محل توجه و محل روی آوردن: پرسید که مولد و منشاء تو از کجاست و مطلب. و مقصد تو کدام است و رکاب عزیمت از کجا میخرامد و متوجه نیت و اندیشه چیست. (سندبادنامه ص 293)
محل توجه و محل روی آوردن: پرسید که مولد و منشاء تو از کجاست و مطلب. و مقصد تو کدام است و رکاب عزیمت از کجا میخرامد و متوجه نیت و اندیشه چیست. (سندبادنامه ص 293)
روی آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی آورده. (ناظم الاطباء). روی به جانبی کرده. روی به سوی چیزی یا کسی کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تأیید خدایی به تن او متنزل اقبال سمائی به رخ او متوجه. منوچهری. متناسبند و موزون حرکات دلفریبت متوجهند با ما سخنان بی حسیبت. سعدی. - متوجه شدن، روی آوردن: و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه). و بار دیگر چون برق از میغ متوجه او شد و او را مغافصهً فرو گرفت. (تاریخ جهانگشا). تا آنگاه که به جرجان وفات یافت بوقتی که مأمون به عراق متوجه شده بود. (تاریخ قم، ص 223). از کاشان متوجه بلدهالمؤمنین قم شد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 224). - متوجه گشتن، روی آوردن: مبالغتی سخت تمام کردی در آنچه خداوندان سخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). ، در شواهد زیر مجازاًبمعنی مقرر شده و تعیین گردیده و در عهده قرار گرفته آمده است: پانزده هزار هزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). باقی املاک بفروخت و از عهدۀ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 366). و بواسطۀ برات مفصل به ’التون تمغا’ که از اینجا به ولایات می برند تمامت رعایای مواضع بر مقدار متوجه خویش واقف شده اند و می دانند که... (تاریخ غازان چ کارل یان ص 254) ، روی گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی گردانیده و برگردیده و بازگشته. (ناظم الاطباء) ، شکست خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجه شود، روندۀ بسمتی، مسافر، مشغول، پرستار و مددکار و توجه کننده و مواظب. (از ناظم الاطباء)
روی آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی آورده. (ناظم الاطباء). روی به جانبی کرده. روی به سوی چیزی یا کسی کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تأیید خدایی به تن او متنزل اقبال سمائی به رخ او متوجه. منوچهری. متناسبند و موزون حرکات دلفریبت متوجهند با ما سخنان بی حسیبت. سعدی. - متوجه شدن، روی آوردن: و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه). و بار دیگر چون برق از میغ متوجه او شد و او را مغافصهً فرو گرفت. (تاریخ جهانگشا). تا آنگاه که به جرجان وفات یافت بوقتی که مأمون به عراق متوجه شده بود. (تاریخ قم، ص 223). از کاشان متوجه بلدهالمؤمنین قم شد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 224). - متوجه گشتن، روی آوردن: مبالغتی سخت تمام کردی در آنچه خداوندان سخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413). ، در شواهد زیر مجازاًبمعنی مقرر شده و تعیین گردیده و در عهده قرار گرفته آمده است: پانزده هزار هزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). باقی املاک بفروخت و از عهدۀ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 366). و بواسطۀ برات مفصل به ’التون تمغا’ که از اینجا به ولایات می برند تمامت رعایای مواضع بر مقدار متوجه خویش واقف شده اند و می دانند که... (تاریخ غازان چ کارل یان ص 254) ، روی گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی گردانیده و برگردیده و بازگشته. (ناظم الاطباء) ، شکست خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجه شود، روندۀ بسمتی، مسافر، مشغول، پرستار و مددکار و توجه کننده و مواظب. (از ناظم الاطباء)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مزوجه، {{اسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) : از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن. حافظ. مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا) مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)
مزوجه، {{اِسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) : از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن. حافظ. مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا) مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)