توانایی و قوت دهنده و یاریگر و منه قوله تعالی: و ما کنا له مقرنین، ای مطیقین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آن که او را یاریگر نباشد در ستور راندن و کشاورزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب گوسفند و شتری که بر ادارۀ ملک خود توانا نباشد و کمکی برای ادارۀ ملک یا سیراب کردن شتران و یا راندن ستور نداشته باشد. (از اقرب الموارد)
توانایی و قوت دهنده و یاریگر و منه قوله تعالی: و ما کنا له مقرنین، ای مطیقین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آن که او را یاریگر نباشد در ستور راندن و کشاورزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب گوسفند و شتری که بر ادارۀ ملک خود توانا نباشد و کمکی برای ادارۀ ملک یا سیراب کردن شتران و یا راندن ستور نداشته باشد. (از اقرب الموارد)
قطره قطره چکانیده شده. (غیاث) (آنندراج). قطره قطره چکیده و قطره قطره چکانیده. (ناظم الاطباء) : پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرود آید چون مشک مقطر. ناصرخسرو. بالندۀ بی دانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید و از آب مقطر. ناصرخسرو. ببین چون ره صید مجروح را هم منقط زبس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). ، تقطیرشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آب که دفلی در وی روید بد و زیانکار است آن را مقطر باید کرد و با شیرینی باید خورد. (خوارزمشاهی). به انگشت بنمایم از دو رخانت همی باده ز انگشتم آید مقطر. منطقی رازی. ببین تو اینک بر لاله قطرۀ باران اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 36). - آب مقطر، آبی که در قرع و انبیق تقطیر شده باشد. (ناظم الاطباء). آبی که با قرع و انبیق جوشانده و تقطیر کرده باشند و آن در داروسازی بکار می رود. آبی که بوسیلۀ حرارت تبخیر شده و پس از تبخیر شدن دوباره بر اثر برودت به صورت آب درآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
قطره قطره چکانیده شده. (غیاث) (آنندراج). قطره قطره چکیده و قطره قطره چکانیده. (ناظم الاطباء) : پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز کز کوه فرود آید چون مشک مقطر. ناصرخسرو. بالندۀ بی دانش مانند نباتی کز خاک سیه زاید و از آب مقطر. ناصرخسرو. ببین چون ره صید مجروح را هم منقط زبس قطره های مقطر. عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143). ، تقطیرشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آب که دفلی در وی روید بد و زیانکار است آن را مقطر باید کرد و با شیرینی باید خورد. (خوارزمشاهی). به انگشت بنمایم از دو رخانت همی باده ز انگشتم آید مقطر. منطقی رازی. ببین تو اینک بر لاله قطرۀ باران اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب. سنائی (دیوان چ مصفا ص 36). - آب مقطر، آبی که در قرع و انبیق تقطیر شده باشد. (ناظم الاطباء). آبی که با قرع و انبیق جوشانده و تقطیر کرده باشند و آن در داروسازی بکار می رود. آبی که بوسیلۀ حرارت تبخیر شده و پس از تبخیر شدن دوباره بر اثر برودت به صورت آب درآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
نزدیک. (از محیط المحیط). با هم قرین. یار و پیوسته. مرتبط و همدم. مصاحب. مأنوس. هم ساز و نزدیک. (از ناظم الاطباء). همراه: همیشه باشد از مهر او و کینۀ او ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان. فرخی. اتفاق آسمانی با اتساق امانی مقارن نشده است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 153). اگر با متانت قلم مهابت شمشیر مقارن و هم طویله نباشد... (سندبادنامه ص 5). به حکم آنکه هر دو متحرک این رکن مقارن یکدیگرند آن را مقرون خواندند. (المعجم چ دانشگاه ص 33) ، همزمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقارن نزول اجلال و وصول تمکین در آن سرزمین یرلیغ واجب الاتباع نفاذ یافت. (ظفرنامۀ یزدی). مقارن آن حال ابن عم خیرالناس لباس خود را تغییر داده به میدان خرامید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 550). مقارن آن حال میرزا سلطان اویس... خروج کرده رایت مخالفت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117). مقارن آن حال میرزا سنجر به مستقر عز خویش رسیده جمعی کثیر از امرا و لشکریان را... ارسال داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117) ، (اصطلاح نجوم) سیارۀ مقارنه کننده. و رجوع به مقارنه شود
نزدیک. (از محیط المحیط). با هم قرین. یار و پیوسته. مرتبط و همدم. مصاحب. مأنوس. هم ساز و نزدیک. (از ناظم الاطباء). همراه: همیشه باشد از مهر او و کینۀ او ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان. فرخی. اتفاق آسمانی با اتساق امانی مقارن نشده است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 153). اگر با متانت قلم مهابت شمشیر مقارن و هم طویله نباشد... (سندبادنامه ص 5). به حکم آنکه هر دو متحرک این رکن مقارن یکدیگرند آن را مقرون خواندند. (المعجم چ دانشگاه ص 33) ، همزمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقارن نزول اجلال و وصول تمکین در آن سرزمین یرلیغ واجب الاتباع نفاذ یافت. (ظفرنامۀ یزدی). مقارن آن حال ابن عم خیرالناس لباس خود را تغییر داده به میدان خرامید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 550). مقارن آن حال میرزا سلطان اویس... خروج کرده رایت مخالفت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117). مقارن آن حال میرزا سنجر به مستقر عز خویش رسیده جمعی کثیر از امرا و لشکریان را... ارسال داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117) ، (اصطلاح نجوم) سیارۀ مقارنه کننده. و رجوع به مقارنه شود
یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته: فلولا اءلقی علیه اءسوره من ذهب اءو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 53/43). با بردباری طبع او متفق بانیکنامی جود او مقترن. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 318). وز اتفاق تاختن او به روز و شب با روز روشن است شب تیره مقترن. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 598). کژّی شده ست با خم زلف تو متفق خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن. امیرمعزی (ایضاً ص 63). مرا از بهر دیناری ثناگفت که بختت با سعادت مقترن باد. سعدی. - مقترن کردن، قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن: نبیدی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن. ابوالمؤید رونقی بخارایی. - مقترن گشتن، قرین شدن. پیوند یافتن: آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66). ، از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء)
یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته: فلولا اءَلقی علیه اءَسوره من ذهب اءَو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 53/43). با بردباری طبع او متفق بانیکنامی جود او مقترن. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 318). وز اتفاق تاختن او به روز و شب با روز روشن است شب تیره مقترن. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 598). کژّی شده ست با خم زلف تو متفق خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن. امیرمعزی (ایضاً ص 63). مرا از بهر دیناری ثناگفت که بختت با سعادت مقترن باد. سعدی. - مقترن کردن، قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن: نبیدی که نشناسی از آفتاب چو با آفتابش کنی مقترن. ابوالمؤید رونقی بخارایی. - مقترن گشتن، قرین شدن. پیوند یافتن: آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66). ، از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء)
مقطر. (منتهی الارب) (آنندراج). مقطر. ج، مقاطر. (اقرب الموارد). بوی سوز. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطر شود، کنده که بر پای بندی نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). کنده ای که برپای نهند. (ناظم الاطباء). چوبی با شکافهای بزرگ به اندازۀ ساق انسان که پای زندانیان را در آن نهند. (از اقرب الموارد). - مقطرهالسجان، فلک و معرب آن فلق است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مِقْطَر. (منتهی الارب) (آنندراج). مقطر. ج، مقاطر. (اقرب الموارد). بوی سوز. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطر شود، کنده که بر پای بندی نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). کنده ای که برپای نهند. (ناظم الاطباء). چوبی با شکافهای بزرگ به اندازۀ ساق انسان که پای زندانیان را در آن نهند. (از اقرب الموارد). - مقطرهالسجان، فلک و معرب آن فلق است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)