جدول جو
جدول جو

معنی مفکره - جستجوی لغت در جدول جو

مفکره
نیروی تجزیه و تحلیل کنندۀ اوهام و خیالات در مغز
تصویری از مفکره
تصویر مفکره
فرهنگ فارسی عمید
مفکره(مُ فَکْ کِ رَ)
مفکره. تأنیث مفکر. رجوع به مفکر شود، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل ترکیب و تحلیل فرآورده های خیال و وهم است و به عبارت دیگر ترکیب و تحلیل و امور مخزونۀ در خیال و وهم باشد. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) : کارکنان حواس چون ماه چهار هفته در حجاب تواری گداخته اند... و چراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). و هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکرۀ خویش بیرون گرفتم. (مرزبان نامه چ قزوینی چ 1 ص 7). تا بکلی عجز وقصور بر وجود او مستولی شد و قوای مفکره و مخیله از تدبر و تدبیر و استعمال حیل عاجز آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 133)
لغت نامه دهخدا
مفکره
مفکره در فارسی مونث مفکر اندیشنده مونث مفکر، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل آن ترکیب و تحلیل فرا آورده های خیال و وهم است و بعبارت دیگر ترکیب و تحلیل امور در خیال و وهم میباشد (شفاج 1 ص: 291: فرع. سج) : (هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکره خویش بیرون گرفتم) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 7)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفکره
تصویر متفکره
قوۀ تفکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکره
تصویر مکره
ویژگی کسی که کراهتاً به کاری می پردازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفخره
تصویر مفخره
آنچه مایۀ فخر و نازیدن باشد، چیزی که به آن فخر کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفکر
تصویر مفکر
فکر کننده، اندیشه کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ رَ / مَ دُ رَ)
جمع واژۀ فدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به فدر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
طعام مفدره، طعام که شهوت جماع را ببرد و سبب قطع باه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، مکان مفدره، جای پر از بز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ / خُ رَ)
نازش. (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود، بزرگواری. (محمود بن عمر). مایۀ ناز و بزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). مأثره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
موضع آب زهیدن، زمین هموار که در آن رودبارها روان گردد. ج، مفاجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ رَ)
درویشی. (ناظم الاطباء). سبب فقر. ج، مفاقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفاقر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ رَ)
جای شگفت. (منتهی الارب). مهکر
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ هََ)
رجوع به مفکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ رِهْ)
ناپسند و ناخوش دارنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ناپسند و ناخوش دارنده و متنفر و با کراهت. (ناظم الاطباء) ، ترش روی و زشت روی و اندوهگین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تکره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ رَ)
زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گو کوه خردتر از کهف. (منتهی الارب). گوی در کوه که خردتر از کهف باشد. (ناظم الاطباء). شکافی در کوه که کوچکتر از کهف باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ رَ)
تأنیث مفطر. ج، مفطرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رَ کَ)
امراءه مفرکه، زن دشمن داشتۀ مردان. (منتهی الارب). زنی که مردان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ رَ / مُ کِ رَ)
از ’ش ک ر’، عشب مشکره، گیاه که شیر افزاید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رَ)
زن که به مردان ماند. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). مذکّره. متذکره. ذکره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَکْ کِ رَ)
تأنیث متفکر.
- قوه متفکره، قوه ای را گویند که شخص در ذهن خود بدان قوه ترتیب اموری دهد جهت رسیدن به مقصود و سنباد نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفکر و متفکر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَکْ کِ رَ)
آنچه حفظ کنندیا بنویسند برای تذکار. یادداشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ رَ)
تذکره. یادداشت، هرچیز که لایق و سزاوار یادآوری باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کَ رَ)
آن زن که بر خلقت مذکران بود. (مهذب الاسماء). زنی که بر خلقت مردان بود. (منتهی الارب). زن متشبه به ذکور. متذکره. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). ذکره. (متن اللغه) ، بلای سخت. (منتهی الارب). داهیۀشدیده. (اقرب الموارد) ، ناقه مذکره، ماده شتر ماننده به نر در خلق و خلق. (از منتهی الارب). ناقۀ شبیه به جمل. (از اقرب الموارد) ، ناقه مذکره الثنیا، ماده شتر بزرگ سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 41هزارگزی جنوب غربی کرمانشاه و یک هزارگزی سرجوب، با 330 تن سکنه. آب آن از زه آب رود خانه آهوران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ رَ)
تأنیث مسکر. مست کننده. مستی آرنده. رجوع به مسکر و اسکار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متکره
تصویر متکره
نا خوش دارنده، ناپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فکره
تصویر فکره
فکرت در فارسی بوشا اندیشش
فرهنگ لغت هوشیار
متفکره در فارسی مونث متفکر: اندیشنده مونث متفکر، قوه تفکر. توضیح... سوم قوت متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیله گویند او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند باختیار اندیشه. در روانشناسی امروز این تعریف صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفطره
تصویر مفطره
مفطره در فارسی مونث مفطر روزه بر غار چزا مونث مفطر، جمع مفطرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکره
تصویر مسکره
مسکره در فارسی مونث مسکر مستی آور مونث مسکر، جمع مسکرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسره
تصویر مفسره
مونث مفسر، آیات مفسره، مونث مفسر
فرهنگ لغت هوشیار
کار نیک، شاهکار، مایه ناز فارسی گویان به جای این واژه واژه مفخر را به کار می برند آنچه بدان فخر کنند مایه نازیدن، جمع مفاخر. توضیح در فارسی غالبا} مفخر {بدین معنی استعمال شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکره
تصویر منکره
منکره در فارسی مونث منکر و نا رواک ناشایست مونث منکر، جمع منکرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفکر
تصویر مفکر
فکر کننده، اندیشه نماینده
فرهنگ لغت هوشیار