جدول جو
جدول جو

معنی مغدف - جستجوی لغت در جدول جو

مغدف
(مِ دَ)
بیل کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاروی کشتی. لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد). مجدف
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغرف
تصویر مغرف
آب بردارنده با دست
فرهنگ فارسی عمید
(طَ سَ بَ)
فربه و پرگوشت شدن بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ سَ فَ)
پرورانیدن عیش خوش کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پروردن عیش کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، در عیش خوش برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). به ناز و کامرانی زیستن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکیدن شتر بچه شیر مادر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دراز شدن گیاه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده شدن موی سپید پیشانی اسب تا موی سیاه سپید برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کندن موی را. (از اقرب الموارد) ، گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جماع کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باتنگان. (مهذب الاسماء). بادنجان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بادنجان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در بعضی لغات بادنجان است و این کلمه معرب است. (المعرب جوالیقی ص 314). بعضی گویند بادنجان است. (برهان) ، علف شیران را گویند و به عربی لفاح البری خوانند و زعرور همان است. (برهان). لفاح که نوعی از بوئیدنی است زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع گیاه دوایی که به تازی لفاح گوید. (ناظم الاطباء). ثمر لفاح بری را نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). لفاح بری. (اقرب الموارد). و رجوع به لفاح شود، بعضی دیگر گویند نوعی کماه کوچک است. (برهان). نوعی از کماه، ازگیل. (ناظم الاطباء) ، میوه ای است شبیه خیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نازک. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم و نازک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- اغضه اﷲ بمطر سغد مغد، یعنی تر و تازه دارد خدای تعالی آن را به باران نرم. و مغد اتباع است. (از اقرب الموارد).
، شتر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هرچیز ستبر و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صربه یعنی چیزی به مقدار سرگربه که در آن مایعی است مانند دوشاب و آن را مکیده می خورند. (ناظم الاطباء). صربه، یعنی صمغ درخت طلح. (از اقرب الموارد) ، دلو بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دول بزرگ. (ناظم الاطباء) ، جایگاه سپیدی بر پیشانی اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، میوۀ تنضب چیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درختی است باریکتر از مو که بر درختان دیگر پیچد و برگهای آن دراز و نازک و نرم است و میوه های نورس آن مانند میوۀ نورس موز است با این تفاوت که پوست آن نازکتر و آبش بیشتر است و دانۀ آن مانند دانۀ لفاح است و آن ابتدا سبز و سپس زرد و سرانجام قرمز گردد و خورده شود. (از اقرب الموارد) ، صمغ سدر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ د د)
اشتر طاعون زده. (مهذب الاسماء). شتر طاعون زده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر غده برآوردۀ طاعون زده. (ناظم الاطباء). شتر غده دار. (ازاقرب الموارد) ، خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد خشمناک. (ناظم الاطباء). باد کرده از خشم که گویی شتری غده برآورده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِف ف)
پیاپی رسنده. (آنندراج). پی در پی. متوالی. مسلسل. بدون انقطاع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَحْوْ)
بسیار بخشیدن: غدف له فی العطاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
ارزانی و فراخ مالی و نعمت، یقال: هو فی غدف. (منتهی الارب) (آنندراج). النعمه و الخصب و السعه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غِ دَف ف)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). الاسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
کمان پنبه زن. ج، منادف. (مهذب الاسماء). کمان نداف. مندفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کمان حلاجی. کمان حلاج. محبض. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
به کف دست آب گیرنده. (غیاث) (آنندراج) :
کیل ارزاق جهان را مشرفی
تشنگان فضل را تو مغرفی.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
فارس مغرف، سوار شتاب رو. (منتهی الارب) (آنندراج). سوار شتاب رو. ج، مغارف. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب تندرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
شب تار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سست وفروهشته از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دِ)
اکثر چیزی گیرنده، برندۀ جامه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بی وفا و اکثر در دشنام گویند، مانند یا مغدر و یا ابن مغدر. (منتهی الارب) (از آنندراج). بیوفا و خاین و بیشتر بطور دشنام گویند. (ناظم الاطباء). بیوفا و این کلمه اختصاص به ندا دارد و دشنامی است مرد را: یا مغدر و یا ابن مغدر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
پرآب. بسیارآب: و علم را در هر دو سرای مرغزاری مونق است و غدیری مغدق. (تاریخ بیهق ص 5)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
رجل مجدف علیه العیش، مرد تنگ عیش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دا)
جای آمد شد کردن در پگاه. (ناظم الاطباء) ، فلان ماترک من ابیه مغدی و لامراحاً، یعنی فلان در همه چیز مشابه به پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دِ)
ناسپاسی کننده نعمت را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). ناسپاس نعمت خدا وکم شمرندۀ آن و کافر نعمت. (ناظم الاطباء). ناسپاسی کننده نعمت را و کم شمرندۀ آن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
بیل کشتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خله. پاروی کشتی. مجداف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجداف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَدْ دَ)
ردیف آورده شده.
- شعر مردف، شعری که دارای ردیف باشد و ردیف یک یا چند کلمه است که پس از قافیه در آخر هر بیت تکرار شود، مانند کلمه ’می بینم’ درآخر مصراعهای اول و مصراعهای زوج این غزل حافظ:
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم... الخ رجوع به ردیف در این لغت نامه و رجوع به المعجم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
پس روی کننده. در پی کسی رونده. (آنندراج). کسی که دیگری را در پس خود می نشاند. (ناظم الاطباء). أردفه، رکب خلفه، و هو مردف. (متن اللغه). و رجوع به ارداف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
ردف دار.
- قافیۀ مردف، آن قافیه که دارای حروف ردف باشد و ردف عبارت است از الف یا واو یا یائی که پیش از حرف روی آید، مثلاً مار، بار، عور، نور، سیر، شیر. که نوع اول را مردف به الف و نوع دوم را مردف به واو و نوع آخر را مردف به یاء گویند. رجوع به ردف در این لغت نامه و نیز رجوع به المعجم و حدائق السحر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غدف
تصویر غدف
فراخسالی ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
نازک، ستبر و دراز، دول (دلو)، به ناز پروردن، کامرانی، فربه شدن، گادن، باتنگان (بادنجان) از گیاهان، زالزالک از گیاهان، ریزه غارچ زالزالک، بادنجان، گونه ای قارچ (کماه) کوچک. توضیح در تحفه و برهان مرادف} لفاح البری {و} یبروح الصنم {آورده اند و ظاهرا صحیح نیست بلکه مرادف} تفاح البری {است که همان زعرور و علف شیران و زالزلک باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندف
تصویر مندف
درونه لورک (کمان حلاجی) کمان حلاجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغدر
تصویر مغدر
بیوند مند (بیوند غدر)
فرهنگ لغت هوشیار
کفگیر، کفچه (کفچه قاشق) سوار تند رو، اسب تند رو، جمع مغارف. آب بردارنده به مشت
فرهنگ لغت هوشیار
رده بند رده دار (قافیه) قافیه ای که شامل ردف باشد، یا مردف به الف. مانند: ای چودریا سخی چو شیر شجاع. یا مردف به واو. مانند: کراست زهره که با این دل ز صبر نفور... یا مردف به یاء مانند: ای بروی تو چشم ملک قریر. ردیف آورده، (قافیه) شعری که علاوه بر قافیه ردیف هم داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرف
تصویر مغرف
سوار تندرو، اسب تندرو، جمع مغارف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مندف
تصویر مندف
((مِ دَ))
کمان حلاجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردف
تصویر مردف
((مُ رَ دَّ))
شعری که علاوه بر قافیه، ردیف هم داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
بلد، دانا
فرهنگ گویش مازندرانی