جدول جو
جدول جو

معنی مقذ - جستجوی لغت در جدول جو

مقذ(مِ قَذذ)
افزار پر بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ابزاری که بدان پر می برند برای نصب کردن به تیر. (ناظم الاطباء) ، کارد پرتراش یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج). کارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقذ(مَ قَذذ)
پس دو گوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). آنچه بین دو گوش است از پس. (از اقرب الموارد) (از بحرالجواهر) ، منتهای روییدنگاه موی پس سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منتهای روییدنگاه موی ازمؤخر سر و گویند از مقدم آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مقذ
کارد پر چینی مو چین، دو کارد (قیچی)
تصویری از مقذ
تصویر مقذ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقل
تصویر مقل
کسی که اندکی مال برایش باقی مانده باشد، درویش، تنگ دست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منقذ
تصویر منقذ
رهاننده، نجات دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقل
تصویر مقل
صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد، بهش، خشل، مقل ازرق، مقل مکی، مقل عربی، مقل یهود، وقل، وقل، راحة الاسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقت
تصویر مقت
کسی را دشمن داشتن، از کسی بیزار بودن، دشمنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقر
تصویر مقر
اقرار کننده، اعتراف کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقر
تصویر مقر
جای قرار گرفتن و ماندن، جای قرار و آرام، قرارگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ذَ)
بیل کشتی. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقداف. ج، مقاذف. (اقرب الموارد). و رجوع به مقذاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَذْ ذَ)
دور کرده و رانده. (منتهی الارب) (آنندراج). دورکرده و رانده و ملعون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مرد بسیارگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل مقذف، مردی به گوشت آکنده از فربهی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَ)
رجل مقذر، مردپلید و آن که دور باشند از وی مردم و پلید دانند اورا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). آن که مردم از او دوری کنند و گویند آن که به علت چرکینی و آلودگی از وی دوری کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَذْذَ)
آراسته و پیراسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مزین و گویند رجل مقذذ الشعر و مقذوذه، ای مزین. (از اقرب الموارد) ، بریده موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، مرد سبک پیکر. رجل مقذذ، مرد سبک روح و میانه بالا. (مهذب الاسماء) ، هر چیز هموار و لطیف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَذْ ذَ)
مقذّ. (اقرب الموارد). رجوع به مقذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذی ی)
کسی که در چشم وی خاشاک افتاده باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُذِ)
دشنام دهنده و بدگوینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). من قال فی الاسلام شعراً مقذعاً فلسانه هدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقص
تصویر مقص
دو کارد چینا چیدن، چیدنگاه، نشان آلت بریدن مقراض، جمع مقاص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقط
تصویر مقط
خامه زن کلک بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منقذ
تصویر منقذ
رهاننده نجات دهنده رها ننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقش
تصویر مقش
رونده، شتابگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقل
تصویر مقل
درویش و فقیر، کم مایه، تهی دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقذ
تصویر نقذ
سلامت، آرامش، رهانیدن، یکسو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقع
تصویر مقع
آب مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقد
تصویر مقد
راه، زمین هموار، بیابان هموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقر
تصویر مقر
اقرار کننده، اعتراف و اذعان کننده جای قرار و آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقت
تصویر مقت
دشمن داشتن کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذق
تصویر مذق
شیرآبکی تنگدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذ
تصویر ماذ
زیرک، خوشخوی، بانمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقذف
تصویر مقذف
نفرین شده، گوشتالود فربه، جنگدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقل
تصویر مقل
((مُ قِ لّ))
درویش، تنگدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقص
تصویر مقص
((مِ قَ صّ))
آلت بریدن، مقراض، جمع مقاص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقر
تصویر مقر
((مَ قَ رّ))
آرامگاه، جای قرار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقر
تصویر مقر
((مُ قِ رّ))
اعتراف کننده، اقرار کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقت
تصویر مقت
((مَ))
دشمن دانستن، بیزار بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقر
تصویر مقر
ستاد، پایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره