جدول جو
جدول جو

معنی مقوی - جستجوی لغت در جدول جو

مقوی
تقویت کننده، نیرو دهنده، توانایی دهنده
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
فرهنگ فارسی عمید
مقوی
(مُقْ)
ستور توانا وگویند فرس مقو و گویند فلان قوی مقو، یعنی فلان خودش توانا و دارای ستور تواناست. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بی توشه. (مهذب الاسماء). مرد زاد سپری شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه به دشت و خشکی فرود می آید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بلد مقو، شهر بی باران. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقوی
(مُ قَوْ وی)
توانایی دهنده و تواناکننده. (آنندراج). قوت دهنده و تواناکننده و استوار و محکم کننده و مضبوطکننده. (ناظم الاطباء). نیرودهنده. نیروبخش. نیروبخشنده. قوت دهنده. که قوت آرد. خلاف مضعف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، تأییدکننده. مؤید. تقویت کننده: ومقوی این قول دلالت لفظ است بر آن... (کشف الاسرار ج 2ص 519). و چون یاسا و آیین مغول آن است که... متعرض ادیان و ملل نه اند و چه جای تعرض است بلکه مقویان اند و برهان این دعوی قوله علیه السلام ان اﷲلیؤید هذاالدین بقوم لاخلاق لهم. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 11). و مضمون این خبر مقوی قول ماست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 412) ، تسلی دهنده و نوازندۀ خاطر. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح پزشکان دارویی است که مزاج عضو را تعدیل کند تا از قبول فضولات بیاساید مانند روغن گل سرخ. (از کشاف اصطلاحات الفنون). دارویی که مزاج و قوام عضو را تعدیل کند چنانکه از قبول فضول ریخته شده در آن و آفات ممانعت کند خواه به جهت خاصیتی که در آن است مانند طین مختوم و تریاق و خواه به جهت اعتدال مزاج آن که گرم را سرد و سرد را گرم کند مانند روغن گل سرخ. (از کتاب دوم قانون ابن سینا چ تهران ص 149). هرچه تعدیل کند مزاج و قوام اعضا به حدی که قبول ریختن فضول ننموده ممانعت تواند نمود خواه بالخاصیه باشد مثل گل مختوم یا بسبب تعدیل مزاج باشد. مانند روغن گل سرخ. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
مقوی
(مُ قَوْ وا)
مقوا. (ناظم الاطباء) : ایجاد کلاه نظامی که عبارت است از پوست بخارایی بدون مقوی مشتمل بر کلگی از مخمل سیاه... (المآثر و الاّثار ص 129). و رجوع به مقوا شود
لغت نامه دهخدا
مقوی
توانائی دهنده، نیرو دهنده، قوت دهنده
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
فرهنگ لغت هوشیار
مقوی
((مُ قَ وّ))
قوت دهنده، نیرودهنده
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
فرهنگ فارسی معین
مقوی
نیروبخش، نیروزا
تصویری از مقوی
تصویر مقوی
فرهنگ واژه فارسی سره
مقوی
انرژی زا، مغذی، تقویت کننده، نیروبخش، موید
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقوا
تصویر مقوا
کاغذ سفت و ضخیم برای ساختن جلد کتاب یا چیز دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقضی
تصویر مقضی
تمام شده، تمام کرده، رواشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقوم
تصویر مقوم
آنکه کجی چیزی را راست کند، راست کننده، قیمت کننده، ارزیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقود
تصویر مقود
آنچه با آن ستور را دنبال خود بکشند، افسار، مهار، لگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تقوی
تصویر تقوی
تقوا، ترس از خدا و اطاعت امر او، پرهیزکاری، پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقوی
تصویر اقوی
قوی تر، تواناتر، نیرومندتر، محکم تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقور
تصویر مقور
قیر اندود شده، گرد بریده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقوس
تصویر مقوس
قوسی شکل، کمانی، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محوی
تصویر محوی
دربرگرفته شده، فراهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوی
تصویر مشوی
بریان کباب پز ابراز بریانی بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیدگی، در نوردیده، پوشیده درهم پیچیده پیچیده شده در نوردیده (طومار و جز آن)، پوشیده، پیچیدگی شیئی (روده ریسمان مار و جز آنها) حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محوی
تصویر محوی
فراهم آمده، گرد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوی
تصویر معوی
روده ای منسوب به معا
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ارزیابی، راست گردانی، گاهنامه نویسی، راست کنندگی، قایم کنندگی، قیمت کنندگی، ارزیابی، تقویم نویسی: (... و در مقومیش اشکال بود که هست یا نه) (چهارمقاله. 96)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوم
تصویر مقوم
قیمت کننده، بها گذار، نرخ دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقول
تصویر مقول
گفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقوض
تصویر مقوض
ویران شده
فرهنگ لغت هوشیار
کمانی خمیده کماندان، اسپریس کمانی کننده قوسی کرده شده خمیده. قوس سازنده منحنی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
باز گفته این واژه را برخی عربی - فارسی دانند که برابر آن (منسوب به مرو) است. مرو یا مورو نام پارسی پهلوی شهری است در خراسان بزرگ و بی گمان نامگذاری تازی بر این شهر نیست پارسی است مروی مروزی بند بار ریسمان باز
فرهنگ لغت هوشیار
گرد بریده، کتران مالیده زفت مالیده هر چیز گرد بریده قوار ساخته، قطران مالیده، یکی از اشکال خط عربی (پیدایش خط و خطاطان 88)
فرهنگ لغت هوشیار
مان جای گاه جای آرام نام نیزه پیامبر اسلام (ص) جزای نیک دهنده، عطا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقوی
تصویر متقوی
توانا و قادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماوی
تصویر ماوی
منسوب به ما، مائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقوی
تصویر تقوی
پرهیزگاری، ترسیدن از خدا و به معنی توانا شدن، نیرومند شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقوی
تصویر اقوی
تواناتر و قویتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقنی
تصویر مقنی
چاه کن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تقوی
تصویر تقوی
پرهیزگاری، پرهیز
فرهنگ واژه فارسی سره