جدول جو
جدول جو

معنی مغبون - جستجوی لغت در جدول جو

مغبون
گول خورده در معامله، فریب خورده در خرید و فروش
تصویری از مغبون
تصویر مغبون
فرهنگ فارسی عمید
مغبون
(مَ)
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن مرده را که کرد چنین زنده
هرکس که این نداند مغبون است.
ناصرخسرو.
کسی کانده برد از نور خورشید
بود مغبون به عمر خویش و محزون.
ناصرخسرو.
بس باک ندارم همی ز محنت
مغبون من از این عمر رایگانم.
مسعودسعد.
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی
دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 349).
ستد و داد را مباش زبون
مرده بهتر که زنده و مغبون.
سنائی.
اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست
به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون.
سعدی.
- مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء).
- مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226).
، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مغبون
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده
تصویری از مغبون
تصویر مغبون
فرهنگ لغت هوشیار
مغبون
((مَ))
فریب خورده در خرید و فروش
تصویری از مغبون
تصویر مغبون
فرهنگ فارسی معین
مغبون
زیان دیده، زیان کار، غبن دار، فریب خورده، گول خورده
متضاد: راضی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخبون
تصویر مخبون
خبن، پنهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغبوط
تصویر مغبوط
کسی که بر او غبطه بخورند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بِ)
بغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیر بغل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بن ران. ج، مغابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کش ران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پس گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شهرکی است به کرمان و از وی نیل و زیره و نیشکر خیزد و اینجا پانید کنند. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 127)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر کبان زده. (آنندراج) (از منتهی الارب). شتر مبتلا به بیماری کبان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسب کوتاه پای فراخ شکم باریک استخوان. مکبونه. ج، مکابین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مکبون الاصابع، مرد درشت انگشتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب اندک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، مرد برجای مانده. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد برجای ماندۀ زمین گیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه از شیر خوردن او را سکر رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). آنکه از خوردن شیر شتر مست شده مثل اینکه شراب خورده باشد. ج، ملبونون. و گویند: رجل ملبون و قوم ملبونون. (ناظم الاطباء) ، اسب به شیر پرورده. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب پرورش یافته به شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر فربه بسیارگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَرْ رِ)
آن کسانند که در نسب ایشان جن شریک باشد و از آن جهت بدین نام نامیده شده اند که غریبه در نژاد آنان داخل شده است یا از آن جهت که از نسب دوری آمده اند. (از منتهی الارب). کسانی که در نژاد ایشان جن شریک باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بغپور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صورتی از بغپور و فغفور: البغبور،هوالملک الاعظم و انما سمی البغبور و معناه ابن السماء و نحن نسمیه المغبور. (اخبار الصین و الهند ص 20، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به فغفور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نوعی از صمغ که از درخت عرفط و رمث یاثمام برآید. (منتهی الارب). نوعی از صمغ که از درخت ثمام و عشر و رمث برآید. (ناظم الاطباء). لغتی است درمغثور. (از اقرب الموارد). و رجوع به مغثور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
محسود. (غیاث) (آنندراج). آنکه به حال او رشک برند و آرزوی حال او را کنند بی آنکه زوال آن حال را بخواهند. (از اقرب الموارد). که بر او غبطه برند. مورد غبطه و آرزو: مصالح دولت مضبوط و احوال مملکت مغبوط... (التوسل الی الترسل). و حاتم طی به قرب ملک نعمان مکان مغبوط یافت. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 70). اما ذات مجلس شریف رشیدالدینی که مغبوط و محسود اکابر و اکارم عهد است. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 298). من بنده را... به نواخت و تشریف گرانمایه مخصوص کرد و به محلی مرموق و مکانی مغبوط بنشاند. (المعجم چ دانشگاه ص 10). تا در این وقت که تاج و تخت شاهنشهی ایران زمین که مغبوط همه پادشاهان جهان است... (جامعالتواریخ رشیدی). عهد دولتش که مغبوط و محسود ادوار و عهود... بود. (جامعالتواریخ رشیدی) ، خوشبخت و خجسته و برخوردار و بهره مند و نیکبخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نهاده شده بر زمین. (ناظم الاطباء). نهاده در زیر زمین. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جامۀ درنوشته و دوخته. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ دولاشدۀ دوخته شده. (ناظم الاطباء) ، طعام پنهان کرده و نهاده برای روز سختی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). طعام نهاده برای روز سختی. (ناظم الاطباء) ، دست پنهان کردۀ در زیر بغل و یا در زیر جامه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، (در اصطلاح عروض)...و چون از ’فاء’ در فاعلاتن ’الف’ بیندازند فعلاتن شودو فعلاتن چون از فاعلاتن منشعب باشد آن را مخبون خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی ص 53). و رجوع به خبن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَدْ)
دهی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان، در 7هزارگزی شمال شرقی زرند، بر سر راه راور به چترود، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 155 تن سکنه دارد. آبش از قنات تأمین می شود. محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
احبن. مرد استسقا گرفته و کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مغبون شدن. حالت و چگونگی مغبون. زیان دیدگی. فریب خوردگی در معامله و جز آن:
اکنون ز مفلسی چه نوی چندین
بردرد مانی و غم مغبونی.
ناصرخسرو.
و رجوع به مغبون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغبونه
تصویر مغبونه
مونث مغبون
فرهنگ لغت هوشیار
زیر بغل، تنلای: هر بخش تن که تا شدنی باشد چون کشاله ران بغل، بیخ ران، جمع مغابن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبونین
تصویر مغبونین
جمع مغبون در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبوط
تصویر مغبوط
رشک برده کسی که بر او غبطه برند رشک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضبون
تصویر مضبون
آب اندک، بر جای مانده: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تباه خرد، تباه اندام جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنانکه از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبونی
تصویر مغبونی
مغبون شدن فریب خوردن (در معامله و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغبوط
تصویر مغبوط
((مَ))
کسی که بر او غبطه برند، خوشبخت، نیکبخت، زیبا، خوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مابون
تصویر مابون
هیز، مخنث
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مأبون
تصویر مأبون
((مَ))
متهم، تهمت زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخبون
تصویر مخبون
((مَ))
جامه در نوشته و دوخته، طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی، در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از «فا» در فاعلاتن «الف» بیندازند «فعلاتن» شود
فرهنگ فارسی معین
هیز، مخنث، مفعول، ملوط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیان زدن، ضرر زدن، زیان دیده کردن، خسارت دیدن، گول زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیان دیدن، غبن داشتن، گول خوردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد