جدول جو
جدول جو

معنی مغمض - جستجوی لغت در جدول جو

مغمض(مُ غَمْ مِ)
آنکه حقیقت چیزی را دانسته درمی گذرد از آن و اغماض می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغمض(مَ مَ)
سخت مغاک. ج، مغامض. (منتهی الارب) (آنندراج). جای سخت مغاک. (ناظم الاطباء). جای بسیار گود. ج، مغامض. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغمز
تصویر مغمز
اشاره کننده با چشم و ابرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
کسی که قصد و غرضی دارد، بدخواه و بدنفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
مشت و مال دهنده، دلاک
سخن چین
اشاره کننده با چشم و ابرو، مغمز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ غاض ض)
جمع واژۀ مغضّه. (از اقرب الموارد). رجوع به مغضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ)
شمشیر در نیام گذاشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
پوشیده کرده شده. (غیاث) (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح ادبی) نزد شعرا آن است که شاعر ارکان شعر چندان که تواند بنهد که هر رکنی از آن اگر از طول بخوانی شعری باشد درست و اگر در عرض بخوانی همچنان شعری مستقیم و اجزای شعر به نوعی نهاده باشد که هر جزوی که پیوند کنی موزون بود و آن را انواع است، چه اگر ازطول و عرض دو شعر حاصل گردد مغمد مثنی باشد و اگر سه شعر بود مغمد مثلث شود و علی هذاالقیاس مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع و معشر. و مثال مربع که در لفظ مربع آورده شده کافی است در استعلام امثلۀ دیگر. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مربع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مغمدالسیف، نیام شمشیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
آب که شیرین نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ ما)
تباهی باشد (کذا). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 17). تباهه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). تباهه باشد. (فرهنگ اوبهی) :
تا خمره بود نام پنیرک نبری هیچ
معقود و مغما بزنی نعره که بگذار.
حقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 17)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای کم آب. (ناظم الاطباء) ، موضع اجتماع آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغیض الماء، محل گرد آمدن آب. ج، مغایض. (از اقرب الموارد) : به اقصای آن زمینی است مبسوط بر مسافتی مضبوط که آن هجده فرسنگ است در دو فرسنگ و بر آنجا مغیضی معروف به گاوخوانی. (ترجمه محاسن اصفهان) ، مدخل آب در زمین. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح طب) موضع اجتماع فضول. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دومغیض کبد، مراره و طحال است. (از بحر الجواهر، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
به معانی غیض است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به غیض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
به سختی و ازدحام اندازنده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول. احمق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مغمض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مغمض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
غنوده. (آنندراج) (از منتهی الارب). خواب آلوده. (ناظم الاطباء) ، اغماض کننده و چشم پوشنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رَ)
تهی شده. خالی گشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
بدخواه. و بدنفس و بدفطرت و کسی که دارای غرض و کینه باشد. (ناظم الاطباء). این کلمه که معمولاً به معنی صاحب غرض استعمال می شود، در لغت عرب بدین معنی نیست و معانی دیگری دارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال دوم شمارۀ 1) :
لیک مغرض چو بر غرض آشفت
غرض کور را چه آری گفت.
دهخدا (مجموعۀ اشعار ص 8).
و رجوع به اغراض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مَ)
کارها ناآزموده. (مهذب الاسماء) (دهار). ناآزموده. (زمخشری). ناآزموده کار و بی وقوف. (ناظم الاطباء). ناشی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ثوب مغمر، جامۀ رنگ کرده به زعفران، هو مغمر العیش، او کسی است که نمی رسد به عیش مگر اندکی از آن را و گفته شده است غافل از تمام عیش. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
بحر مغمم، دریای بسیار آب، و همچنین است غیم مغمم، یعنی ابر بسیارآب. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَمَ)
جای طعن و عیب و آز. یقال: فیه مغمز، ای مطعن او مطمع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مغامز. (اقرب الموارد) : چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
به چشم و ابرو اشاره کننده. (غیاث) (آنندراج) ، غمازی کننده. (غیاث) (آنندراج) ، به صیغۀ اسم فاعل در فارسی کیسه کش حمام و شوخ پیرا ازپیکر. (گنجینۀ گنجوی). مشت و مال دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دلاک. کیسه کش حمام:
حوریان گشته مغمز مهربان
کز سفر بازآمدند این صوفیان.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 349).
و رجوع به مغمزی و مغمزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِمْ مَ)
ارض مغمه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ / مُ مَ)
موضعی که در وی گیاه شور خورد ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
ترشانیده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مِ)
نعت فاعلی از تحمیض. اندک کننده چیزی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
جائی که گیاه شور و تلخ رویاند. (ناظم الاطباء). محمضه
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جائی که ’مرموض’ سازند. (منتهی الارب). رجوع به مرموض شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
غامض تر. (یادداشت مؤلف) : لکن علی کل الاحوال جانب البائع اغمض. (معالم القربه)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
فرود سینۀ شتر و جانب شکم اسفل اضلاع. ج، مغارض. (منتهی الارب) (آنندراج). فرود سینۀ شتر و جانب شکم از زیر اضلاع. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تازی بیزار کننده، پر کننده، به آرزو رسنده در فارسی: بد خواه کسی که غرضی شخصی دارد: (لیک مغرض چو بر غرض آشفت غرض کور را چه آری گفت ک) (دهخدا. مجموعه اشعار ص 8) توضیح در عربی به معنی بیزار کننده پر کننده (کوزه آب) ورسنده به حاجت خود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
موردی برای عیب جوئی و بدگوئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
((مُ رِ))
با کینه و غرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
((مَ مَ))
محلی و موردی برای عیب گیری و بدگویی، غمازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغمز
تصویر مغمز
((مُ غَ مِّ))
دلاک، کیسه کش، مشت مال دهنده
فرهنگ فارسی معین