جدول جو
جدول جو

معنی مفرخه - جستجوی لغت در جدول جو

مفرخه(مَ رَ خَ)
لانه و آشیانۀ مرغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفخره
تصویر مفخره
آنچه مایۀ فخر و نازیدن باشد، چیزی که به آن فخر کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ فَ ر رِهْ)
رجوع به مدخل قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
جای بیرون آوردن چوزه. ج، مفارخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
مرغ با چوزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ)
مرغ با چوزه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تخم جوجه بیرون آمده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ)
غورۀ خرما میان خلال یا غورۀ آن. بسره یا بلحه. (منتهی الارب). ج، مرخ
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
سنان پهن. (منتهی الارب). سنان عریض. (اقرب الموارد) ، مؤنث فرخ. ج، فراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَدَ)
تأنیث مفرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنها. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح اهل دفتر، جمع را گویند از جهت آنکه قرینه ندارد. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصطلاح سیاق، مدی که زیر آن جمع نویسند. (فرهنگ نظام) :
روزی که سر به دفتر تدبیر می کشد
مجنون بجای مفرده زنجیر می کشد.
امیر شهرستانی (از فرهنگ نظام).
، در اصطلاح فن سیاقت و دیوان، دفاتر سیاقت یایکی از دفاتر هفتگانه فن سیاقت است:
اقتلوا کاتبان مفرده را
اول آن عبدی فلک زده را.
واحد کرمانی (در هجوخواجه عبدی بیک شیرازی سیاق دان، از فرهنگ نظام).
و رجوع به مفرد شود، مفرد و ساده و بی آمیغ. (ناظم الاطباء).
- ادویۀ مفرده، دواهای طبیعی که در آنها ترکیب صناعی نباشد. مفردات، مقابل ادویۀمرکبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفردات شود.
- اعضاء مفرده. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سَ خَ)
سراویل مفرسخه، ازار فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ شَ)
شکستگی سر که استخوان را بشکافد و بنشکند. (السامی). شکستگی سرکه استخوان کفته باشد بی آنکه ریزه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ شَ)
شادگونه مانندی است خردتر از مفرش که بر رحل گسترند و بر آن نشینند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، مفارش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ غَ)
جای ریختن چیز رقیق. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ غَ)
حلقه مفرغه، حلقۀ ریخته که پیوندوی پیدا نباشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مصمته الجوانب غیر مقطوعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ قَ)
جایی که دو راه از هم جدا می شودو دوراهه. (ناظم الاطباء). سر دوراهه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مفرق یا مفرق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رَ کَ)
امراءه مفرکه، زن دشمن داشتۀ مردان. (منتهی الارب). زنی که مردان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ هََ)
رجوع به مفره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ حَ)
تأنیث مفرح: ادویۀ مفرحه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفرح شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ خَ)
جمع واژۀ فرخ، بمعنی چوزه. جوجه. و رجوع به افرخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ هََ)
رجوع به مفره شود
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
زنی بود معروف به شرم و حیا، پس دیده شد که نبش قبر می کرد. کسی گفت ’هذا حیاء مارخه’ سپس مثل شد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِهْ)
ناقۀ بچۀ زیرک آور. مفرهه. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بچۀ زیرک آور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مفرّه. مفرّهه. مفرهه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ را)
جبه مفراه، جبه ای که در زیر وی پوستین دوزند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ / خُ رَ)
نازش. (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود، بزرگواری. (محمود بن عمر). مایۀ ناز و بزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). مأثره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَرْ رَ خَ / خِ)
مورخه. مؤنث مورخ. (یادداشت مؤلف). تاریخ نوشته و تعیین تاریخ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مورخ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ضَ خَ)
سنگی که بدان غورۀ خرمابشکنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگی که با آن غورۀ خرما شکنند و خشک کنند. (از اقرب الموارد) ، دلو فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، مفاضخ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
جوجه ماده مونث فرخ و نیزه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورخه
تصویر مورخه
در فارسی از مورخه تازی مونث مورخ مهروز نهاده مونث مورخ
فرهنگ لغت هوشیار
کار نیک، شاهکار، مایه ناز فارسی گویان به جای این واژه واژه مفخر را به کار می برند آنچه بدان فخر کنند مایه نازیدن، جمع مفاخر. توضیح در فارسی غالبا} مفخر {بدین معنی استعمال شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرحه
تصویر مفرحه
مونث مفرح: (ادویه مفرحه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرده
تصویر مفرده
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرطه
تصویر مفرطه
مونث مفرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
رقص
فرهنگ واژه فارسی سره