جدول جو
جدول جو

معنی مفدره - جستجوی لغت در جدول جو

مفدره
(مَ دَ رَ / مَ دُ رَ)
جمع واژۀ فدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به فدر شود
لغت نامه دهخدا
مفدره
(مَ دَ رَ)
طعام مفدره، طعام که شهوت جماع را ببرد و سبب قطع باه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، مکان مفدره، جای پر از بز کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخدره
تصویر مخدره
زن پرده نشین، زنی که در حجاب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفکره
تصویر مفکره
نیروی تجزیه و تحلیل کنندۀ اوهام و خیالات در مغز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفخره
تصویر مفخره
آنچه مایۀ فخر و نازیدن باشد، چیزی که به آن فخر کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ رَ)
قضا و قدر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ رَ)
شب تاریک. (منتهی الارب) (آنندراج). لیله مغدره، شب تاریک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
دندان پیشین خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوچکترین ثنایا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ رَ)
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ رَ)
شتر فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث ممدر
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
ممدره در همه معانی. رجوع به ممدره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ رَ)
درویشی. (ناظم الاطباء). سبب فقر. ج، مفاقر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفاقر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَکْ کِ رَ)
مفکره. تأنیث مفکر. رجوع به مفکر شود، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل ترکیب و تحلیل فرآورده های خیال و وهم است و به عبارت دیگر ترکیب و تحلیل و امور مخزونۀ در خیال و وهم باشد. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) : کارکنان حواس چون ماه چهار هفته در حجاب تواری گداخته اند... و چراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). و هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکرۀ خویش بیرون گرفتم. (مرزبان نامه چ قزوینی چ 1 ص 7). تا بکلی عجز وقصور بر وجود او مستولی شد و قوای مفکره و مخیله از تدبر و تدبیر و استعمال حیل عاجز آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 133)
لغت نامه دهخدا
(مَ خَ / خُ رَ)
نازش. (مهذب الاسماء). آنچه بدان نازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بنازند و فخر کنند. ج، مفاخر. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). و رجوع به مفخرت و مفخر شود، بزرگواری. (محمود بن عمر). مایۀ ناز و بزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). مأثره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ رَ)
زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گو کوه خردتر از کهف. (منتهی الارب). گوی در کوه که خردتر از کهف باشد. (ناظم الاطباء). شکافی در کوه که کوچکتر از کهف باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ رَ)
تأنیث مفطر. ج، مفطرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَدَ)
تأنیث مفرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تنها. (غیاث) (آنندراج) ، در اصطلاح اهل دفتر، جمع را گویند از جهت آنکه قرینه ندارد. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصطلاح سیاق، مدی که زیر آن جمع نویسند. (فرهنگ نظام) :
روزی که سر به دفتر تدبیر می کشد
مجنون بجای مفرده زنجیر می کشد.
امیر شهرستانی (از فرهنگ نظام).
، در اصطلاح فن سیاقت و دیوان، دفاتر سیاقت یایکی از دفاتر هفتگانه فن سیاقت است:
اقتلوا کاتبان مفرده را
اول آن عبدی فلک زده را.
واحد کرمانی (در هجوخواجه عبدی بیک شیرازی سیاق دان، از فرهنگ نظام).
و رجوع به مفرد شود، مفرد و ساده و بی آمیغ. (ناظم الاطباء).
- ادویۀ مفرده، دواهای طبیعی که در آنها ترکیب صناعی نباشد. مفردات، مقابل ادویۀمرکبه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفردات شود.
- اعضاء مفرده. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ رِ)
شطی در اناطولی ترکیه که نام باستانی آن مئاندر بود. از دریاچۀ کوچکی در ارتفاع یکهزار گزی سرچشمه می گیرد و پس از عبور از پیچ و خم های فراوان از ناحیۀ باستانی میله می گذرد و پس از طی سیصد و هشتاد هزار گز مسافت و بجای گذاشتن رسوبهای مفید کشاورزی وارد بندر قدیمی لاتمیک در بحرالروم می گردد. (از لاروس). رجوع به مئاندر و مندرس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
موضع آب زهیدن، زمین هموار که در آن رودبارها روان گردد. ج، مفاجر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ سُ لا)
نام ولایتی است در مغرب زمین. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَدْ دَ مَ)
ثور مفدمه، گاوان باپتفوزبند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، مفدمات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
سزاوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). لایق و سزاوار. گویند: انه لمجدره ان یفعل کذا، او سزاوار است که چنین کند. (ناظم الاطباء) ، ارض مجدره، زمینی که در آن مردم را چیچک بسیار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَدْ دَ رَ)
زن باحجاب و پرده نشین و پاکدامن و باشرم و حیا. (ناظم الاطباء) : مخدره دست شاهزاده بگرفت و با او در حجرۀ خلوت رفت. (سندبادنامه ص 69). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَدْ دَ رَ)
زن پرده نشین. (منتهی الارب) (از غیاث) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). دخترک پرده نشین و بازداشته شده از خدمت و کار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ رَ)
زن پرده نشین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دخترک پرده نشین و بازداشته شدۀ از خدمت و کار. (ناظم الاطباء). مخدّره. (اقرب الموارد). و رجوع به مخدّره شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رِ)
برادرزاده. خواهرزاده. (ناظم الاطباء) ، سخن چینی نمودن و در بلا انداختن یا پیش آوردن کسی را تا هدف ملامت مردم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مقدره در فارسی مونث مقدر بنگرید به مقدر مقدرت در فارسی توانش مونث مقدر، جمع مقدرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفطره
تصویر مفطره
مفطره در فارسی مونث مفطر روزه بر غار چزا مونث مفطر، جمع مفطرات
فرهنگ لغت هوشیار
مفکره در فارسی مونث مفکر اندیشنده مونث مفکر، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل آن ترکیب و تحلیل فرا آورده های خیال و وهم است و بعبارت دیگر ترکیب و تحلیل امور در خیال و وهم میباشد (شفاج 1 ص: 291: فرع. سج) : (هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکره خویش بیرون گرفتم) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 7)
فرهنگ لغت هوشیار
کار نیک، شاهکار، مایه ناز فارسی گویان به جای این واژه واژه مفخر را به کار می برند آنچه بدان فخر کنند مایه نازیدن، جمع مفاخر. توضیح در فارسی غالبا} مفخر {بدین معنی استعمال شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرده
تصویر مفرده
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفسره
تصویر مفسره
مونث مفسر، آیات مفسره، مونث مفسر
فرهنگ لغت هوشیار
مخدره در فارسی مونث مخدر بنگرید به مخدر مخدره در فارسی مونث مخدر بنگرید به مخدر مونث مخدر دختر و زن در پرده نشانیده مستوره: اجازت فرمای تا به جهت تو مخدره ای را از اقران و اکفاء طلب کنیم، جمع مخدرات. مونث مخدر جمع مخدرات. یا ادویه (مواد) مخدره. داروهایی که استعمال آنها سبب بیحسی و بی حالی و تخدیر عمومی یا موضعی گردد (مانند کوکائین هروئین و غیره)، این داروها معمولا موجب اعتیاد میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخدره
تصویر مخدره
((مُ خَ دَّ رَ یا رِ))
زن باحجاب و پرده نشین، جمع مخدرات
فرهنگ فارسی معین
بانو، پرده نشین، خاتون، خانم، مستور، مستوره، نهفته رو، تخدیرکننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد