جدول جو
جدول جو

معنی مقتث - جستجوی لغت در جدول جو

مقتث(مُ تَث ث)
برکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتثاث شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقتل
تصویر مقتل
جایی که کسی در آن کشته شده، جای کشتن
در علوم ادبی شعر یا نثری در مدح و ستایش شهدای کربلا و مصائب وارد شده بر آنان، برای مثال دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم / مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا (کسائی - ۶۹)، جایی از بدن انسان یا حیوان که هرگاه ضربه یا صدمه ای به آن وارد آید باعث هلاک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقت
تصویر مقت
کسی را دشمن داشتن، از کسی بیزار بودن، دشمنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجتث
تصویر مجتث
در علم عروض از بحور شعر بر وزن مستفعلن فاعلاتن مستفعلن فاعلاتن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قَتْ تَ)
کارهاآزموده. (مهذب الاسماء). مرد آزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد آزموده کار و مجرب. (ناظم الاطباء). کارآزمودۀ آگاه. (از اقرب الموارد) ، قلب مقتل، دل خوار وذلیل گشتۀ عشق. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). قلب هلاک شده از عشق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
بر پشت شتر قتب نهنده، و قتب خویگیر را گویند که زیر پالان بر پشت شتر نهند. (آنندراج). آنکه پالان بر پشت شتر می نهد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتاب شود، آنکه سوگند غلیظ می خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تَ)
زیت مقتت، روغن در گل پرورده یا به روغنهای خوشبوی دیگر آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ)
بدگو و سخن چین، آنکه روغن را با گل می پروراند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقتیت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَدد)
کار نیکو اندیشیده و جدا و ممتاز کرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقتداد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
تنگ کننده نفقه بر عیال. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه بر اهل و عیال به نفقه شمار کند. آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. حظّال. حظل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به قتر و اقتار شود، درویش. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). مرد فقیر و درویش و تنگدست. (ناظم الاطباء) :... علی الموسع قدره و علی المقتر قدره متاعاً بالمعروف حقاً علی المحسنین. (قرآن 236/2) ، پالان و زین نیکو ساخت و نیکو نشست که پشت ستور را ازریش نگاه دارد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تِرر)
به آب خنک غسل آرنده، گیرندۀ قراره از بن دیگ و قراره به معنی شوربا یا ریزه های دیگ افزار و مانندآن که در تک دیگ بماند و بچسبد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقترار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تَ)
کباء مقتر، چوب بخور، بخور کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ)
مرد تنگ گیرندۀ نفقه بر عیال. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. مقتر. حظل. حظّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَص ص)
قصاص گیرنده و قصاص دادن خواهنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه قصاص دادن میخواهد و آنکه در پی قصاص می شود. (ناظم الاطباء) ، آنکه برپی کسی می رود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روایت کننده سخن بر روش آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
جای کشتن و زمینی که در آنجا کسی کشته شده باشد. (ناظم الاطباء). کشتن گاه. قتلگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). زمینی که کسی در آنجا قتل شده باشد. (غیاث) ، جایی که به زدن بر آنجا مردم کشته شود. ج، مقاتل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هرجای از تن آدمی که چون جرح یا زخم بدانجا آید بکشد چون گیجگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : عبداﷲ گفت آن استخوان بود که به نزدیک غرضوف باشد... و آن مقتل بود. (تفسیرابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امشب ناگاه مست به من بازخورد در من آویخت من کاردی بر مقتل او زدم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 63). چون زخم بر مقتل آمد از این خاکدان ناپایدار به دارالقرار انتقال کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 74). یکی از آن جماعت تیری غرق کرد اتفاق را بر مقتل او آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 89).
تیر خوردن بر گلو یا مقتلی
درنیابد جز شهید مقبلی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 342).
لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 343).
در اثنای کرو فر تیری جان بر بر مقتل او خورد و از اسب درافتاده از ضربت آن زخم عزم ملک جاوید کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 361). از شصت تقدیر دو تیر بر مقتل آن دو امیر بی تدبیر خورد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 384).
- امثال:
مقتل الرجل بین فکیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، یعنی سبب قتل انسان میان دو فک اوست و آن زبان وی است. (از اقرب الموارد).
، کتابی که در آن شرح قتل حسین بن علی (ع) کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتابی که درباره واقعۀ کربلا تألیف شده باشد. ج، مقاتل
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ / مُ قِتْ تِ / مُ قُتْ تِ)
کارزارکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ثِ)
رخت خانه سازنده چیزی را. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَم م)
آن که بخورد هرچه بر خوان باشد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). مقم ّ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَن ن)
راست ایستاده و راست. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). راست ایستنده. (آنندراج). و رجوع به اقتنان شود، بزکوهی برشونده به قنه که کوه خرد باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
مرکّب از: ’ق ت و’، خدمت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)، خدمت کردن یا خدمت نمودن پادشاه را. (منتهی الارب)، قتو. قتا. قتا. قتا. (از ناظم الاطباء)، نیک خدمت کردن پادشاهان را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)، و رجوع به قتا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تا)
مقتوین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سه مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تی ی)
از ’م ق ت’، مرد که به نکاح آورد زن پدر را یا پسر آن مرد. (منتهی الارب). کسی که زن پدر را نکاح کرده باشد. و نیز اولاد آن کس. (ناظم الاطباء). مردی که پس از پدر زن او را به نکاح خویش درآورد یا پسر آن مرد. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَث ث)
افتادۀ سست. یقال: جمل مرتث و ناقه مرتث، أی ساقطه ضعیفه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَث ث)
از بیخ برکنده. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم مفعول از اجتثاث است به معنی استیصال الشی ٔ من اصله، یعنی برکندن چیز ازبن آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (در اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور شعر چرا که اجتثاث از بیخ برکندن است چون مسدس این بحر را که مستفعلن فاعلاتن است از بحر خفیف برکنده گرفته اند، زیرا که در ارکان این هر دو بحر اختلاف همین است که در این بحر مستفعلن مقدم است بر دو فاعلاتن واز مزاحفات این بحر اکثر وزن ’مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات’ آید. (غیاث) (آنندراج). اجزاء بحرمجتث از اصل ’مستفعلن فاعلاتن’ چهار بار ’مفاعلن فعلاتن’ آید و زحاف این بحر نه است: خبن و شکل و قصر و حذف و رفع و جحف و اسباغ و تشعیث و صلم. مثال مجتث مثمن مقصور:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
چرا مجاری احوال بر خلاف هواست
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان.
(از المعجم چ دانشگاه ص 156).
عروضیان مجتث را بر بحر مخصوصی به علت جریان خبن در جمیعارکانش اطلاق کرده اند. و اصل این بحر مستفعلن فاعلاتن چهار نوبت باشد. و در عروض سیفی آمده که اصل این بحر را که مستفعلن فاعلاتن است دوبار از بحر خفیف گرفته اند چرا که اختلاف در این هر دو بحر بجز تقدیم و تأخیر ارکان چیزی دیگر نیست و اسم مقتضب و مجتث اگر چه در معنی به هم نزدیکند اما چون این بحر را مجتث نامیدند به جهت وقوع خبن در جمیع ارکان وی آن بحر را مقتضب نام کردند برای امتیاز. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ و المعجم و نفایس الفنون ص 56 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَث ث)
برآغالیده و برانگیخته. (ناظم الاطباء). محتثث
لغت نامه دهخدا
کشتن گاه، قتلگاه، زمینی که کسی در آنجا قتل شده باشد، جمع آن مقاتل است
فرهنگ لغت هوشیار
بر کنده از بیخ بر کنده کنده شده، یکی از بحر های عروضی است که اجزای آن از اصل مستفعلن فاعلاتن چهار بار مفاعلن فعلاتن آیدمثال مجتث مثمن مقصور: اگر محول حال جهانیان نه قضاست مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان چرا مجاری احوال بر خلاف هوا ست ک مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقت
تصویر مقت
دشمن داشتن کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
((مَ تَ))
جای کشتن، جمع مقاتل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتث
تصویر مجتث
((مُ تَ ثّ))
از بیخ برکنده شده، نام یکی از بحور شعر بر وزن دو بار مفاعلن فعلاتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقت
تصویر مقت
((مَ))
دشمن دانستن، بیزار بودن
فرهنگ فارسی معین
قتلگاه، کتاب روضه
فرهنگ واژه مترادف متضاد