جدول جو
جدول جو

معنی مغفری - جستجوی لغت در جدول جو

مغفری(مِ فَ)
مغفر بودن. خاصیت مغفر داشتن:
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384).
و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
بخشودن گناه، آمرزش، چشم پوشی از گناه کسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
(مُ غَ)
وجد الماء مغثریا علیه، یعنی لب ریز یافت آب را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
اصلاح چیزی کننده. (آنندراج). آنکه اصلاح چیزی کند و آنکه اصلاح کردن فرماید. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، گرز که شکم گوسفند کفاند. (آنندراج) ، برنده، برندۀ پوست. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی)
سریشمی شده و چسبانیده شده با سریشم. مغریّه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغروه و مغریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
چسبنده و لزوجت پیدا کننده. (آنندراج). چسبنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوای خشکی است که اندکی رطوبت لزجی دارد و به وسیلۀ آن به منافذ و دهانه ها می چسبد و آن را می بندد و مانع سیلان می گردد و هر چیز لزج سیال چسبنده را چون بر آتش نهند به صورت مغری درآید که دهانه ها و منافذ را می بندد و جلو سیلان را می گیرد. (از کتاب دوم قانون ص 150). چیز لزجی که بر منافذ و شکافهای مجاری می چسبد و آن را می بندد. (از بحرالجواهر) : و داروهای مغری و منضج برمی نهند، داروی مغری مسام و منفذ نسیم را بگیرد و داروهای منضج حرارت ضعیف را بجنباند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ورغلاننده کسی را بر جنگ. (آنندراج). آنکه برمی انگیزاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
برانگیخته شده. برآغالانیده شده، آزمند. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فُ)
مغفار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). و رجوع به مغفار شود.
- امثال:
هذا الجنی لا ان یکدالمغفر، یعنی گوارا باد بر تو آنچه به دست آورده ای و آن مغفر نیست. و این مثل را در تفضیل چیزی زنند و برای کسی گفته می شود که خیر بسیاری به اورسیده باشد. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
بز کوهی با بچه. (مهذب الاسماء). بز کوهی ماده با بچه. مغفره. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مغفره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
خود. (دهار) (صحاح الفرس). خود که بر سر نهند. (مهذب الاسماء). خود آهنی که صیغۀ اسم آله است، از غفر که به معنی پوشیدن و پنهان کردن است. (غیاث). خود و کلاه آهنین. (ناظم الاطباء). کلاه آهنی که روز جنگ پوشند. مغفره. و با لفظ بر سر شکستن و بر فرق دوختن مستعمل. (آنندراج). از سلاحهاست و آن مانند خود است جز آنکه اطراف آن فروآویخته است، چنانکه پشت گردن و دوگوش شخص را گیرد و گاهی برای محافظت بینی نیز قرار دهند و معمولاً از زره باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 135) :
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از گنج بازیافته ص 72).
مر این رزمگه بزمگاه من است
گرانمایه مغفر کلاه من است.
فردوسی.
چو بشکست نیزه برآشفت شاه
بزد گرز بر مغفر کینه خواه.
فردوسی.
ز خفتان شایسته بد بسترش
به بالین نهاد آن کیی مغفرش.
فردوسی.
از آن مرز کس را به مردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
فردوسی.
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی.
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازیی مغفری.
منوچهری.
گرز او مغفر چون سنگ صلایه شکند
در سرش مغز، چو خایسک که خایه شکند.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 155).
مگر قومی که از اهل و خویش او که با وی ثبات خواستند کرد در جوشن و زره و مغفر و سلاح غرق بودند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 190).
در حرب این زمانۀ دیوانه
از صبر ساز تیغ و ز دین مغفر.
ناصرخسرو.
فایده زین جوشن و مغفر ترا
نیست مگر خواب و خور ایدری.
ناصرخسرو.
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر.
ناصرخسرو.
چه بایدمغفر از آهن مر آن را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
ازرقی.
بر پرچم علامت بر ناوک غلامان
از مشتریش طاس است از آفتاب مغفر.
خاقانی.
عید عدو به مرگ بدل شد که بازدید
باران تیغ و ابر کف و برق مغفرش.
خاقانی.
زآن مقنعه کآن شاه به بهرام فرستاد
یک تار به صد مغفر رستم نفروشم.
خاقانی.
بخت کم کردند چون یاری ز کافر ساختند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی.
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه.
(بوستان).
، زره خود که زیر کلاه پوشند. مغفره. ج، مغافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زرهی به اندازۀ سرکه زیر قلنسوه پوشند و گویند کرانه های آویزان خود باشد و گویند حلقه هایی است که در پایین خود قرار دهند، چنانکه تمام گردن را بگیرد و آن را محافظت کند. (از اقرب الموارد) :
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت.
فردوسی.
کفن شد کنون مغفر و جوشنش
ز خاک افسر و گور پیراهنش.
فردوسی.
پر از زخم شمشیر گشته تنش
بریده بر و مغفر و جوشنش.
فردوسی.
بجای قبای درع بستی و جوشن
بجای کله خود جستی و مغفر.
فرخی.
همه به خود و مغفر و زره و جوشن بیاراستند. (تاریخ سیستان).
آن یکی وهمی چو بادی می پرد
وآن یکی چون تیغ مغفر می درد.
مولوی.
شنیده ای تو بسی قصۀسلحشوران
به حرب دیده دلیران نه جبه و مغفر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 16).
، زره پاره ای که مرد با سلاح بر روی درافکند در جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
چو تنها بدیدش زن چاره جو
از آن مغفر تیره بگشاد رو.
فردوسی.
، مغفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شعوری در لسان العجم (ج 2 ورق 186ب) گوید: غفری مانند غفر به معنی درد شدید است، کذافی المجمع. ناظم الاطباء آرد: غفری، رنج و آزار
لغت نامه دهخدا
(مُ وَفْ فَ)
صفت و حالت موفر. فراوانی و بسیاری:
عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی
کشور نو رقم زند فر تو از موفری.
خاقانی.
و رجوع به موفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ ری یَ)
دهی از دهستان باوی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 470 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ ظَفْ فَ)
ظاهراً از شعرای معاصرچغانیان و غزنویان و فرخی سیستانی بوده. او راست:
بگشای به شادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز به شادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ رَ)
آمرزش و عفو و بخشش گناهان. (ناظم الاطباء). بخشایش سیئات کسی. آمرزش گناهان. غفران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغفره: چون جهاد که برای مال کرده شود... عز مغفرت می توان یافت. (کلیله و دمنه).
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده اند.
خاقانی.
عافیت خواهم این سری نه یسار
مغفرت خواهم آن سری نه بهشت.
خاقانی.
مکارم اخلاق و محاسن شیم ذات شریف او اثر این هفوات را به ذیل مغفرت پوشیده گرداند. (اوصاف الاشراف).
پرده از روی لطف گو بردار
کاشقیا را امید مغفرت است.
سعدی.
و رجوع به مغفره شود.
- مغفرت خواستن، طلب بخشایش کردن. آمرزش طلبیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برای خود یا دیگری از درگاه خدا درخواست بخشایش گناهان کردن.
- مغفرت طلبیدن. رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ رَ)
بز کوهی ماده بابچه. ج، مغفرات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ماده بز کوهی بابچه. (از اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ رَ)
زره خود که زیر کلاه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. ج، مغافر. (اقرب الموارد). و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(طَ نَ)
آمرزیدن. (المصادر زوزنی) (دهار) (ترجمان القرآن) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جرجانی آرد: مغفره آن است که شخص قادر، کار زشت زیردست خود را بپوشاند و اگر بنده عیب مولای خود را از خوف عتاب وی بپوشاند عمل آن بنده را مغفرت نگویند. (تعریفات) : اولئک یدعون الی النار و اﷲ یدعواالی الجنه و المغفره باذنه. (قرآن 221/2). اولئک الذین اشتروا الضلاله بالهدی و العذاب بالمغفره فما اصبرهم علی النار. (قرآن 175/2). قول معروف و مغفره خیرمن صدقه یتبعها اذی و اﷲ غنی حلیم. (قرآن 263/2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مغفار. ج، مغافیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ری ی)
منسوب است به مغیره بن سعید که خدا را به اعضا و جوارح توصیف کرده است. (از الانساب سمعانی). و رجوع به مغیره بن سعید و مغیریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَرْ ری)
از ’ف ری’، شکافته. بریده. کفانیده و جدا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چشمۀ روان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به تفری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
شهرکی است (به خراسان) از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است. (حدود العالم). قریۀ بزرگی است در طرف نواحی مرو از جهت خوارزم، از این مکان به رمل میروند و نام اولیۀ آن هرمزفره بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از موفری
تصویر موفری
بسیاری فراوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفره
تصویر مغفره
مغفرت در فارسی پوزش آمرزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش و عفو و بخشش گناهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغری
تصویر مغری
چسبنده و لزوجت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفری
تصویر مفری
آنکه اصلاح کند چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
((مَ فِ رَ))
آمرزش، بخشش گناهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفرت
تصویر مغفرت
آمرزش، بخشایش
فرهنگ واژه فارسی سره
آمرزش، آمرزیدگی، بخشایش، بخشش، غفران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خود، کلاه خود
فرهنگ واژه مترادف متضاد