جدول جو
جدول جو

معنی مغمردان - جستجوی لغت در جدول جو

مغمردان
روحانیون
تصویری از مغمردان
تصویر مغمردان
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شهمردان
تصویر شهمردان
(پسرانه)
نام پسر ابولخیر، اخترشناس و ریاضیدان ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غم دان
تصویر غم دان
جای غم، جایگاه غم، کنایه از دنیا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان:
یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
حنظله.
که مردی ز مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
به مردان توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت:
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
- مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسر سرخاب بن باو از آل باؤ و از ملوک طبرستان و پدر اسپهبد شروین است و مدت بیست سال حکومت داشته است در قرن دوم هجری. (حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 417)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع امرد است به معنی کودکان ساده رو. (غیاث اللغات). در فرهنگهای عربی جمع امرد، ’مرد’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ طَیْ یِءْ)
موضعی است به بلاد بنی اسد. (منتهی الارب). نام جایی در بلاد بنی اسد است. شاعر در ذکر مواضع بنی اسد گوید:
الام علی نجد و من یک ذاهوی
یهیجه للشوق شتی یرابعه
تهجه الجنوب حین تغد و بنشرها
یمانیه و البرق ان لاح لامعه
و من لامنی فی حب نجد و اهله
فلیم علی مثل و اوعب خادعه
لعمرک للغمران غمرا مقلد
فذو نجب غلاّ فه فد وافعه.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام عمارتی بود بسیار عالی و در زمان خلفا فرودآوردند. (برهان قاطع). کوشکی است به صنعای یمن. (منتهی الارب). نام قصری معروف و مشهور در یمن، گویند هفت سقف داشته و در میان هر دو سقف چهل ستون، و در زمان خلفا آن را فرودآوردند، و صاحب برهان به فتح غین گفته، ولی به ضم اصح است. اگرچه فارسی مانند است، ولی عربی است. (منتهی الارب) (انجمن آرا) (آنندراج). این قصر بدست حبشیان به سال 525 میلادی ویران شد. (از اعلام المنجد). در سفرنامۀ ناصرخسرو چ مجتبی مینوی ص 3 آمده است: قصر غمدان در یمن است، بشهری که آن را صنعا گویند، و از آن قصر اکنون بر مثال تلی مانده است در میان شهر و آنجا گویند که خداوند آن قصر پادشاه همه جهان بوده است، و گویند که در آن تل گنجها و دفینه های بسیار است و هیچکس دست بر آن نیارد بردن، نه سلطان و نه رعیت - انتهی. و حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب چ لیدن ص 263 آرد: قصر غمدان که از معظمات و منزهات عمارات جهان بوده در صنعا بوده است و بر درگاهش نوشته بودند: و لقد علمناه ان لا تخلد ولکن علمناه اخرج ساعه. عثمان آن را خراب کرد - انتهی. و در تجارب السلف آمده: غمدان کوشکی بود در یمن که در همه جهان نظیر نداشت و حاجیان چون از حج بازگشتندی به تفرج ونظارۀ آن کوشک رفتندی و تعجبها نمودندی و گفتندی این از خانه مکه نیکوتر است، عثمان گفت تا آن را ویران کردند تا بیش هیچ بنا را بر بنای خانه کعبه تفضیل ندهند. (از حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ مینوی ص 3). خواندمیر در حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 621 آرد: و از غرایب صنعاء قصر غمدان است که بعضی از تبابعۀ یمن آن رابنا کرده اند. و یک رکن آن خانه زرد و دیگری سفید و دیگری سرخ و دیگری سبز بوده است، و در عجایب البلدان مذکور است که غمدان آن قدر ارتفاع داشت که در وقت طلوع آفتاب طول سایه آن بسه میل میرسید، و سقف آن خانه از یک پاره سنگ رخام ترتیب داده بودند و بر هر رکنی از ارکان اربعۀ آن صورت شیری تصویر کرده و چون باد بر آن خانه وزیدی از آن تمثالها آواز شیر مسموع شدی. گویند که عثمان بن عفان رضی اﷲ عنه در زمان خلافت خود به هدم قصر غمدان فرمان داد. بعضی از اهل کیاست باوی گفتند که بر کتابۀ آن قصر این کلمه مکتوب است: اسلم غمدان ان هادمک مقتول، و ایضاً طایفه ای از کاهنان میگفته اند که ویران کننده غمدان، البته به قتل خواهد رسید، پس مناسب آن است که از سر انهدام آن بنا درگذری. عثمان این سخن را بسمع قبول جا نداد و آن قصررا ویران کرد. بعد از اندک زمانی کشته شد - انتهی. و در معجم البلدان آمده: بعضی کلمه غمدان را مصحف کرده عمدان به عین مهمله گفته اند. و غمدان رواست که جمع غمد باشد که بمعنی پوشش است، مانند: ذئب و ذؤبان. و این قصر نسبت به قصرها و بناهای دیگر مثل پوشش بود. گویند: لیشرح بن یحصب خواست که قصری میان صنعاء و طیوه بسازد بنایان و معماران را احضار کرد. آنان برای اندازه گیری ریسمان کشیدند مرغی بر آن نشست و آن را برد. به دنبال مرغ رفتند تا آنکه در محل غمدان آن را انداخت. لیشرح گفت: قصر را در همین جا بسازید، پس به چهار وجه آن را ساختند: سفید، سرخ، زرد و سبز، و در اندرون آن قصری با هفت سقف بنا کردند میان هردو سقف چهل ذراع فاصله بود. و در بالای آن قصر خانه ای از رخام رنگین ساختند و در آن چراغها ترتیب دادند. هنگامی که چراغها روشن میشدند همه قصر از بیرون بسان برق میدرخشید، و کسی که از دور می نگریست می پنداشت که برق یا باران است، و بعضی گفته اند قصر غمدان را سلیمان بن داود (ع) ساخته است. وی به شیاطین امر داد تا برای بلقیس سه قصر در صنعاء بسازند، و آنها غمدان، سلحین و بینون بودند - انتهی. و رجوع به معجم البلدان، منتهی الارب، قاموس الاعلام ترکی، الحلل السندسیه ج 1 ص 194، تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 91، مجمل التواریخ و القصص ص 157 و 287، ترجمه محاسن اصفهان ص 116 والعقد الفرید چ مصر ج 1 ص 268 و 269 شود:
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان
بنگر که نمانده ست نه غمدان و نه صنعا.
ناصرخسرو.
آن همه یک دو سه دیر غم دان
نه سدیر است و نه غمدان چه کنم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مرکّب از: غم + دان، پسوند مکان، جایگاه غم، کنایه از دنیا. (غیاث اللغات) (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(غُ مُدْ دا)
نیام شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شمشیر. غمد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گلاشکرد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 65 هزارگزی شمال باختری کهنوج با 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
نزد نصاری کسی که تعمید دهد. معمّد. تعمیددهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و یوحنای حصور به جهت تعمیدش چنین ملقب شده است. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
مامیران. (دزی ج 2 ص 631). رجوع به مامیران شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
به معنی مغرب است. (منتهی الارب). جایی که آفتاب فرومی شود. (ناظم الاطباء) :مغربان الشمس، آنجای که آفتاب غروب می کند. (از اقرب الموارد) ، وقت فروشدن آفتاب، به صیغۀ تثنیه، مغرب و مشرق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان نبت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار، واقع در 110هزارگزی باختر نیکشهر کنار راه مالرو نبت به فنوج با 300 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان. در 15هزارگزی مشرق بافت بر سر راه به زنجان به رابر، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 168 تن سکنه دارد. آبش از چشمه تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 8هزارگزی شوسۀ بستان آباد - تبریز با 503 تن سکنه، آب آن از رودخانه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آغاج دلن، دارتمک، داربر، سودانیات، شقراق، ستوچه، (زمخشری)، دارکوب
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ رِ)
مصغر مغربان. ج، مغیربانات. (منتهی الارب). مصغر مغربان به معنی جای فروشدن آفتاب. (آنندراج). جای فروشدن آفتاب و مغرب. ج، مغیربانات. (ناظم الاطباء) ، وقت فروشدن خورشید. (مهذب الاسماء) : لقیته مغیربان الشمس و مغیرباناتها، او را به هنگام فروشدن خورشید دیدم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، واقع در 36هزارگزی باختری پلدشت و 7هزارگزی شمال راه ارابه رو قره تپه به ماکو با 20 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام ولایتی است از ملک آذربایگان، معروف و معمور، قریب به شیروان و قصبۀ آن محمود آباد است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ سَ)
مجمر دارنده. مجمره گردان. آنکه مجمر به دست گیرد عطرآگین کردن مجلس را:
صد و پنجاه مجمردار دلکش
فکنده بویهای خوش در آتش.
نظامی.
و رجوع به مجمره گردان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه است که در بخش کوچصفهان شهرستان رشت واقع است و 345 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ابن ابوالخیر رازی. از علمای ریاضی و طبیعی. او راست کتاب البدایع به عربی در علم نجوم و کتاب نزهت نامۀ علائی مشتمل بر دوازده مقاله و مقدمه و خاتمه در علوم مختلفه بفارسی که پس از 477 هجری قمری بنام عضدالدین علاءالدوله و جمال المله خاص بک ابوکالیجار گرشاسف حسام امیرالمؤمنین کرده و کتاب روضهالمنجمین که بسال 466 هجری قمری بنام حکیم علی بن ابراهیم نوشته و کتابی دیگر بنام شش فصل دارد. وی معاصر حکیم عمر خیام و وفات او پس از 466 است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به سبک شناسی ج 2 ص 52، 53 و159 و شرح حال رودکی ص 27 و فرهنگ فارسی معین شود
ابومنصور پارسی. وزیر امیر بصره، پسرکالیجار دیلمی، ملک پارس و از مردم قرن پنجم هجری. رجوع به سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
ابن سهراب پسر باو پسر شاپور پسر کیوس، پنجمین از اسپهبدان طبرستان، خاندان باوندیۀ مازندران (98-138 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(چِ مَ)
پارچۀ چرمی زیر قلتاغ زین. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از چلمردان
تصویر چلمردان
پارچه ای چرمی که زیر قلتاغ زین گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متمرد، پترانان سرکشان نا فرمانان جمع متمرد در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمردات
تصویر متمردات
جمع متمرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمادان
تصویر معمادان
انکه بتواند معما و لغز را حل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدان
تصویر غمدان
کاخ هفت نامه کاخی در یمن نیام شمشیر جایگاه غم غمخانه، دنیا جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممران
تصویر ممران
مامیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردان
تصویر مردان
پهلوانان، دلیران و شجاعان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغمرد
تصویر مغمرد
روحانی
فرهنگ واژه فارسی سره
خاموش کردن، چراغ را خاموش کن
فرهنگ گویش مازندرانی