جدول جو
جدول جو

معنی مقأب - جستجوی لغت در جدول جو

مقأب
(مِ ءَ)
مرد بسیار آب خوار. (منتهی الارب) (آنندراج) : رجل مقأب، مردی که بسیار آب خورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقانب
تصویر مقانب
گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقارب
تصویر مقارب
نزدیک، مقابل دور، دارای فاصلۀ کم مکانی یا زمانی مثلاً راه نزدیک، لحظهٴ نزدیک، جمع نزدیکان، دارای رابطه در دوستی یا خویشاوندی مثلاً او از دوستان نزدیک من بود، دارای شباهت تقریبی، دارای اختلاف جزئی مثلاً شکل ها نزدیک به هم بود، مقابل دور، مکانی با فاصلۀ کم مثلاً از نزدیک آمده ام، در مکانی با فاصلۀ کم مثلاً او نزدیک ایستاده بود
فرهنگ فارسی عمید
(مِ ءَ)
کسی که چیز شکسته را اصلاح می کند و شکسته بندی می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَءْ ءَ)
غلام مذأب، طفل با گیسو. (منتهی الارب). غلامی گیسودراز. (مهذب الاسماء) ، غبیط مذأب، پالان ذوابه دار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
نیک سیراب و پر. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سیراب و پرشده از آب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضِ)
جمع واژۀ مقضبه. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به مقضبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
هر چیز میانه در جید و هیچکاره، گویند: شی ٔ مقارب و دین مقارب، ای متوسط. (منتهی الارب). هر چیز میانه در خوبی و بدی، هر چیز ارزان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنکه میانه روی کند در کارها. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، ثوب مقارب، جامۀ غیرجید، نزدیک. (ناظم الاطباء) :
چون ماو شما مقارب یکدگریم
به زآن نبود که پردۀ هم ندریم.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 847)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
متاع مقارب، نه جید نه ردی. (منتهی الارب) (از آنندراج). کالای میانه نه خوب و نه بد. (ناظم الاطباء) ، متاع مقارب،کالای ارزان. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ مقرب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مقرب شود، جمع واژۀ مقرب و مقربه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مقرب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
بخششها و عطایا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطایا، گویند مفرد ندارد و گویند مفرد آن مقثب است. (از اقرب الموارد) : جمیع مقانب را مستغرق مقاثب کرده و منتهای بی منتهایی از جود بر جودجیود جنود لازم آورده. (درۀ نادره چ شهیدی ص 489)
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
جمع واژۀ مقنب. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقنب شود، گرگهای بسیار شکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گروهی از سواران که برای غارت جمع شوند. (از اقرب الموارد) : ایشان را از کمات کتائب و حمات مقانب شناختی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 316). تمامت اقارب و عساکر و مقانب و عشایر را از شریف تا وضیع... به نسبت و اندازۀ همت خویش نصیبه ای تمام دادند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 149). لشکرکشان حضرت و بندگان دولت، عساکر و مقانب به مشارق و مغارب کشیده. (جهانگشای جوینی ایضاً ج 1 ص 159)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
خوردن طعام را یا آب را. (منتهی الارب) ، یا خوردن تمامۀ آن را. گویند: قاءب الطعام قأباً، خورد طعام را یا خورد تمامۀ آن را. و نیز قأب الماء، آشامید آب را یا آشامید تمامۀ آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نه خوب و نه بد کالای هیچکاره کالای ارزان نزدیک شونده، کلام نیکو گوینده در گفتگو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مقنب، گرگان پر شکار پیرا سپاهیان جمع مقنب جماعتی سوار که بطمع غارت همراه لشکر شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقارب
تصویر مقارب
((مُ رِ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین