- ملاح
- ملوان، دریانورد
معنی ملاح - جستجوی لغت در جدول جو
- ملاح
- جا شو ملون نمکین، جمع ملیح ملیحه، نمکین ها با نمک ها و باد یار (باد شرطه) ملوان دریا نورد: (ملاحان بدرگاه سلطان فریاد کردند که ای خداوند عالم، معیشت ما قومی درویشان از عبور این آب باشد اگر از ما جوانی بانطاکیه رود پیر باز آید) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 31)، جمع ملاحین، جمع ملح، جمع ملیح و ملیحه کشتیبان، دریانورد، آب نورد، ملوان
- ملاح ((مَ لّ))
- کشتی بان، ناخدا، جمع ملاحان
- ملاح
- کشتیبان، ملوان
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
نوعی انگور سفید
نوعی انجیر
نوعی انجیر
زیبا و خوب روی بودن، نمکین بودن، شور شدن
ملحمه ها، فتنه ها، شورش ها، جمع واژۀ ملحمه
ملاحی در فارسی: انگور ریش بابا، انجیر هلویی ملاحی در فارسی: در تازی نیامده جا شویی ملوانی عمل و شغل ملاح: ملوانی. قسمی انگور نیکوی سفید: (تا در رسد این می تو ای عطار، حالی ز پی می ملاحی ایم) (عطار. چا. تفضلی. 448)، نوعی از انجیر، اراک سفید سرخ یا سیاه سفید
ملاحت در فارسی: شور مزگی، نمکینی
رسن سخت تافته، جمع ملحمه، شورش ها جنگ های بزرگ جمع ملحمه اخباری که از فتنه های آخر الزمان خبر می دهد، جمع ملحمه
جمع ملحف ملحفه، چادر ها بستر آهنگ ها
تنگنا ها راه های کوهستانی پنگان های باد کش
شور بودن (آب و جز آن) نمکین بودن، نمکین بودن خوبرو بودن: (خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن) (حافظ. 272)، بی نهایتی کمال است که هیچ کس بنهایت او نرسد نمکینی، دلربا بودن، نیکویی و لطافت
شغل و عمل ملاح
جمع ملح، نمک ها، جمع ملیح، نمکین ها با نمک ها شور کردن: شوراندن، شورشدن، با نمکی بانمک شدن جمع ملح نمکها. نمکها، ج ملح
ملح ها، نمک ها، جمع واژۀ ملح
جمع ملح
ستایشگر
شیر آبکی
جنگ افزار، زین افزار
شوخی
تندابه
پلیدی گه جنگ افزار گدرک زینه زن سنا سنه اشتر جانه آلتی که بدان جنگ کنند آلت جنگ ساز جنگ. یا سلاح سرد. سلاحی است که آتش نشود مانند کارد شمشیر خنجر زوبین و غیره. یا سلاح گرم. سلاحی آتشین ماند تفنگ توپ و مانند آن یا سلاح باز کردن، دور کردن سلاح ها از خویشتن، آلتی که بدان جنگ کنند، ساز جنگ
شاهندن سزاواری، نیکی، آشتی، راستی و درستی نیکی کردن مقابل فساد، نیک شدن نیکو کار گشتن، آشتی کردن، نیکی نیکوکاری مقابل فساد، شایستگی سزاواری اهلیت. یا به صلاح باز آمدن، بهبود یافتن به شدن، اصلاح شدن درست شدن، یا به صلاح باز آوردن، آشتی دادن صلح دادن، نیکی، عیش، مصلحت، بسامانی، خیر
مساحت کننده، زمین پیما
هزل، شوخی، خوش طبعی، مسخرگی
بسیار شوخی کننده، بسیار شوخ
رستگاری، پیروزی، نجات، صلاح حال
نمک دار، گندمگون، خوب صورت، نمکین
کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد
هر آلتی که در جنگ به کار برود، آلت جنگ
مالک ها، ارباب ها، صاحبان زمین، جمع واژۀ مالک