطه کرده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به التباط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
آتش گیرنده و روشنی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
جمع ملبس، پوشش ها جامه ها جمع ملبس پوشاکها لباسها: (روزی جماعتی از ندما او را گفتند که ای پادشاه چرا ملابس خوب نسازی و اسباب ملاهی که یکی از امارات پادشاهی است نپردازی) (لباب الالباب. نف. 23) پوشش و لباس، جامه پوشیدنی
فرهنگ لغت هوشیار
حبس کننده، خود را باز دارنده و منع کننده، بند کننده بند آمده و باز ایستاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
جامه پوشنده پوشنده، پوشیده، آمیزا آمیخته شو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
جوینده چیزی، خواهشمند، طالب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلبس
تصویر متلبس
((مُ تَ لَ بِّ))
لباس پوشیده، به لباس کسی درآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملابس
تصویر ملابس
((مَ بِ))
جمع ملبس، پوشاک ها و لباس ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتبس
تصویر مقتبس
روشنایی گیرنده، اقتباس کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
((مُ تَ مِ))
التماس کننده، خواهش کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملتمس
تصویر ملتمس
((مُ تَ مَ))
درخواست شده، طلب کرده، تقاضا، حاجت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتبس
تصویر محتبس
((مُ تَ بِ))
بازداشت کننده، بند کننده
فرهنگ فارسی معین