کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد). - علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد). - علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
جایهای لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - امثال: ترکته بملاحس البقر اولاده، یعنی ترک کردم او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم نیست او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم اورا در دشت بی آب و گیاه که دانسته نشود کجاست یا درجایی که از بی آبی و بی علفی می لیسد گاو وحش بچه خود را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء)
جایهای لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - امثال: ترکته بملاحس البقر اولاده، یعنی ترک کردم او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم نیست او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم اورا در دشت بی آب و گیاه که دانسته نشود کجاست یا درجایی که از بی آبی و بی علفی می لیسد گاو وحش بچه خود را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ ملحظ. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملحظ، مصدر میمی از لحظه ولحظ الیه، یعنی به دنبال چشم به سوی او نگریست. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص صو) : یرمون بالخطب الطوال و تاره وحی الملاحظ خفیه الرقباء. ابوداود بن جریر ایادی (از مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص صه). و رجوع به ملحظ شود
جَمعِ واژۀ مَلحَظ. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ ملحظ، مصدر میمی از لحظه ولحظ الیه، یعنی به دنبال چشم به سوی او نگریست. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص صو) : یرمون بالخطب الطوال و تاره وحی الملاحظ خفیه الرقباء. ابوداود بن جریر ایادی (از مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص صه). و رجوع به ملحظ شود
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101). رازقی و ملاحی و خزری بوزری و گلابی و شکری. نظامی. تا دررسد این می تو ای عطار حالی زپی می ملاحی ایم. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486). نقل و شکر و می و صراحی مفتون ملاحت ملاحی. محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج). ، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101). رازقی و ملاحی و خزری بوزری و گلابی و شکری. نظامی. تا دررسد این می تو ای عطار حالی زپی می ملاحی ایم. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486). نقل و شکر و می و صراحی مفتون ملاحت ملاحی. محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج). ، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
نمکینی. (غیاث). مأخوذاز تازی، زیبایی و دلربا بودن و خوب صورتی و لطافت ونیکویی و زیبایی دهان و چشم و ابرو. (ناظم الاطباء). بانمکی. نمک داری. حسن. خوبی. شیرینی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملاحه. رجوع به ملاحه شود: همه زیب و لطفی و حسن و ملاحت سرشت تو از جان پاک است گویی. عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 522). در آفرین تو ماند به روی حورالعین قصیده های چو آب من از ملاحت و آب. امیرمعزی. خط تو که چون مشک شد از خامۀ حسن طغرای ملاحت است و سرنامۀ حسن. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 204). نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال. سوزنی. تا ملاحت را به حسن آمیخته هر که این می بیند آن می خواندش. خاقانی. لطافت معنی در سیاهی خط دبیران است، معنی ملاحت در خط سیاه رومیان سپیدروی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 210). خوبرویی که ملاحت ندارد و شجاعی که با خصم نیاویزد... به هیچ کار نیاید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). فصاحت می فروشی بی ملاحت ملاحت باید اول پس فصاحت. (بلبل نامۀ منسوب به عطار). ملاحتهای هر چهره از آن دریاست یک قطره به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا. مولوی (کلیات شمس چ امیرکبیر ص 2). گر ناز کنی خامی ور ناز کشی رامی وز نازکشی یابی آن حسن و ملاحت را. مولوی (ایضاً ص 13). هرگه که گویم این دل ریشم درست شد بروی پراکند نمکی از ملاحتش. سعدی. خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن. حافظ. حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت. حافظ. - باملاحت، نمکین. بانمک: شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حسن. منوچهری. چون یوسف خوب روی و چون موسی نیکوخوی و چون عیسی باصباحت و چون محمد باملاحت. (تاریخ غازان ص 6) ، نوعی از لون آدمی که مایل به سیاهی باشد چون در این قسم رنگ یک گونه تابشی و لمعان می باشد که طبیعت ادراک خوبی و کیفیت آن رامطبوع و مرغوب می دانند لهذا به لحاظ مرغوبیت آن را به نمکینی صفت کردند. (غیاث) (آنندراج ذیل ملاحه) ، بی نهایتی کمال الهی که هیچکس به نهایت اونرسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سجادی)
پناه جوینده. (آنندراج). آنکه پناه می گیرد. (ناظم الاطباء) ، مضطرگرداننده و مجبورکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مشتبه و مختلط. (ناظم الاطباء). و رجوع به التحاج شود
پناه جوینده. (آنندراج). آنکه پناه می گیرد. (ناظم الاطباء) ، مضطرگرداننده و مجبورکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مشتبه و مختلط. (ناظم الاطباء). و رجوع به التحاج شود
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید