جدول جو
جدول جو

معنی مقتر - جستجوی لغت در جدول جو

مقتر
(مُ قَتْ تَ)
کباء مقتر، چوب بخور، بخور کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقتر
(مُ قَتْ تِ)
مرد تنگ گیرندۀ نفقه بر عیال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. مقتر. حظل. حظّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مقتر
(مُ تِرر)
به آب خنک غسل آرنده، گیرندۀ قراره از بن دیگ و قراره به معنی شوربا یا ریزه های دیگ افزار و مانندآن که در تک دیگ بماند و بچسبد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقترار شود
لغت نامه دهخدا
مقتر
(مُ تِ)
تنگ کننده نفقه بر عیال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه بر اهل و عیال به نفقه شمار کند. آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. حظّال. حظل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قتر و اقتار شود، درویش. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). مرد فقیر و درویش و تنگدست. (ناظم الاطباء) :... علی الموسع قدره و علی المقتر قدره متاعاً بالمعروف حقاً علی المحسنین. (قرآن 236/2) ، پالان و زین نیکو ساخت و نیکو نشست که پشت ستور را ازریش نگاه دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتل
تصویر مقتل
جایی که کسی در آن کشته شده، جای کشتن
در علوم ادبی شعر یا نثری در مدح و ستایش شهدای کربلا و مصائب وارد شده بر آنان، برای مثال دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم / مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا (کسائی - ۶۹)، جایی از بدن انسان یا حیوان که هرگاه ضربه یا صدمه ای به آن وارد آید باعث هلاک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقمر
تصویر مقمر
ویژگی شبی که مهتابی و روشن باشد، ماهتابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
قرار دهنده، تقریر کننده، بیان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
آنچه تقدیر شده، نصیب، قسمت، سرنوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقطر
تصویر مقطر
تقطیر شده، قطره قطره چکیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
فرو رفته، گود، دارای عمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقدر
تصویر مقدر
تقدیر کننده، خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشیده شده، پنهان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
پیوسته، همراه، در علم نجوم ویژگی ستاره ای که در حالت مقارنه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستر
تصویر مستر
پوشاننده، پنهان کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبتر
تصویر مبتر
خراب، ناقص، ناتمام
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ رِ)
به همدیگر نزدیک شونده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نزدیک به هم شده. (ناظم الاطباء) ، عهدی که وفای به آن نزدیک شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آنکه هرچه بیابد بگیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکه هرچه بیابد بخورد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
به تحکم از کسی چیزی را خواهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه بطور ابرام و بدون لیاقت و لزوم پرسش می کند و درخواست می نماید. (ناظم الاطباء) ، بی اندیشه گویندۀ شعر. (آنندراج). آنکه بی اندیشه شعر می گوید و می خواند. (ناظم الاطباء). به ارتجال خطبه گوینده. (از اقرب الموارد) ، آنکه از نو پیدا میکند چیزی را بی آنکه از کسی شنیده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اقتراح کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه مطلبی را عنوان کند و از صاحب نظران و دانشمندان درباره آن نظر خواهد، سوارشوندۀ شتری که هنوز بر وی سوار نشده باشند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
وام گیرنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). وام گیرنده و وام دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتراض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
برگزیده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
میزبانی کننده و نکویی نماینده با مهمان. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه میهمان را می پذیرد و میزبانی می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراء شود، در پی بلاد رونده و طلب کننده به رفتن از شهری به شهری. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه از شهری به شهری مسافرت می نماید. (ناظم الاطباء) ، آنکه قصد و اراده می کند، آنکه کوشش می نماید، آنکه پیروی می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ رَ)
زنی که به چوب عود بخور می دهد. (ناظم الاطباء) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
ورزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ورزکننده. (ناظم الاطباء). کسب کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). ج، مقترفون: ولتصغی اًلیه اءفئده الذین لایؤمنون بالاخرهو لیرضوه و لیقترفوا ماهم مقترفون. (قرآن 113/6) ، گناهکار و متهم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته: فلولا اءلقی علیه اءسوره من ذهب اءو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 53/43).
با بردباری طبع او متفق
بانیکنامی جود او مقترن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 318).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مقترن.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 598).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق
خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن.
امیرمعزی (ایضاً ص 63).
مرا از بهر دیناری ثناگفت
که بختت با سعادت مقترن باد.
سعدی.
- مقترن کردن، قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن:
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن، قرین شدن. پیوند یافتن: آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 66).
، از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ)
بعیر مقترف، شتر نوخریده. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کسب شده. مکتسب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اقتراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
با هم به نیزه کارزارنماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به اقتراش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقترب
تصویر مقترب
نزدیک شونده
فرهنگ لغت هوشیار
بی اندیشه گوی، پیش کشنده در میان گذارنده، به زور خواهنده آنکه بدون لیاقت و لزوم و با برام پرسش کند، آنکه بی اندیشه شعر گوید و خواند، آنکه از خود چیزی نو آورد، کسی که مطلبی را پیشنهاد کند تا مورد بحث دانشمندان قرار گیرد، جمع مقترحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
یار و رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقترح
تصویر مقترح
((مُ تَ رِ))
آن که بدون لیاقت و لزوم و به ابرام پرسش کند، آن که بی اندیشه شعر گوید و خواند، آن که از خود چیزی نو آورد، آن که مطلبی را پیشنهاد کند تا مورد بحث دانشمندان قرار گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقترن
تصویر مقترن
((مُ تَ رِ))
یار شونده، قرین شونده، دوست، رفیق، نزدیک، در نجوم ستاره ای که به ستاره دیگر نزدیک شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
کاو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقصر
تصویر مقصر
گناهکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقرر
تصویر مقرر
برنهاده
فرهنگ واژه فارسی سره
دوست، رفیق، محشور، مصاحب، مقرب، مونس، همدم، هم صحبت، همنشین، نزدیک، پیوسته، همراه، مقارنه
فرهنگ واژه مترادف متضاد