بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا بود و هست نزد حکیمان روزگار احکام شاعری ز قوافی ّ مغلقه در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تغلیق شود
بسته. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا بود و هست نزد حکیمان روزگار احکام شاعری ز قوافی ّ مغلقه در هیچ وزن و قافیه بر طبع سوزنی ابواب هجو تو نخوهد شد مغلقه. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تغلیق شود
در بسته شده. مغلقه، سخن مشکل. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مغلق شود. - قوافی مغلقه، قوافی دشوار. کلماتی که آوردن آنها در شعر به عنوان قافیه مشکل باشد. و رجوع به شاهد مدخل بعد شود تأنیث مغلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغلق و مدخل بعد شود
در بسته شده. مغلقه، سخن مشکل. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به مغلق شود. - قوافی مغلقه، قوافی دشوار. کلماتی که آوردن آنها در شعر به عنوان قافیه مشکل باشد. و رجوع به شاهد مدخل بعد شود تأنیث مغلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغلق و مدخل بعد شود
یمین مغلظه، سوگند استوار و مؤکد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغلظه شود، دیه مغلظه، دیۀ سخت و گران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیۀ سخت و سنگین که در شبه عمد واجب گردد، و هی ثلاثون حقه و ثلاثون جذعه و اربعون الثنیه الی بازل عامها کلها خلفه. (از محیط المحیط)
یمین مغلظه، سوگند استوار و مؤکد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغلظه شود، دیه مغلظه، دیۀ سخت و گران. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دیۀ سخت و سنگین که در شبه عمد واجب گردد، و هی ثلاثون حقه و ثلاثون جذعه و اربعون الثنیه الی بازل عامها کلها خلفه. (از محیط المحیط)
کلامی که مردمان بدان در غلط و اشتباه افتند. (از ناظم الاطباء). مغلطه: رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم. حافظ. - به مغلطه افتادن، به شک و شبهه افتادن و به راه غلط افتادن. (ناظم الاطباء). - مغلطه زدن، مغلطه کردن: باریک شد اینجا سخن، دم می نگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا. مولوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب بعدشود. - مغلطه کردن، در اشتباه انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، فارسیان به معنی دغا و فریب و با لفظ زدن و دادن و بستن و خوردن استعمال نمایند. (آنندراج). - مغلطه خوردن، فریب خوردن: نخوری مغلطۀ مهر که کرده ست قبول آسمان آدمیان را به حوادث زایی. درویش واله هروی (از آنندراج). - مغلطه دادن، فریب دادن: اینکه سودم قدم بی طمعی در ره او صورت فقرپرستیش مرا مغلطه داد. درویش واله هروی (از آنندراج). ، جایی که مردم در آن به اشتباه و غلطی افتند. (غیاث) (از آنندراج). جایی که کسی را به شک و شبهه می اندازد. (ناظم الاطباء)
کلامی که مردمان بدان در غلط و اشتباه افتند. (از ناظم الاطباء). مغلطه: رقم مغلطه بر دفتر دانش نکشیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم. حافظ. - به مغلطه افتادن، به شک و شبهه افتادن و به راه غلط افتادن. (ناظم الاطباء). - مغلطه زدن، مغلطه کردن: باریک شد اینجا سخن، دم می نگنجد در دهن من مغلطه خواهم زدن، اینجا روا باشد دغا. مولوی (از آنندراج). و رجوع به ترکیب بعدشود. - مغلطه کردن، در اشتباه انداختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، فارسیان به معنی دغا و فریب و با لفظ زدن و دادن و بستن و خوردن استعمال نمایند. (آنندراج). - مغلطه خوردن، فریب خوردن: نخوری مغلطۀ مهر که کرده ست قبول آسمان آدمیان را به حوادث زایی. درویش واله هروی (از آنندراج). - مغلطه دادن، فریب دادن: اینکه سودم قدم بی طمعی در ره او صورت فقرپرستیش مرا مغلطه داد. درویش واله هروی (از آنندراج). ، جایی که مردم در آن به اشتباه و غلطی افتند. (غیاث) (از آنندراج). جایی که کسی را به شک و شبهه می اندازد. (ناظم الاطباء)
به معنی غلوطه است. (منتهی الارب). غلوطه. ج، مغالط. (اقرب الموارد). سخن غلط و کلامی که بدان در غلط اندازند. (ناظم الاطباء). اغلوطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد و غلوطه و اغلوطه شود
به معنی غَلوطه است. (منتهی الارب). غَلوطه. ج، مغالط. (اقرب الموارد). سخن غلط و کلامی که بدان در غلط اندازند. (ناظم الاطباء). اغلوطه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل بعد و غلوطه و اغلوطه شود
تأنیث مسلّم. سلامت داده از عیب یا از کار. - امراض مسلمه، امراضی که معالجۀ آنها راه قطعی داشته باشد، امراض غیرمسلمه آنهائی هستند که با عارضۀ دیگری همراهند و راه معالجۀ هر یک مخالف طریق معالجۀ دیگری است، مانند صداع و نزله که با هم عارض شوند و معالجۀ آن دو با هم متناقض است. (از بحرالجواهر). و رجوع به مسلم شود
تأنیث مسلّم. سلامت داده از عیب یا از کار. - امراض مسلمه، امراضی که معالجۀ آنها راه قطعی داشته باشد، امراض غیرمسلمه آنهائی هستند که با عارضۀ دیگری همراهند و راه معالجۀ هر یک مخالف طریق معالجۀ دیگری است، مانند صداع و نزله که با هم عارض شوند و معالجۀ آن دو با هم متناقض است. (از بحرالجواهر). و رجوع به مسلم شود
جمع واژۀ غلام، یعنی کودک و مرد میانه سال. (آنندراج). جمع واژۀ غلام، کودک و مرد میانه سال از لغات اضداد است. (منتهی الارب). غلمه. غلمان. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ غلام، یعنی کودک و مرد میانه سال. (آنندراج). جَمعِ واژۀ غلام، کودک و مرد میانه سال از لغات اضداد است. (منتهی الارب). غِلمَه. غِلمان. (منتهی الارب)