جدول جو
جدول جو

معنی مقراض - جستجوی لغت در جدول جو

مقراض
قیچی، وسیله ای با دو تیغۀ دسته دار برای بریدن کاغذ، پارچه و مانند آن
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
فرهنگ فارسی عمید
مقراض
(مِ)
ناخن پیرای. (مهذب الاسماء). گاز. (صراح). دوکارد. (دهار). گاز و دوکارد، وهما مقراضان. ج، مقاریض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). افزار معروف که بدان جامه و کاغذ و امثال آن می برند و آن را در عرف هند کترنی گویند. (آنندراج). آنچه بدان پارچه و جز آن برند و هما مقراضان و در معنی مجازی گویند لسان زید مقراض الاعراض. (از اقرب الموارد). ابزاری آهنین و مرکب از دو تیغۀ برنده که بواسطۀ میخ یا پیچی آن دو تیغه روی هم قرار می گیرند و هر چیز جامدی را به اعانت آن می برند و کازود و برنس و برنیش گویند. (ناظم الاطباء). قیچی. دو کارد. قطاع. مقص ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
زو به مقراض برشی دوسه برداری
کیسه ای دوزی و درزش نه پدید آری.
منوچهری.
گرچنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
آنجا آلات آهن ممتاز سازند چون مقراض و کارد و غیره و مقراضی دیدم که از آنجا به مصر آورده بودند، به پنج دینار مغربی می خواستند. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض ’لا’
جبرئیل پربریده ست اندر این ره صدهزار.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 114).
بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال.
سنائی (ایضاً ص 192).
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
سنائی (ایضاً ص 200).
شاعر آن درزی است دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
با من دو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن.
مجیرالدین بیلقانی.
مقراضۀ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
دی که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب.
خاقانی.
به دست عدل توباشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است.
خاقانی.
به خیاط و مقراض محتاج نگشت. (سندبادنامه ص 2).
زهر مقراضه کو چون صبح رانده
عدو چون میخ در مقراض مانده.
نظامی.
هست او مقراض احقاد و جدال
قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال.
مولوی.
مقراض به دشمنی سرش برمی داشت
پروانه به دوستیش درپا می مرد.
سعدی.
در حدیث معراج آمده است از حضرت رسالت که آن شب بر جماعتی بگذشتم که لبهای ایشان به مقراض آتشین می بریدند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 57).
بر دست گرفتیم همه داس ز مقراض
بر مزرعۀ سبز سقرلاط گذشتیم.
نظام قاری (دیوان البسه ص 96).
تصویر ’لا’ به صورت مقراض بهر چیست
یعنی برای قطع تعلق ز ماسواست.
جامی.
مقراض ره دور نظرهای بلند است
قطع نظر از مردم کوتاه نظر کن.
صائب.
مقراض که آلت جدایی است
در نامۀ دوستان نگنجد.
(از امثال و حکم ص 1721).
- مقراض بر کسی راندن، مرادف سر تراشیدن. (آنندراج).
- ، کنایه از نواختن و قدر و منزلت بخشیدن. (آنندراج). تملق کردن و نوازش نمودن. (ناظم الاطباء) :
آنکه بخشیدش کلاه و بر سرش مقراض راند
گر سرش برد نشاید سر ز حکمش تافتن.
خواجه جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
- مقراض زدن، به معنی بریدن. (آنندراج) :
بستند ملایک کمر از صدق یقین
در خدمت شمع روضۀ خلدآیین
مقراض به احتیاطزن ای خادم
ترسم ببری شهپر جبریل امین.
صحیفی شیرازی (از آنندراج).
- مقراض شتر گردن، نوعی از مقراض که کج باشد. (غیاث) (آنندراج). قسمی از مقراض که تیغه های آن کج باشد. (ناظم الاطباء) :
سر جمازۀ خلقم تواضع با زمین دارد
چو مقراض شتر گردن مهار کاغذین دارد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- مقراض شمع، گل گیر. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان شمع را پیرایند نیک سوختن را.
- مقراض کردن، بریدن به مقراض. (آنندراج). بریدن پارچه و یا کاغذ و جز آن با مقراض. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قیچی کردن:
بس که نتوانم به یکبار از جوانی دل برید
می کنم مقراض هر مویی که می گردد سفید.
میرزااسماعیل ایما (از آنندراج).
درازی شب ما گو به هر دم افزون شو
برید دست که زلف ترا کند مقراض.
ملانظیری نیشابوری (از آنندراج).
- مقراض هندی، مقراض هند که بهتر باشد و بعضی گویند که نوعی از مقراض که برگ تنبول فروشان دارند که پان را به آن پیرایش می کنند یا آنچه فوفل را به آن ریزه ریزه کنند. (غیاث) (آنندراج).
- امثال:
مثل مقراض، دوزبان. (امثال وحکم)
لغت نامه دهخدا
مقراض
دوکارد، گاز، قیچی
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
فرهنگ لغت هوشیار
مقراض
((مِ))
قیچی
تصویری از مقراض
تصویر مقراض
فرهنگ فارسی معین
مقراض
قیچی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقروض
تصویر مقروض
بریده شده، وام دار، بدهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
آنکه بسیار مریض شود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ضَ)
فنی است از کشتی و آن چنان باشد که هر دو پای خود را در گردن حریف انداخته زور کردن. (غیاث). نام فنی از کشتی و آن هر دو پای خود در کمر حریف بند کرده همچون مقراض پیچیدن. (آنندراج) :
لطف گفتی که چه حلواست مراد است به جنگ
گرد خلق تو و طور تو شوم مقراضک.
میرنجات (از آنندراج).
قدرتم چون پا به میدان زبردستی نهد
فن مقراضک همین بر پور دستان می زنم.
فوقی یزدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر بی پر که هر دو طرف باریک و میان سطبر باشد و در پهن رسد نه طرف تیزی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تیر بی پر که آن را به فارسی تیر گز گویند و آن تیری باشد که هر دو سر آن باریک و میانش سطبر، چون رها شود محرف شده از مجمع مرغان چند را شکار می کند. (غیاث). تیر بی پر که به پهنا حرکت می کند. تیرگز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مضمون کلام. (منتهی الارب) (آنندراج). مضمون کلام و سیاق کلام. (ناظم الاطباء). فحوای کلام. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنکه بسیار بیمار می گردد. (ناظم الاطباء). مرد سخت بیمارغنج. (منتهی الارب). بسیاربیماری. (دهار) (آنندراج). بیمارغنج. (صراح). بیمارگن. (مهذب الاسماء). بیمارناک. همیشه بیمار. بیمارژون. آنکه در برابر بیماریها ایستادگی و مقاومت نتواند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و در این ناحیت (بیهق) مردم ممراض کمتر بود. (تاریخ بیهق). چون مزاج ممراض که هرچند در ترتیب غذا و قاعده احتما شرط احتیاط بیشتر بجای آرد به اندک زیادتی که به کار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد. (مرزبان نامه ص 115). هرچه از آن جمله سریعالزوال بود مانند... خشم حلیم و صحت ممراض و غم و اندوه منبسط طبع و خجلت و حیا، آن را حال خوانند. (اساس الاقتباس ص 44)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زن مهمانی کننده و بسیار مهمان. (از منتهی الارب). زن مهمانی کننده. مقراء. (از اقرب الموارد). امراءهمقراه للضیف، زن بسیار مهمان نواز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
یکی مقر̍ی. (منتهی الارب). واحد مقری یعنی کاسۀ بزرگ. ج، مقاری. (ناظم الاطباء). کاسۀ بزرگ مهمانی. مقر̍ی. ج، مقاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مقراه و توضح نام دو قریه است از نواحی یمن که در شعر امروءالقیس آمده. (از معجم البلدان). نام جایگاهی است. (مهذب الاسماء). موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
فتوضح فالمقراه لم یعف رسمها
لمانسجتها من جنوب و شمأل.
