جدول جو
جدول جو

معنی مقتوون - جستجوی لغت در جدول جو

مقتوون(مَ تَ)
جمع واژۀ مقتوی ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خدمتگزاران و گویند کسانی که در مقابل غذا مردم را خدمت کنند و این کلمه اغلب بر خادمان ملوک اطلاق شود. و واحد آن مقتوی و مقتی یا مقتوین است. (از اقرب الموارد). و رجوع به دو مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفتون
تصویر مفتون
ویژگی کسی که در فتنه انداخته شده، شیفته، فریفته، عاشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
کسی که در شهری اقامت کند و آنجا را وطن خود قرار دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتوله
تصویر مقتوله
زن مقتول، کشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکون
تصویر متکون
به وجود آمده، پدید آمده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متصون
تصویر متصون
نگه دارندۀ نفس خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرون
تصویر مقرون
نزدیک، پیوسته، همراه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
قومی که شتران آنها مبتلا به بیماری قلاب باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به اقلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تِ نُنْ)
فرانسواز دوبینیه مارکیز دو. دختر کوچک آکریپا دوبینیه (1635-1719 میلادی). او را نخست در کلیسای کاتولیک نام گذاری کردند، ولی بوسیلۀکالونیست ها تربیت شد و سپس به مذهب کاتولیک برگشت. در سال 1652 میلادی با سکارون شاعر ازدواج کرد و در سال 1660 میلادی بیوه شد و مأمور تربیت بچه های لوئی چهاردهم و مادام مونتس بان شد و پس از مرگ ماری ترز در سال 1683 بطور مخفیانه با شاه ازدواج کرد و نفوذ فراوانی در لوئی چهاردهم داشت و پس از مرگ شاه در سال 1715 میلادی به سن سیر، خانه ای که او برای تربیت دختران نجیب و در عین حال فقیر بنیاد نهاده بود، رفت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ وی ی)
منسوب است به مقتدی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ وی ی)
منسوب به مقتفی. (معجم الادباء ج 6 ص 167، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تُ لُن)
مونتولون. ژنرال فرانسوی (1783- 1853 میلادی). او در دوران اسارت ناپلئون اول، فرمانروای فرانسه، با وی همراه بود و خاطرات و نکاتی را که درروشن شدن تاریخ فرانسه مؤثر بود، به نام ’ناپلئون’در سالهای 1822- 1825 میلادی منتشر ساخت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مکتومان. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
فربه و سمین، چیزی که باقی بماند و قوی شود. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیثان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ / مَ تَ وَ)
خادم که بر نان خدمت کند و به فارسی نان جامه نامندش. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در آن یکسان است و گویندرجل مقتوین و هم مقتوین و هی مقتوین. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مقتی ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به دو مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
خوابناک گردنده و غنونده و پینک زده شونده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیدارشونده. از اضداد است. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیسان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
وطن گیرنده بلد و شهری را. (از اقرب الموارد). جای باش سازنده. (از منتهی الارب). آنکه به وطن گرفته. آنکه وطن ساخته است جائی را. و رجوع به استیطان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متلون
تصویر متلون
رنگ برنگ شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقرون
تصویر مقرون
بسته شده، متصل بهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته شده، قتیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتوی
تصویر مقتوی
خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
یار و رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتون
تصویر مفتون
در فتنه افتاده، دیوانه، شیفته و عاشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختون
تصویر مختون
خروهه بریده ختنه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
جای گزیده، ساکن و مقیم، اهل جایی، وطن گزیده، مقیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکون
تصویر متکون
پدید آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاوون
تصویر قاوون
ترکی خربزه از گیاهان لاتینی تازی گشته دستنبو خربزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
جایباش سازنده ساکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتولین
تصویر مقتولین
جمع مقتول، کشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتوله
تصویر مقتوله
مونث مقتول کشته: مادینه مونث مقتول، جمع مقتولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتوین
تصویر مقتوین
نانجامه کسی که برابر کار خود نان و جامه ستاند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوطن
تصویر مستوطن
((مُ تَ طِ))
ساکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوطن
تصویر متوطن
((مُ تَ وَ طِّ))
اقامت کننده، مقیم شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتولین
تصویر مقتولین
جان باختگان، کشتگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته
فرهنگ واژه فارسی سره