جدول جو
جدول جو

معنی مقطرن - جستجوی لغت در جدول جو

مقطرن
(مُ قَ رَ)
شتر قطران مالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقطر
تصویر مقطر
تقطیر شده، قطره قطره چکیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
با هم پیوسته، نزدیک، همراه، همدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
پیوسته، همراه، در علم نجوم ویژگی ستاره ای که در حالت مقارنه باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَ)
رمح مقرن، نیزه ای که سر آن را بلند کنند تا به کسی نرسد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
توانایی و قوت دهنده و یاریگر و منه قوله تعالی: و ما کنا له مقرنین، ای مطیقین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، آن که او را یاریگر نباشد در ستور راندن و کشاورزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). صاحب گوسفند و شتری که بر ادارۀ ملک خود توانا نباشد و کمکی برای ادارۀ ملک یا سیراب کردن شتران و یا راندن ستور نداشته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَرْ رَ)
نیک بسته شده به رسن، منه قوله تعالی: و آخرین مقرنین فی الاصفاد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
هرآنچه متحد کند یک چیزی را با چیز دیگر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
پنبه زار. (دهار). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَطْ طَ)
قطره قطره چکانیده شده. (غیاث) (آنندراج). قطره قطره چکیده و قطره قطره چکانیده. (ناظم الاطباء) :
پر فایده و نعمت چون ابر به نوروز
کز کوه فرود آید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
بالندۀ بی دانش مانند نباتی
کز خاک سیه زاید و از آب مقطر.
ناصرخسرو.
ببین چون ره صید مجروح را هم
منقط زبس قطره های مقطر.
عمعق (دیوان چ نفیسی ص 143).
، تقطیرشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آب که دفلی در وی روید بد و زیانکار است آن را مقطر باید کرد و با شیرینی باید خورد. (خوارزمشاهی).
به انگشت بنمایم از دو رخانت
همی باده ز انگشتم آید مقطر.
منطقی رازی.
ببین تو اینک بر لاله قطرۀ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 36).
- آب مقطر، آبی که در قرع و انبیق تقطیر شده باشد. (ناظم الاطباء). آبی که با قرع و انبیق جوشانده و تقطیر کرده باشند و آن در داروسازی بکار می رود. آبی که بوسیلۀ حرارت تبخیر شده و پس از تبخیر شدن دوباره بر اثر برودت به صورت آب درآید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
بوی سوز. مقطره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجمره. ج، مقاطر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / مِ رَ)
چوبی است که بر گردن دو گاو قلبه ران می بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
نزدیک. (از محیط المحیط). با هم قرین. یار و پیوسته. مرتبط و همدم. مصاحب. مأنوس. هم ساز و نزدیک. (از ناظم الاطباء). همراه:
همیشه باشد از مهر او و کینۀ او
ولی مقارن سود و عدو عدیل زیان.
فرخی.
اتفاق آسمانی با اتساق امانی مقارن نشده است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 153). اگر با متانت قلم مهابت شمشیر مقارن و هم طویله نباشد... (سندبادنامه ص 5). به حکم آنکه هر دو متحرک این رکن مقارن یکدیگرند آن را مقرون خواندند. (المعجم چ دانشگاه ص 33) ، همزمان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مقارن نزول اجلال و وصول تمکین در آن سرزمین یرلیغ واجب الاتباع نفاذ یافت. (ظفرنامۀ یزدی). مقارن آن حال ابن عم خیرالناس لباس خود را تغییر داده به میدان خرامید. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 550). مقارن آن حال میرزا سلطان اویس... خروج کرده رایت مخالفت برافراخت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117). مقارن آن حال میرزا سنجر به مستقر عز خویش رسیده جمعی کثیر از امرا و لشکریان را... ارسال داشت. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 117) ، (اصطلاح نجوم) سیارۀ مقارنه کننده. و رجوع به مقارنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته: فلولا اءلقی علیه اءسوره من ذهب اءو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 53/43).
با بردباری طبع او متفق
بانیکنامی جود او مقترن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 318).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مقترن.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 598).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق
خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن.
امیرمعزی (ایضاً ص 63).
مرا از بهر دیناری ثناگفت
که بختت با سعادت مقترن باد.
سعدی.
- مقترن کردن، قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن:
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن، قرین شدن. پیوند یافتن: آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66).
، از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ رَ / مُ قَطْ طَ رَ)
ابل مقطره، شتران قطار کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقطار و تقطیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَرْ رَ)
ناقۀ آبستن شده و دنب و سر برداشته. (از اقرب الموارد). ناقه مقطره، ماده شتر آبستن که دنب و سر بردارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ رَ)
مقطر. (منتهی الارب) (آنندراج). مقطر. ج، مقاطر. (اقرب الموارد). بوی سوز. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقطر شود، کنده که بر پای بندی نهند. (منتهی الارب) (آنندراج). کنده ای که برپای نهند. (ناظم الاطباء). چوبی با شکافهای بزرگ به اندازۀ ساق انسان که پای زندانیان را در آن نهند. (از اقرب الموارد).
- مقطرهالسجان، فلک و معرب آن فلق است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقطر
تصویر مقطر
قطره قطره، چکانیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرن
تصویر مقرن
توانائی و قوت دهنده و یاریگر
فرهنگ لغت هوشیار
نزدیک، همراه، همدم، همزمان با هم رفیق و قرین شونده، یار همدم، پیوسته متصل، همراه نزدیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
یار و رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقطر
تصویر مقطر
((مُ قَ طَّ))
قطره قطره، چکانیده، تقطیر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
((مُ رِ))
رفیق و قرین شونده، نزدیک، پیوسته، متصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
((مُ تَ رِ))
یار شونده، قرین شونده، دوست، رفیق، نزدیک، در نجوم ستاره ای که به ستاره دیگر نزدیک شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقارن
تصویر مقارن
همزمان، هم هنگام
فرهنگ واژه فارسی سره
حالت تقارن، هم زمان، پیوسته، متصل، قرین، نزدیک، همدم، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوست، رفیق، محشور، مصاحب، مقرب، مونس، همدم، هم صحبت، همنشین، نزدیک، پیوسته، همراه، مقارنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد