گم کرده شده. یافته نشده. (از غیاث) (از آنندراج). گم. گمشده. ناپدید. غایب. معدوم. (از ناظم الاطباء). از دست بشده. گم شده. ناپیدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نایاب. ناپیدا: صاحب عالم و عادل حسن الخلق حسین آنکه در عرصۀ گیتی است نظیرش مفقود. سعدی. - مفقودالبدل، معدوم العوض. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل: اما بأی ّحال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند نمایند. - مفقود شدن، گم شدن. ناپدید شدن. از میان رفتن: و از جوانان شهر بسیار مفقود شدند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 40). اگر به کین تو صد گونه کیمیاسازد به روز کین توچون کیمیا شود مفقود. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 135). - مفقود کردن، گم کردن. از دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، مات فلان غیرمفقود، یعنی بی پروا اند از مردن او. (منتهی الارب). مرد فلان و باک ندارند از مردن او. (ناظم الاطباء). مات غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود، مرد بی آنکه کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به فقید شود، محروم. بی نصیب. (از ناظم الاطباء) ، غایبی که جای او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در اصطلاح شرع، غایبی را گویند که از خانوادۀ خود دور گردیده و نشانی از او در دست نباشد و کسی ازمکان و زنده بودن و یا مردن او خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - غایب مفقودالاثر، در قانون مدنی کسی را گویند که از غیبت او مدت بالنسبه مدیدی گذشته و از او به هیچوجه خبری نباشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - غایب مفقودالخبر، کسی که از محل سکونت خود مدت نسبتاً مدیدی دور شده و خبری از اوبرای کسان و آشنایان وی نمی رسد و این نوع غیبت را اصطلاحاً ’غیبت منقطعه’ و این غایب را در فقه ’غایب مفقودالخبر’ نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). ، اهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن نقطۀ مطلوب باشد، آن شکل را با صاحب خانه او ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند، بلکه برطرف شود و آن نقطه را نقطۀ مفقود گویند و این دلیل ناقراری مطلوب است و نامرادی از آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب خانه که نیز لحیان است جماعت حاصل شود که در وی به جای نقطۀ آتش زوج آتش است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
گم کرده شده. یافته نشده. (از غیاث) (از آنندراج). گم. گمشده. ناپدید. غایب. معدوم. (از ناظم الاطباء). از دست بشده. گم شده. ناپیدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نایاب. ناپیدا: صاحب عالم و عادل حسن الخلق حسین آنکه در عرصۀ گیتی است نظیرش مفقود. سعدی. - مفقودالبدل، معدوم العوض. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل: اما بأی ّحال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند نمایند. - مفقود شدن، گم شدن. ناپدید شدن. از میان رفتن: و از جوانان شهر بسیار مفقود شدند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 40). اگر به کین تو صد گونه کیمیاسازد به روز کین توچون کیمیا شود مفقود. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 135). - مفقود کردن، گم کردن. از دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، مات فلان غیرمفقود، یعنی بی پروا اند از مردن او. (منتهی الارب). مرد فلان و باک ندارند از مردن او. (ناظم الاطباء). مات غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود، مرد بی آنکه کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به فقید شود، محروم. بی نصیب. (از ناظم الاطباء) ، غایبی که جای او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در اصطلاح شرع، غایبی را گویند که از خانوادۀ خود دور گردیده و نشانی از او در دست نباشد و کسی ازمکان و زنده بودن و یا مردن او خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). - غایب مفقودالاثر، در قانون مدنی کسی را گویند که از غیبت او مدت بالنسبه مدیدی گذشته و از او به هیچوجه خبری نباشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). - غایب مفقودالخبر، کسی که از محل سکونت خود مدت نسبتاً مدیدی دور شده و خبری از اوبرای کسان و آشنایان وی نمی رسد و این نوع غیبت را اصطلاحاً ’غیبت منقطعه’ و این غایب را در فقه ’غایب مفقودالخبر’ نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). ، اهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن نقطۀ مطلوب باشد، آن شکل را با صاحب خانه او ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند، بلکه برطرف شود و آن نقطه را نقطۀ مفقود گویند و این دلیل ناقراری مطلوب است و نامرادی از آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب خانه که نیز لحیان است جماعت حاصل شود که در وی به جای نقطۀ آتش زوج آتش است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
افسار. ج، مقاود. (مهذب الاسماء). افسار. (نصاب). پالهنگ. (دهار). آنچه بدان کشند از رسن و مهار و لگام و جز آن. ج، مقاود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جام نخواهد بکف او در مطرب اسب نخواهد به زیر او در مقود. منوچهری. اسبان، هشت سر که به مقود بردند با زین و ساخت زر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370). طبیعت توسن سرکش را به مقود عقل و کفایت رام کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). اول ینال تکین را ببست و مقود کشتی به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). هرگز مقود انقیاد به کس نداده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 416). چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید وبالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان)
افسار. ج، مقاود. (مهذب الاسماء). افسار. (نصاب). پالهنگ. (دهار). آنچه بدان کشند از رسن و مهار و لگام و جز آن. ج، مقاود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : جام نخواهد بکف او در مطرب اسب نخواهد به زیر او در مقود. منوچهری. اسبان، هشت سر که به مقود بردند با زین و ساخت زر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 370). طبیعت توسن سرکش را به مقود عقل و کفایت رام کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 47). اول ینال تکین را ببست و مقود کشتی به دست ملاح داد تا او را به لشکر سلطان سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 406). هرگز مقود انقیاد به کس نداده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 416). چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید وبالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان)
اسم رمزی است که از برای بابل قرار داده شده و گاهی مقصود از مقاطعۀکلدانیه است. در لوله ای که در ایام سخاریب کنده و حکاکی شده لفظ فقود دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
اسم رمزی است که از برای بابل قرار داده شده و گاهی مقصود از مقاطعۀکلدانیه است. در لوله ای که در ایام سخاریب کنده و حکاکی شده لفظ فقود دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
تباه شده. فاسدشده. (از ناظم الاطباء). فاسد. تباه (اسم مفعول از فعل لازم و این کلمه در عربی نیامده است). (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات) : چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
تباه شده. فاسدشده. (از ناظم الاطباء). فاسد. تباه (اسم مفعول از فعل لازم و این کلمه در عربی نیامده است). (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات) : چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
بسته و بند کرده و گره کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انملۀ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2). احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود. سعدی. ، برقرار و ثابت و استوار، طاق عمارت بنا کرده شده، عهد و میثاق بسته شده. (ناظم الاطباء) ، مجسمه و آن شیرۀ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد. (ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود، سطبرشده. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). - باء معقود،باء فارسی. پ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن. (ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد). - جیم معقود، جیم فارسی. چ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کاف معقود، کاف فارسی. گاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ما له معقود، نیست مر او را رأی ثابت و استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - معقوداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
بسته و بند کرده و گره کرده. (ناظم الاطباء). بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چنانکه خنصر و بنصر بر عقد یا حی یا قیوم بسته می دارد، انملۀ وسطی را به ذکر مجلس معلی معقود می گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 306). فتح و نصرت بر اعداء دولت و دین، به لوای او معقود باد و سایۀ همایونش بر همه جهانیان ممدود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2). احمداﷲ تعالی که به ارغام حسود خیل بازآمد و خیرش به نواصی معقود. سعدی. ، برقرار و ثابت و استوار، طاق عمارت بنا کرده شده، عهد و میثاق بسته شده. (ناظم الاطباء) ، مجسمه و آن شیرۀ بهی و امثال آن است که با جوشاندن به قوام آرند با شکر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : روزی یکی از دوستان او، او را معقودی ساخته به هدیه آورد. (ابوالفتوح ج 5 ص 60). و رجوع به مجسمه شود، سطبرشده. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سفت شده: و اهل بابل یسمون القطران المعقود هکذا زفتاً. (ابن البیطار، یادداشت ایضاً). - باء معقود،باء فارسی. پ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - بناء معقود،خانه ای که در آن گرههای خمیده باشد مانند در و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خانه ای که در آن عقدهایی باشد که بسته می شوند مانند درها و جز آن. (ناظم الاطباء). خانه ای که در آن عقد یعنی طاقهای خمیده باشد مانند درها. (اقرب الموارد). - جیم معقود، جیم فارسی. چ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کاف معقود، کاف فارسی. گاف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، ما له معقود، نیست مر او را رأی ثابت و استواری. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). - معقوداللسان، بسته زبان. (ناظم الاطباء). ، نزد محاسبان عبارت است از عدد اصم که آن را جذر اصم نیز گویند و آن عددی است که آن را جذرتحقیقی نباشد بلکه جذر آن تقریبی بود مانند دو و سه. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
پول نقد و حاضر و آماده. (ناظم الاطباء) ، نقدیافته. نقدینه یافته: همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی یکی منقود از خزاین سلطان و یکی موعود از حضرت رحمان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420)
پول نقد و حاضر و آماده. (ناظم الاطباء) ، نقدیافته. نقدینه یافته: همه گرانبار دو اجر جزیل و دو ثواب جمیل با مساکن خویش رفتندی یکی منقود از خزاین سلطان و یکی موعود از حضرت رحمان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 420)