امروءالقیس
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ / ضِ)
نوعی از پیکان تیر باشد و آن را دوشاخه سازند. (برهان). نوعی از پیکان دو شاخه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث). نوعی از تیر که پیکانش دوسر باشد و کارش بریدن است چنانکه اگر شاخی مطلوب بود بدان می توان برید خلاف تیرهای دیگر که شکافتن و سوراخ کردن کار آنهاست. (آنندراج). نوعی از پیکان تیر که دوشاخه باشد. (ناظم الاطباء) :
مقراضۀ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را.
خاقانی.
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
چو سوزن سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته.
نظامی.
به مقراضۀ تیر پهلوشکاف
بسی آهو افکند با نافه ناف.
نظامی.
همه مقراضه های پرنیان پوش
همه زهرآبهای خوشتر از نوش.
نظامی (از گنجینۀ گنجوی).
از میان دو شاخهای خدنگ
جست مقراضۀ فراخ آهنگ.
نظامی.
، نوعی از حلوا هم هست. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مقراضی شود، مرادف مقراضک. (آنندراج) :
در رهگذر قاسم با حسن و ادب
گرعاشق دلخسته بیفتد چه عجب
زیراکه به هرگام بر آن خسته زند
تنگ شکر از دهان و مقراضۀ لب.
نظام دست غیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
وام دادن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (صراح اللغه). قرض دادن: و اقرضوا اﷲ قرضاً حسناً. (قرآن 18/57).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چون مقراض بودن. حالت و چگونگی مقراض. برندگی. قاطعیت:
چو سوزن، سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مِ ضی ی)
منسوب است به مقراض که نام اجدادی است. (ازانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حوض بسیارآب. (مهذب الاسماء). گردآمدنگاه آب یا آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر جا که آب باران از هر سو در آن جمع گردد. مقری (م را) . (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کارد سرکج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مهمانی کننده وبسیار مهمانی. مقری (م را) . (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجل مقراء للضیف، مرد بسیار پذیرایی کننده مهمانی و کذلک امراءه مقراء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ)
شهری است به یمن و در آنجای است کان عقیق، مقرئی منسوب به وی و منه المقرئیون من المحدثین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام شهری در یمن که کان عقیق در آنجا می باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
کشت اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین تنک کاشته. (ناظم الاطباء) ، جاهایی که در آن آبکش به جهت کمی آب درچاه فروشود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خنورهای می. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوعی از ظروف شراب. (از اقرب الموارد) ، سبوهای بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ مقرض. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مفرض. (اقرب الموارد). رجوع به مفرض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقراء
تصویر مقراء
میهماندوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
همیشه بیمار، بیمار غنج آنکه بسیار بیمار گردد، سخت بیمار: (... چون مزاج ممراض که هر چند در ترتیب غذا و قاعده احتما شرط احتیاط بیشتر بجای آرد باندک زیادتی که بکار برد زود از سمت اعتدال منحرف گردد) (مرزبان نامه. 1317 ص 115)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
مدیون، قرض دار و وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراص
تصویر مقراص
کارد پیوند از ابزارهای باغبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقراض
تصویر اقراض
پولی را قرض دادن
فرهنگ لغت هوشیار
دو کاردک: در کشتی فنی است از کشتی و آن چنانست که کشتی گیرد و پای خود را بر گردن یا کمر حریف گذاشته زور دهد: (قدرتم چون پا بمیدان زبر دستی نهد فند مقراضک همی بر پور دستان میزنم) (فوقی یزدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراضه
تصویر مقراضه
در تازی نیامده بنگرید به مقراضک (کشتی) مقراضک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقراضی
تصویر مقراضی
بریده، پرند (پارچه مقراضی) منسوب به مقراض، نوعی حلواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
((مَ))
کسی که به دیگری وام دارد، مدیون، قرض دار، بدهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ممراض
تصویر ممراض
((مِ مْ))
سخت بیمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقروض
تصویر مقروض
وامدار، بدهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
اسم بده کار، قرض دار، وام دار، وامی
متضاد: بستان کار، طلب کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد