جدول جو
جدول جو

معنی ملاح - جستجوی لغت در جدول جو

ملاح
کشتیبان، ملوان
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
فرهنگ فارسی عمید
ملاح
(عَ تَ)
وزیدن باد جنوب، عقیب شمال. (منتهی الارب) (آنندراج). وزیدن باد جنوب از پس باد شمال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرد شدن زمین وقت باریدن باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بچه به دایه دادن، شیردادن کودک را با کودک دیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، دوا در کردن در فرج ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). دارو در فرج ماده شتر کردن. (ناظم الاطباء) ، هم سفرگی کردن. (ناظم الاطباء). نان و نمک با کسی خوردن. ممالحه. (از اقرب الموارد) ، همشیرگی کردن. (ناظم الاطباء). همشیر بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملاح
(مَلْلا)
کشتیبان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتیبان و این مأخوذ از ملح به معنی هردو بال طپیدن مرغ است. (غیاث). ناوبان. ناویار. ناوکار. دریاورز. دریانورد. آب نورد. جاشو. بحّار. صاری. نوتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ملوان. (فرهنگستان) :
برو با سپاهت هم اندر شتاب
چو کشتی که ملاح راند به آب.
فردوسی.
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار.
فردوسی.
چو ملاح روی سکندر بدید
بجست و سبک بادبان برکشید.
فردوسی.
در پادشا همچو دریا شمر
پرستنده ملاح و کشتی هنر.
فردوسی.
مرد ملاح نیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو کشتیی که ز رعد و ز برق و باد ترا
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح.
مسعودسعد.
درو براند ملاح طبع هر روزی
هزار کشتی بی بادبان و بی لنگر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 392).
شب چو کشتی بود و موجش لنگر و ملاح ماه
گفتی آن کشتی سکون از جنبش لنگر گرفت.
امیرمعزی.
ملاحان به درگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد. اگر از ما جوانی به انطاکیه رود پیر بازگردد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 31).
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشتۀ بطر است.
خاقانی.
او ینال تکین را ببست و مقود کشتی را به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). همچون سفینۀ شکسته که آب از رخنه های او درآید و میل رسوب کند تا در قعر بنشینداصلاح ملاح هیچ سود نکند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 98).
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.
نظامی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
(گلستان).
یکی از بزرگان گفت ملاح را که بگیر این هردوان را که به هریکی پنچاه دینارت دهم. ملاح در آب رفت. (گلستان). ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت... جوان را دل از طعنۀ ملاح به هم برآمد. (گلستان). ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید. (گلستان).
شد روان کشتی به رود نیل چون ملاح غیب
بادبان از پرنیان زرنگارش درکشید.
ابن یمین.
- امثال:
من کثرهالملاحین غرقت السفینه. (قابوس نامه چ یوسفی ص 151). نظیر خانه به دو کدبانو نارفته بماند. (قابوسنامه ایضاً ص 150). خانه ای را که دو کدبانوست خاک تا زانوست. آب انبار شلوغ کوزۀ بسیار می شکند. ماماکه دوتا شد سر بچه کج بیرون می آید. آشپز که دوتا شد آش یا شور است یا بیمزه. دیگ شراکت به جوش نیاید. (امثال و حکم ص 2). و رجوع به ملاحبان شود.
، نمک فروش. (مهذب الاسماء). نمک فروش و شوره فروش یا صاحب نمک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فروشندۀنمک یا صاحب آن. (از اقرب الموارد) ، متعهد بر اصلاح و درستگی جوی. (منتهی الارب) (آنندراج). متعهد بر اصلاح و درستگی نهر. (ناظم الاطباء). متعهد نهر برای اصلاح دهانۀ آن. (از اقرب الموارد) ، به لغت اهالی مراکش، جایی که در آن یهودیان سکنی دارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ملاح
(مُ)
نمکین و خوب صورت. ج، ملاحون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دارای ملاحت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ملاح
(مِ)
باد که کشتی بدان روان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، توبره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توبره و این لغتی هذلی است. (از اقرب الموارد) ، سرنیزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پوشش و آنچه بدان خود را پوشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ ملح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملح شود، جمع واژۀ ملیح. (منتهی الارب). جمع واژۀ ملیح و ملیحه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملیح شود
لغت نامه دهخدا
ملاح
جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
فرهنگ لغت هوشیار
ملاح
((مَ لّ))
کشتی بان، ناخدا، جمع ملاحان
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
فرهنگ فارسی معین
ملاح
ملوان، دریانورد
تصویری از ملاح
تصویر ملاح
فرهنگ واژه فارسی سره
ملاح
جاشو، دریانورد، کشتی بان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار، شناگر، سباح، آب ورز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملاح
ناوبر، ملوان
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
(دخترانه)
حالتی در چهره که شخص را دوست داشتنی می کند، نمکین بودن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
نوعی انگور سفید
نوعی انجیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحم
تصویر ملاحم
ملحمه ها، فتنه ها، شورش ها، جمع واژۀ ملحمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحی
تصویر ملاحی
شغل و عمل ملاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
زیبا و خوب روی بودن، نمکین بودن، شور شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَلْ لا)
شغل و عمل ملاح: وایشان ملاحی دانستند و در آب بیامدندی به تاختن... (مجمل التواریخ و القصص ص 107). و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
کشتیبانی. (منتهی الارب) (آنندراج). کشتیبانی و ناخدایی و صنعت ملاح. (ناظم الاطباء). صنعت ملاح. (از اقرب الموارد).
- علم الملاحه، علمی است که از کیفیت ساختن کشتیها و چگونگی راندن آن در دریا بحث می کند. این علم متوقف است بر شناسایی سمت دریاها و شهرها و اقالیم و شناسایی ساعات شبانه روز و همچنین شناسایی محل وزش بادها و تندبادها و بادهای ملایم و بادهای باران زا و غیرباران زا. علم میقات و علم هندسه از مبادی آن است. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا حَ)
نمک زار. (مهذب الاسماء). نمکستان. (دهار). نمکستان و شورستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمک زار و شوره زار و جایی که از آنجا نمک آورند. (ناظم الاطباء) ، جایی که در آن نمک فروشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نمکین و شیرین شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). نمکین و خوب روی گردیدن. ملوحه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شور گردیدن آب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نمکین و شور گردیدن آب. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
رسن محکم تافته. (مهذب الاسماء) : حبل ملاحم، رسن سخت تافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پیوسته شده و متصل گشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
تنگ جایها و تنگیها. (منتهی الارب). جایهای تنگ و تنگیها. (ناظم الاطباء). مضایق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ ملحفه. (دهار). جمع واژۀ ملحف و ملحفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ملحف و ملحفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
خمیده و ناراست و نادرست، بانفاق و بامکر، بی دین و از دین برگشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَلْ لا)
منسوب به ملاح. مربوط به ملاح. و رجوع به ملاح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ ملحظ. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ ملحظ، مصدر میمی از لحظه ولحظ الیه، یعنی به دنبال چشم به سوی او نگریست. (مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی حاشیۀ ص صو) :
یرمون بالخطب الطوال و تاره
وحی الملاحظ خفیه الرقباء.
ابوداود بن جریر ایادی (از مقدمۀ دیوان حافظ چ قزوینی ص صه).
و رجوع به ملحظ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جایهای لیسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- امثال:
ترکته بملاحس البقر اولاده، یعنی ترک کردم او را در فلاتی و مراد آن است که معلوم نیست او در کجاست. (از اقرب الموارد). گذاشتم اورا در دشت بی آب و گیاه که دانسته نشود کجاست یا درجایی که از بی آبی و بی علفی می لیسد گاو وحش بچه خود را. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جایهای تنگ و تنگیها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مضایق. ملحز واحد آن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ حی ی / مُلْ لا حی ی)
انگور سپید. (مهذب الاسماء) (دهار). نوعی از انگور سپید دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسمی از انگور خوب که سپید باشد. (آنندراج) : غراب وار انجیر حلوایی و روباه آسا انگور ملاحی را نیم خوردکنند و بگذارند. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
رازقی و ملاحی و خزری
بوزری و گلابی و شکری.
نظامی.
تا دررسد این می تو ای عطار
حالی زپی می ملاحی ایم.
عطار (دیوان چ تقی تفضلی ص 486).
نقل و شکر و می و صراحی
مفتون ملاحت ملاحی.
محسن تأثیر در صفت اقسام انگورتفت یزد (از آنندراج).
، نوعی از انجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اراک سرخ و سپید و اراک که سپیدی بر سیاهیش باشد. (منتهی الارب). اراک سپید سرخ و اراک سیاه سپید. (ناظم الاطباء). اراکی که در آن سپیدی و سرخی و سپیدی و سیاهی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملاحف
تصویر ملاحف
جمع ملحف ملحفه، چادر ها بستر آهنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحج
تصویر ملاحج
تنگنا ها راه های کوهستانی پنگان های باد کش
فرهنگ لغت هوشیار
رسن سخت تافته، جمع ملحمه، شورش ها جنگ های بزرگ جمع ملحمه اخباری که از فتنه های آخر الزمان خبر می دهد، جمع ملحمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحه
تصویر ملاحه
ملاحت در فارسی: شور مزگی، نمکینی
فرهنگ لغت هوشیار
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاحت
تصویر ملاحت
((مَ حَ))
زیبایی، لطافت، نمکین بودن
فرهنگ فارسی معین