جدول جو
جدول جو

معنی مقه - جستجوی لغت در جدول جو

مقه(مُقْهْ)
جمع واژۀ امقه. (اقرب الموارد). رجوع به امقه شود
لغت نامه دهخدا
مقه(طَ)
از ’وم ق’، دوست داشتن کسی را. ومق. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دوست داشتن. (آنندراج). و رجوع به ومق شود
لغت نامه دهخدا
مقه
زیاد معطل شدن، در انتظار کسی ایستادن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقهور
تصویر مقهور
مورد خشم و قهر واقع شده، خوار شده، شکست خورده، مغلوب
فرهنگ فارسی عمید
(شِ مِقْ قَ)
مؤنث شمق. زن دراز. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به شمق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقهور بودن. مقهورشدگی. شکست خوردگی: گفت می خواهم مجبوری و مقهوری تو به خلق بنمایم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 152). و رجوع به مقهور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغلوب و مغلوب شده و چیره شده بر وی و منهزم و شکست خورده. (ناظم الاطباء). قهرشده. شکسته. بشکسته. آن که بر او چیره شده باشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور.
فرخی.
همیشه خاندان بزرگ پاینده باد... و اعداش مقهور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109). می گفتند خداوند دل مشغول ندارد که تعبیه ها بر حال خویش است و مخالفان مقهورند و به مرادی نمی رسند. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 687).
وان شهاب است رأی ثاقب او
که از او دیو فتنه مقهور است.
ابوالفرج رونی.
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است.
مسعودسعد.
چو خسروان را باید که در صف لشکر
به تیغ قاهر باشند و دشمنان مقهور...
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 184).
شاعران از دشمن ممدوح چون ذکری کنند
رسم را گویند کز قهر اجل مقهور باد.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 102).
نیل کم از زنده رود و مصر کم از جی
قاهره مقهور پادشای صفاهان.
خاقانی.
و خود کدام منفعت از این عظیم تر است که اولیا منصور باشند واعدا مقهور، دوستان آسوده و دشمنان فرسوده. (راحهالصدور).
جنابت بر همه آفاق منصور
سپاهت قاهر و اعدات مقهور.
نظامی.
علم علم از جهل نگونسار نگردد و همیشه حق منصور باشد و باطل مقهور. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 102). اسکندر مقهور و مخذول به جنگل درآمده به طرف گیلان بدر رفت و بعد از آن خبری محقق از او نیامد. (ظفرنامۀ یزدی چ امیرکبیر ج 2 ص 145).
- مقهور داشتن، مغلوب کردن. شکست دادن: اگروی را مقهور داری و به تلبیس وی فریفته نشوی... در تو زیرکی و معرفت... پدید آید. (کیمیای سعادت چ احمدآرام ص 19).
- مقهور ساختن، مغلوب کردن. شکست دادن: ضمیر انورش کارهای عمری را به شبی تدبیر کند و لشکرهای گران به فکری مقهور سازد. (انوار سهیلی).
- مقهور شدن، شکست یافتن. مغلوب شدن. شکسته شدن: یک چوبۀ تیر سخت به زانویش رسیده کاری و از آن مقهور شده و نزدیک آمد که کشته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بازگردید و ساخته به گاه بیایید تا فردا کار خصم فیصل کرده آید که دشمن مقهور شده است. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 353).
مقهور به حکمت شود این خلق جهان پاک
زیرا که حکیم است جهان داور قهار.
ناصرخسرو.
پادشاهی است نفس تو قاهر
شده دیو هوی بدو مقهور.
ابوالفرج رونی.
نصرت همی طلب کرد از کین تو ولیکن
در آرزوی نصرت مقهور شد مفاجا.
امیرمعزی.
نشگفت که مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکرسلطان ستمکار.
امیرمعزی.
اگر... روزگار غدرپیشه غش عیار خویش بنماید و مقهور و مکسور شویم آخر... باری نام نیک بیابیم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 187). چون گربۀ خصم غالب گشته و گربۀ اومقهور شده آهی برکشید و برفت. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 134).
- مقهور کردن، شکست دادن.مغلوب کردن. شکستن: نعمتها بر ما تمام گردانید و دشمنان ما را مقهور کرد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 4). اگر وی را (شهوت را) مقهور کنی و به ادب، زیردست عقل و شرع داری... (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 19). هرگه که شیاطین قصد استراق سمعکنند از آسمان عزت به رجم نجم ایشان را مقهور کنند. (کشف الاسرار ج 3 ص 296). شما را بر نفس اماره نصرت دهد تا آن را مقهور کنید. (کشف الاسرار ج 3 ص 717).
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه رابه یک زمان مقهور.
امیرمعزی.
ترا این جاه قاهر قهرمان است
که قهرش مرگ را کرده است مقهور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 230).
که مرد در تتق کبریا نیابد راه
مگر که لشکر حرص و هوی کندمقهور.
ظهیر فاریابی.
خصمان را مقهور کرد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 39). به هر مکر و خداع که خصم را مقهور توانی کرد از مصاف برنباید گشت. (جوامع الحکایات عوفی).
- مقهور گردیدن (گشتن) ، مغلوب شدن. شکست یافتن. شکسته شدن:
بی لشکر عقل و دین نگردد
این گرد سپاه دهر مقهور.
ناصرخسرو.
خدای تعالی مرابر وی نصرت داد تا مقهور من گشت. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 17). چون عبدالرحمن اندر آن حصار مقهور گشت به زینهار آمد. (تاریخ گردیزی). خالد ندانست اینکه سیف اﷲ مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). اسیر ما دیوان شوند و مسخر و مقهور ما گردند. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 85).
باز در تن شعله ابراهیم وار
که از او مقهور گردد برج نار.
مولوی.
به منازعت پیش آید مقهور غلبۀ او گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص 139).
- مقهور گردانیدن، مغلوب ساختن. شکست دادن: باری عزاسمه... اعدای دولت او را مقهور و نگونسار گرداناد. (تاریخ قم ص 4). دیگر سرداران و مفسدان آن نواحی که تا غایت گردن اذعان ننهاده بودندهمه را مقهور گردانیدند. (ظفرنامۀ یزدی).
، زیردست شده و ستم رسیده و مظلوم و آزرده شده. (ناظم الاطباء)، زبون. خوارکرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، گوشتی که آتش به آن رسیده و آب از آن روان باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ قَ)
شیر بی مزه، سبوی سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ قَ)
معرب از دمۀ فارسی. دمقه الحداد، دمۀ آهنگران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دمه و دم شود
لغت نامه دهخدا
(رُ قَ)
اندک از قوت که جان را نگاه دارد. آنچه بدان روز گذارند. و گویند: ما فی عیشه الا رمقه، ای بلغه. (منتهی الارب). اندک مایه از معیشت که بدان سد رمق کنند. بلغه. (از اقرب الموارد). رمق. رماق. رماق. مرمّق. (متن اللغه). رجوع به رمق و رماق شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
بیماریی است که بر پشت پیدا میگردد. (منتهی الارب) (آنندراج). دردی که در کمر پیدا شود. داء یأخذ فی الصلب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ مِ قَ)
زمین نمناک و گران. یا زمین نزدیک آب. لیله غمقه کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قریه غمقه، دهی بسیارآب. (مهذب الاسماء) ، لیله غمقه، شب نمناک. شبی که باد در آن نوزد و نم آن بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی از آبهای بنی نمیر است در بطن وادیی موسوم به عمق. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ قَ)
چربش و چرک روغن در خیک. (منتهی الارب). چرک چربی و روغن در خیک و کوزه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
چیز اندک و حقیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ما اغنی عنی زمقه، ای شیئاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
کسی که سفیدی چشمش با کمی کبودی باشد. (ازناظم الاطباء) (منتهی الارب). یا کسی که چشمش از بی سرمگی تباه شده باشد، یا سرمه جای از چشم سفید گشته باشد.
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ نِ)
پیوسته بر آب باشنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پیوسته باشنده بر آب و مقیم بر آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
ذلیل و خوارشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، مغلوب گشته و شکست خورده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث امقه، زنی که سپیدی چشم وی با اندک کبودی باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، زنی که کنج چشم و پلکهای وی از کمی مژه سرخ شده باشد. (از اقرب الموارد) ، امراءه مقهاء، زنی که سپیدی آن زشت باشد و مانند سپیدی گچ بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ گِ رِ تَ)
شکست خوردگی. مغلوبی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شکست خوردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقهور
تصویر مقهور
مغلوب و مغلوب شده، چیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهوریت
تصویر مقهوریت
در تازی نیامده شکست یافتگی مقهوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور ساختن
تصویر مقهور ساختن
شکست دادن، چیره گشتن، شکست دادن، مغلوب کردن: (... ضمیر انورش کارهای عمری را بشبی تدبیر کند و لشکرهای گران را بفکری مقهور سازد) (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور شدن
تصویر مقهور شدن
شسکست یافتن مغلوب شدن شکست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور کردن
تصویر مقهور کردن
مقهور ساختن: (... در آن وقت که از برای انتقام سلطان سوری لشکر بسوی غزنین راند و آن شهرمقدس را بگرفت و خصمان را مقهور کرد) (لباب الالباب. نف. 39)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهوری
تصویر مقهوری
شکست یافتن مغلوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهورین
تصویر مقهورین
جمع مقهور، باختگان، شکست یافتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمقه
تصویر عمقه
ته خیک ته دیگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمقه
تصویر رمقه
روزی بخور و نمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور
تصویر مقهور
((مَ))
شکست خورده، غلبه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقه
تصویر حقه
نیرنگ، ترفند، فریب
فرهنگ واژه فارسی سره
سرکوب کردن، مغلوب کردن، تارومار کردن، شکست دادن، تارومار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکست خوردن، مغلوب شدن، منهزم شدن، تارومار شدن، سرکوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکست دادن، مغلوب کردن، تارومار کردن، سرکوب کردن، منهزم کردن
متضاد: مقهور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تارومار، شکست خورده، مغلوب، منهزم
متضاد: قاهر، فاتح
فرهنگ واژه مترادف متضاد