جدول جو
جدول جو

معنی مقتتل - جستجوی لغت در جدول جو

مقتتل
(مُ تَ تِ)
کارزارکننده. (آنندراج). مشغول به قتال و جنگ. (ناظم الاطباء). و رجوع به اقتتال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقاتل
تصویر مقاتل
کشتار کننده، کارزار کننده، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقاتل
تصویر مقاتل
مقتل ها، جاهایی که کسی در آن کشته شده، جاهای کشتن، جمع واژۀ مقتل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
جایی که کسی در آن کشته شده، جای کشتن
در علوم ادبی شعر یا نثری در مدح و ستایش شهدای کربلا و مصائب وارد شده بر آنان، برای مثال دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم / مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا (کسائی - ۶۹)، جایی از بدن انسان یا حیوان که هرگاه ضربه یا صدمه ای به آن وارد آید باعث هلاک شود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
مقاتله و کارزار کرده شده. (غیاث) (آنندراج). با هم کارزار کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مقاتله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تَ)
زیت مقتت، روغن در گل پرورده یا به روغنهای خوشبوی دیگر آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ)
بدگو و سخن چین، آنکه روغن را با گل می پروراند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تقتیت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
جای کشتن و زمینی که در آنجا کسی کشته شده باشد. (ناظم الاطباء). کشتن گاه. قتلگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). زمینی که کسی در آنجا قتل شده باشد. (غیاث) ، جایی که به زدن بر آنجا مردم کشته شود. ج، مقاتل. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). هرجای از تن آدمی که چون جرح یا زخم بدانجا آید بکشد چون گیجگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) : عبداﷲ گفت آن استخوان بود که به نزدیک غرضوف باشد... و آن مقتل بود. (تفسیرابوالفتوح، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امشب ناگاه مست به من بازخورد در من آویخت من کاردی بر مقتل او زدم. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 63). چون زخم بر مقتل آمد از این خاکدان ناپایدار به دارالقرار انتقال کرد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 74). یکی از آن جماعت تیری غرق کرد اتفاق را بر مقتل او آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 89).
تیر خوردن بر گلو یا مقتلی
درنیابد جز شهید مقبلی.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 342).
لیک بر مقتل نیامد تیرها
کار بخت است این نه جلدی و دها.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 343).
در اثنای کرو فر تیری جان بر بر مقتل او خورد و از اسب درافتاده از ضربت آن زخم عزم ملک جاوید کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 361). از شصت تقدیر دو تیر بر مقتل آن دو امیر بی تدبیر خورد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 384).
- امثال:
مقتل الرجل بین فکیه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، یعنی سبب قتل انسان میان دو فک اوست و آن زبان وی است. (از اقرب الموارد).
، کتابی که در آن شرح قتل حسین بن علی (ع) کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کتابی که درباره واقعۀ کربلا تألیف شده باشد. ج، مقاتل
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تَ)
کارهاآزموده. (مهذب الاسماء). مرد آزموده کار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد آزموده کار و مجرب. (ناظم الاطباء). کارآزمودۀ آگاه. (از اقرب الموارد) ، قلب مقتل، دل خوار وذلیل گشتۀ عشق. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). قلب هلاک شده از عشق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَتْ تِ / مُ قِتْ تِ / مُ قُتْ تِ)
کارزارکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان چغاپور است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ تِ)
جمع واژۀ مقتل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مقتل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
ابن سلیمان بن بشیر خراسانی مروزی، مکنی به ابوالحسن. از محدثین و قراء و به مذهب زیدیه است و دعایی به نام او در کتب ادعیه آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رئیس فرقۀ مقاتلیه از مذهب مشبهه. (یادداشت ایضاً). او راست: کتاب التفسیر الکبیر، کتاب الناسخ و المنسوخ، کتاب تفسیر الخمس، مائه آیه، کتاب القرأات، کتاب متشابه القرآن، کتاب نوادر التفسیر، کتاب الوجوه و النظائر، کتاب الجوابات فی قرآن و کتب دیگر. (از ابن الندیم، یادداشت ایضاً). از مفسران مشهور است، اصل وی از بلخ است و در مرو تحصیل علم کرد. پس از آنکه مدتی طولانی در خراسان تدریس کرد به بصره و سپس به بغداد رهسپار شد و در آنجا به روایت حدیث پرداخت و به سال 150 هجری قمری در بصره درگذشت. احادیث منقول از وی متروک و غیرموثوق است. و رجوع به مقاتلیه و اعلام زرکلی و قاموس الاعلام ترکی و غزالی نامه ص 72 و تاریخ بخارای نرشخی ص 69 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ)
مقاتله و کارزار کننده. (غیاث) (آنندراج). با هم کارزارکننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به مقاتلۀ شود، جنگجو. سپاهی. مبارز و خونریز. (از ناظم الاطباء) : از غفلت و تفریط او (امین خلیفۀ عباسی) حکایت کنند که علی بن عیسی بن ماهان را با پنجاه هزار سوار مقاتل... از بغداد به خراسان روانه کرد. (تجارب السلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نوکرگیرنده و کرایه دار نوکر و خدمتگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
تیر نیکو ناتراشیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
رجل مقتفل الیدین، مرد زفت ناکس که نخواهد نیکی و احسان از دستش برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشته. قتیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خالد ندانست اینکه سیف الدوله مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458). اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 64). امارت آن موضع به پسر حسن حاجی مقتول داد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67). باقی مردان را بر لشکر قسمت کردند هر یک مرد قتال را بیست و چهار نفس مقتول رسید. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101). آنچه ظاهر بوده است و معین بیرون مقتولان در نقبها و سوراخها... هزار هزار و سیصد هزار و کسری در احصا آمده. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 128).
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.
مولوی.
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.
سعدی.
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدﷲ که مقتول اوست.
سعدی.
- زیبق (جیوۀ) مقتول، سیماب کشته. جیوۀ کشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جیوه ای که آن را با مادۀ دیگر مخلوط کنند تا از حرکت و لرزش بیفتد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَتْ تِ)
شرمگین و باحیا و ملایم. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آمده برای حاجت. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تقتل شود
لغت نامه دهخدا
کشتن گاه، قتلگاه، زمینی که کسی در آنجا قتل شده باشد، جمع آن مقاتل است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته شده، قتیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقاتل
تصویر مقاتل
مقاتله و کارزار کننده، با هم کارزار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقتل
تصویر مقتل
((مَ تَ))
جای کشتن، جمع مقاتل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقاتل
تصویر مقاتل
((مُ تِ))
جنگجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
((مَ))
کشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقتول
تصویر مقتول
کشته
فرهنگ واژه فارسی سره
قتیل، کشته، کشته شده
متضاد: قاتل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جهاد، کشتار، محاربه، جهادگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قتلگاه، کتاب روضه
فرهنگ واژه مترادف متضاد