جدول جو
جدول جو

معنی مغد - جستجوی لغت در جدول جو

مغد(مُ غِ د د)
اشتر طاعون زده. (مهذب الاسماء). شتر طاعون زده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر غده برآوردۀ طاعون زده. (ناظم الاطباء). شتر غده دار. (ازاقرب الموارد) ، خشمناک. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد خشمناک. (ناظم الاطباء). باد کرده از خشم که گویی شتری غده برآورده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغد(طَ سَ بَ)
فربه و پرگوشت شدن بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغد(طَ سَ فَ)
پرورانیدن عیش خوش کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). به ناز و نعمت پروردن عیش کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، در عیش خوش برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). به ناز و کامرانی زیستن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکیدن شتر بچه شیر مادر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دراز شدن گیاه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، برکنده شدن موی سپید پیشانی اسب تا موی سیاه سپید برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، کندن موی را. (از اقرب الموارد) ، گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جماع کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مغد(مَ)
باتنگان. (مهذب الاسماء). بادنجان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). بادنجان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). در بعضی لغات بادنجان است و این کلمه معرب است. (المعرب جوالیقی ص 314). بعضی گویند بادنجان است. (برهان) ، علف شیران را گویند و به عربی لفاح البری خوانند و زعرور همان است. (برهان). لفاح که نوعی از بوئیدنی است زشت. (منتهی الارب) (آنندراج). یک نوع گیاه دوایی که به تازی لفاح گوید. (ناظم الاطباء). ثمر لفاح بری را نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). لفاح بری. (اقرب الموارد). و رجوع به لفاح شود، بعضی دیگر گویند نوعی کماه کوچک است. (برهان). نوعی از کماه، ازگیل. (ناظم الاطباء) ، میوه ای است شبیه خیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغد(مَ)
نازک. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم و نازک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- اغضه اﷲ بمطر سغد مغد، یعنی تر و تازه دارد خدای تعالی آن را به باران نرم. و مغد اتباع است. (از اقرب الموارد).
، شتر پرگوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، هرچیز ستبر و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صربه یعنی چیزی به مقدار سرگربه که در آن مایعی است مانند دوشاب و آن را مکیده می خورند. (ناظم الاطباء). صربه، یعنی صمغ درخت طلح. (از اقرب الموارد) ، دلو بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دول بزرگ. (ناظم الاطباء) ، جایگاه سپیدی بر پیشانی اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، میوۀ تنضب چیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درختی است باریکتر از مو که بر درختان دیگر پیچد و برگهای آن دراز و نازک و نرم است و میوه های نورس آن مانند میوۀ نورس موز است با این تفاوت که پوست آن نازکتر و آبش بیشتر است و دانۀ آن مانند دانۀ لفاح است و آن ابتدا سبز و سپس زرد و سرانجام قرمز گردد و خورده شود. (از اقرب الموارد) ، صمغ سدر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغد
نازک، ستبر و دراز، دول (دلو)، به ناز پروردن، کامرانی، فربه شدن، گادن، باتنگان (بادنجان) از گیاهان، زالزالک از گیاهان، ریزه غارچ زالزالک، بادنجان، گونه ای قارچ (کماه) کوچک. توضیح در تحفه و برهان مرادف} لفاح البری {و} یبروح الصنم {آورده اند و ظاهرا صحیح نیست بلکه مرادف} تفاح البری {است که همان زعرور و علف شیران و زالزلک باشد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مجد
تصویر مجد
(پسرانه)
بزرگی، شرف، برتری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرد
تصویر مرد
بازگشت، بازگرد، برگشتن از جایی، مراجعت، عود، بازگشتن، بازگردیدن، برگشتن، برگشتن از جایی، مراجعت کردن، توبه کردن، از کاری دست برداشتن، منصرف گشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متد
تصویر متد
قاعده، روش، رویه، اسلوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغص
تصویر مغص
درد شکم، پیچش روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معد
تصویر معد
آماده شده، شمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجد
تصویر مجد
بزرگی، بزرگواری، جوانمردی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رغد
تصویر رغد
فراخی و خوشی زندگانی، غذای مطبوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممد
تصویر ممد
مدد کننده، یاری کننده، یارومددکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدد
تصویر مدد
یاری، کمک، فریادرسی، یار و یاور، فریادرس
مدد کردن: یاری کردن، کمک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزد
تصویر مزد
آنچه در برابر کاری گرفته شود، اجرت، پاداش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغند
تصویر مغند
دمل، غده، عقده، گره، هر چیز گرد مانند گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معد
تصویر معد
آماده کننده، مهیا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغل
تصویر مغل
غله دهنده، جایی که غلۀ فراوان از آن برداشت شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغز
تصویر مغز
بخش نرم و خاکستری رنگی که درون جمجمه قرار دارد، مخ، مادۀ چرب که میان استخوان جا دارد، آنچه در هستۀ میوه یا درون برخی میوه ها وجود دارد، کنایه از اصل و حقیقت چیزی، کنایه از سر، کنایه از نخبه، با استعداد، باهوش
مغز تیره: نخاع
فرهنگ فارسی عمید
(صِ مَ)
استوار، سخت، توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بی وفا و اکثر در دشنام گویند، مانند یا مغدر و یا ابن مغدر. (منتهی الارب) (از آنندراج). بیوفا و خاین و بیشتر بطور دشنام گویند. (ناظم الاطباء). بیوفا و این کلمه اختصاص به ندا دارد و دشنامی است مرد را: یا مغدر و یا ابن مغدر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
بیل کشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاروی کشتی. لغتی است یمنی. (از اقرب الموارد). مجدف
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
پرآب. بسیارآب: و علم را در هر دو سرای مرغزاری مونق است و غدیری مغدق. (تاریخ بیهق ص 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ دا)
جای آمد شد کردن در پگاه. (ناظم الاطباء) ، فلان ماترک من ابیه مغدی و لامراحاً، یعنی فلان در همه چیز مشابه به پدر خود است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ مَ)
درازبالا. سخت ارکان و گول و متکبر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صغد
تصویر صغد
پارسی تازی گشته سغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سغد
تصویر سغد
باران نرم نرمه باران
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ای حرام گوشت دارای چشمهای درشت در طرف سرش دو دسته پر شبیه گوش گربه قرار دارد و به شومی و نحوست معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغد
تصویر زغد
گنگ درمانده در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمغد
تصویر صمغد
استوار، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغدر
تصویر مغدر
بیوند مند (بیوند غدر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رغد
تصویر رغد
زندگانی خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدد
تصویر مدد
یاری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مزد
تصویر مزد
اجرت
فرهنگ واژه فارسی سره