جدول جو
جدول جو

معنی مغاشر - جستجوی لغت در جدول جو

مغاشر
دو پوسته کردن باقلا، نشخوار کردن چارپایان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغار
تصویر مغار
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، گاباره، مغاره، دهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغایر
تصویر مغایر
مخالف، ناجور، دگرگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
عامل کاری، کارپرداز، کارگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
دوست و همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغافر
تصویر مغافر
مغفرها، زرهایی که زیر کلاه بر سر می گذاشته اند، کلاه خودها، جمع واژۀ مغفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
معشرها، گروهایی از مردم، جماعت ها، کسان و خویشاوندان شخص، جمع واژۀ معشر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ وِ)
جمع واژۀ مغاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). و رجوع به مغاره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مغاره به معنی غار. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : در مغائر آن خرد و بزرگ غرق می گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 425)
لغت نامه دهخدا
(مُ یِ)
برخلاف و برعکس و برضد و مخالف و ناموافق. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغایرت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
تاراج کننده. (منتهی الارب) (آنندراج). غارتگر و کسی که تاخت و تاز بسیار می کند برای غارت و تاراج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
با کسی زندگانی کننده یعنی هم صحبت و رفیق. (آنندراج) (غیاث). یار و رفیق و دوست و همدم و دوست مصاحب و هم سفره و هم خوراک. ج، معاشران. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از معاشرت. آنکه آمیزش و خلطه و رفت و آمد با کسی دارد. خوش زیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چار چیز است خوش آمد دل خاقانی را
گر تو اهلی ومعاشر مده این چار ز دست.
خاقانی.
با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر... متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 280).
سر کوی ماهرویان همه روز فتنه باشد
ز معربدان و مستان و معاشران و رندان.
سعدی.
ساقی قدحی قلندری وار
درده به معاشران هشیار.
سعدی.
دوام عیش و تنعم نه شیوۀ عشق است
اگر معاشر مایی، بنوش نیش غمی.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشررندان آشنا می باش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
در سختی و ازدحام اندازنده خود را بی ترس و بیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه حمله می کند و جنگ می نماید بی ترس و بیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
جمع واژۀ مغفر و مغفره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
همسایۀ نزدیک. و گویند جاری مکاشری، ای بحذائی کأنه یکاشرنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مکاسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
آنکه بدهد چیزی را تا افزون بر آن واپس گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ شِ)
جمع واژۀ معشر. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گروههای دوستان و به معنی مطلق گروه نیز آمده و این جمعمعشر است. (آنندراج) (غیاث). و رجوع به معشر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ)
جمع واژۀ مغثر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مغثر شود
لغت نامه دهخدا
(طَ مَ شَ)
سبقت کردن و شتابی کردن و مبادرت نمودن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ)
اختیارکننده. (آنندراج) (غیاث) ، به خود به کاری در شونده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به خودی خود قیام در کاری کند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). متولی کاری به تن خویش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، جماع کننده. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح موسیقی) نوازنده. ساززن. ج، مباشرین. (فرهنگ فارسی معین) ، آن که از طرف مالک سهم ارباب را در ده گرد می کرد و بکار قنات و بنیجه بندی و جز آن اشتغال می ورزید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مأخوذ ازتازی، عامل و فاعل و کارگر و کارگزار و پیشکار و سرکار و ناظر و کارفرما. (ناظم الاطباء) ، متصدی. (یاددادشت به خط مرحوم دهخدا) : از نزد یوسف جلیل که داروغۀ آنجا بود و با غیاث الدین سالار سمنانی که به ضبط اموال آنجا رفته بود و مباشران اشغال دیوان آن جانب رسیدند. (ظفرنامۀ یزدی). و رجوع به تذکرهالملوک ص 36شود، نگهبان و گماشته. (ناظم الاطباء) ، وکیل و وکیل مطلق. (ناظم الاطباء) ، مادیان گشن خواه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آن اسب مادیان که قصد فحل کند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغائر
تصویر مغائر
جمع مغاره، از ریشه پارسی مغاک ها دهار ها شکفت ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
اختیار کننده، ناظر و کارفرما، متصدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغافر
تصویر مغافر
جمع مغفر، خود ها زیر خودیها جمع مغفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغاور
تصویر مغاور
تکاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغایر
تصویر مغایر
ناجور، مخالف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
یار و رفیق و دوست و همدم و هم خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغایر
تصویر مغایر
((مُ یِ))
برخلاف، برعکس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاشر
تصویر معاشر
((مُ ش))
با کسی زندگی کننده، همدم، یار، هم نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مباشر
تصویر مباشر
((مُ ش))
عامل، فاعل، انجام دهنده، ناظر، کارفرما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغایر
تصویر مغایر
ناساز، نایکسان، ناسازگار
فرهنگ واژه فارسی سره
پیشکار، سرپرست، سررشته دار، قایم مقام، کارگزار، کدخدا، معاون، ناظر، نایب، نماینده، وکیل، عامل، کارپرداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیزگار، جلیس، دوست، هم سخن، محشور، مصاحب، هم صحبت، هم نشین، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خلاف، دیگرگون، ضد، مباین، متفاوت، مخالف، منافی، نامشابه، ناهمگون
متضاد: مشابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشکار مباشر
فرهنگ گویش مازندرانی
مباشر، نماینده ی ارباب
فرهنگ گویش مازندرانی