کشتیبان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از ملح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است. (غیاث). ناوبان. ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بحّار. صاری. نوتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملوان. (فرهنگستان) : برو با سپاهت هم اندر شتاب چو کشتی که ملاح راند به آب. فردوسی. بدو گفت ملاح کای شهریار بدین ژرف دریا نیابی گذار. فردوسی. چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید. فردوسی. در پادشا همچو دریا شمر پرستنده ملاح و کشتی هنر. فردوسی. مرد ملاح نیز اندک رو راند بر باد کشتی اندر ژو. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح. مسعودسعد. درو براند ملاح طبع هر روزی هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392). شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت. امیرمعزی. ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 31). ملاح خرد به کشتی وهم در بحر دلش کران ندیده ست. خاقانی. بخت ملاح کشتی طرب است بخت فلاح کشتۀ بطر است. خاقانی. او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). همچون سفینۀ شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98). ملک خواند ملاح را یک تنه روان گشت بی لشکر و بی بنه. نظامی. چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد. (گلستان). یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. ملاح در آب رفت. (گلستان). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت... جوان را دل از طعنۀ ملاح به هم برآمد. (گلستان). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان). شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید. ابن یمین. - امثال: من کثرهالملاحین غرقت السفینه. (قابوس نامه چ یوسفی ص 151). نظیر خانه به دو کدبانو نارفته بماند. (قابوسنامه ایضاً ص 150). خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست. آب انبار شلوغ کوزۀ بسیار می شکند. ماماکه دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بیمزه. دیگ شراکت به جوش نیاید. (امثال و حکم ص 2). و رجوع به ملاحبان شود. ، نمک فروش. (مهذب الاسماء). نمک فروش و شوره فروش یا صاحب نمک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فروشندۀنمک یا صاحب آن. (از اقرب الموارد) ، متعهد بر اصلاح و درستگی جوی. (منتهی الارب) (آنندراج). متعهد بر اصلاح و درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای اصلاح دهانۀ آن. (از اقرب الموارد) ، به لغت اهالی مراکش، جایی که در آن یهودیان سکنی دارند. (ناظم الاطباء)
کشتیبان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از مَلح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است. (غیاث). ناوبان. ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بَحّار. صاری. نوتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملوان. (فرهنگستان) : برو با سپاهت هم اندر شتاب چو کشتی که ملاح راند به آب. فردوسی. بدو گفت ملاح کای شهریار بدین ژرف دریا نیابی گذار. فردوسی. چو ملاح روی سکندر بدید بجست و سبک بادبان برکشید. فردوسی. در پادشا همچو دریا شمر پرستنده ملاح و کشتی هنر. فردوسی. مرد ملاح نیز اندک رو راند بر باد کشتی اندر ژو. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح. مسعودسعد. درو براند ملاح طبع هر روزی هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392). شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت. امیرمعزی. ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 31). ملاح خرد به کشتی وهم در بحر دلش کران ندیده ست. خاقانی. بخت ملاح کشتی طرب است بخت فلاح کشتۀ بطر است. خاقانی. او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). همچون سفینۀ شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98). ملک خواند ملاح را یک تنه روان گشت بی لشکر و بی بنه. نظامی. چو ملاح آمدش تا دست گیرد مبادا کاندر آن حالت بمیرد. (گلستان). یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. ملاح در آب رفت. (گلستان). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت... جوان را دل از طعنۀ ملاح به هم برآمد. (گلستان). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان). شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید. ابن یمین. - امثال: من کثرهالملاحین غَرِقَت السفینه. (قابوس نامه چ یوسفی ص 151). نظیرِ خانه به دو کدبانو نارفته بماند. (قابوسنامه ایضاً ص 150). خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست. آب انبار شلوغ کوزۀ بسیار می شکند. ماماکه دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بیمزه. دیگ شراکت به جوش نیاید. (امثال و حکم ص 2). و رجوع به ملاحبان شود. ، نمک فروش. (مهذب الاسماء). نمک فروش و شوره فروش یا صاحب نمک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فروشندۀنمک یا صاحب آن. (از اقرب الموارد) ، متعهد بر اصلاح و درستگی جوی. (منتهی الارب) (آنندراج). متعهد بر اصلاح و درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای اصلاح دهانۀ آن. (از اقرب الموارد) ، به لغت اهالی مراکش، جایی که در آن یهودیان سکنی دارند. (ناظم الاطباء)
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد). - علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد). - علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ملحظ. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملحظ، مصدر میمی از لحظه ولحظ الیه، یعنی به دنبال چشم به سوی او نگریست. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص صو) : یرمون بالخطب الطوال و تاره وحی الملاحظ خفیه الرقباء. ابوداود بن جریر ایادی (از مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص صه). و رجوع به ملحظ شود
جَمعِ واژۀ مَلحَظ. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ ملحظ، مصدر میمی از لحظه ولحظ الیه، یعنی به دنبال چشم به سوی او نگریست. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص صو) : یرمون بالخطب الطوال و تاره وحی الملاحظ خفیه الرقباء. ابوداود بن جریر ایادی (از مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص صه). و رجوع به ملحظ شود
جایهای لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - امثال: ترکته بملاحس البقر اولاده، یعنی ترک کردم او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم نیست او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم اورا در دشت بی آب و گیاه که دانسته نشود کجاست یا درجایی که از بی آبی و بی علفی می لیسد گاو وحش بچه خود را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء)
جایهای لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - امثال: ترکته بملاحس البقر اولاده، یعنی ترک کردم او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم نیست او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم اورا در دشت بی آب و گیاه که دانسته نشود کجاست یا درجایی که از بی آبی و بی علفی می لیسد گاو وحش بچه خود را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101). رازقی و ملاحی و خزری بوزری و گلابی و شکری. نظامی. تا دررسد این می تو ای عطار حالی زپی می ملاحی ایم. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486). نقل و شکر و می و صراحی مفتون ملاحت ملاحی. محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج). ، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101). رازقی و ملاحی و خزری بوزری و گلابی و شکری. نظامی. تا دررسد این می تو ای عطار حالی زپی می ملاحی ایم. عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486). نقل و شکر و می و صراحی مفتون ملاحت ملاحی. محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج). ، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید