جدول جو
جدول جو

معنی معوجه - جستجوی لغت در جدول جو

معوجه(مُ وَجْ جَ)
تأنیث معوج ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معوج و معوّجه شود
لغت نامه دهخدا
معوجه(مُ عَوْ وَ جَ)
عصاً معوجه، عصای کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابن السکیت گویدباید عصاً معوجّه خواند نه عصاً معوّجه اما معوّجه نیز برخلاف قیاس نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معوجه
تخله سر کج (تخله عصا)
تصویری از معوجه
تصویر معوجه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متوجه
تصویر متوجه
کسی که رو به چیزی بکند، توجه کننده، روی آورده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
نوعی کلاه قدیمی که میان رویه و آستر آن پنبه می دوختند، مزدوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معوج
تصویر معوج
کج، خمیده، ناراست، کج شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وَجْ جَهْ)
محل توجه و محل روی آوردن: پرسید که مولد و منشاء تو از کجاست و مطلب. و مقصد تو کدام است و رکاب عزیمت از کجا میخرامد و متوجه نیت و اندیشه چیست. (سندبادنامه ص 293)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
از ’ع وش’، زندگانی، لغتی ازدیه است در معیشت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وَجْ جِهْ)
روی آورنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی آورده. (ناظم الاطباء). روی به جانبی کرده. روی به سوی چیزی یا کسی کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تأیید خدایی به تن او متنزل
اقبال سمائی به رخ او متوجه.
منوچهری.
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت
متوجهند با ما سخنان بی حسیبت.
سعدی.
- متوجه شدن، روی آوردن: و ثمره و محمدت آن متوجه شده. (کلیله و دمنه). و بار دیگر چون برق از میغ متوجه او شد و او را مغافصهً فرو گرفت. (تاریخ جهانگشا). تا آنگاه که به جرجان وفات یافت بوقتی که مأمون به عراق متوجه شده بود. (تاریخ قم، ص 223). از کاشان متوجه بلدهالمؤمنین قم شد. (عالم آرا چ امیرکبیر ص 224).
- متوجه گشتن، روی آوردن: مبالغتی سخت تمام کردی در آنچه خداوندان سخت فرمودندی تا حوالتی سوی وی متوجه نگشتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413).
، در شواهد زیر مجازاًبمعنی مقرر شده و تعیین گردیده و در عهده قرار گرفته آمده است: پانزده هزار هزار درم که از مواجب گذشته بر وی متوجه بود به خویشتن قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336). باقی املاک بفروخت و از عهدۀ بقایا که بر او متوجه بود بیرون آمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 366). و بواسطۀ برات مفصل به ’التون تمغا’ که از اینجا به ولایات می برند تمامت رعایای مواضع بر مقدار متوجه خویش واقف شده اند و می دانند که... (تاریخ غازان چ کارل یان ص 254) ، روی گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روی گردانیده و برگردیده و بازگشته. (ناظم الاطباء) ، شکست خورده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به توجه شود، روندۀ بسمتی، مسافر، مشغول، پرستار و مددکار و توجه کننده و مواظب. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ وَ کَ)
جنگ و کشش و گویند ترکتهم فی معوکه، ای قتال. (منتهی الارب). جنگ و قتال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ قَ)
تأنیث معوق: امور معوقه، کارهایی که انجام یافتن آنها به تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ ذَ)
تعویذ. حرز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِعْ وَ زَ)
رجوع به معوز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / مَعْ وَ نَ / مَعْ وُ نَ)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ جَ)
چوبدستی و آلت زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عصا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ جَ)
مزوجه،
{{اسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) :
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا)
مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوجه
تصویر عوجه
درخت مرمکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوج
تصویر معوج
خمیده و کج و ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موجه
تصویر موجه
صاحب جاه و مقام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوضه
تصویر معوضه
تالگانه تایگانه، جانشین
فرهنگ لغت هوشیار
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوکه
تصویر معوکه
جنگ، کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معونه
تصویر معونه
معونت در فارسی یاریگری
فرهنگ لغت هوشیار
مزدوجه: ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمه صوفی و شم قلندر کن، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروجه
تصویر مروجه
مونث مروج. مونث مروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متوجه
تصویر متوجه
روی بسوی چیزی یا کسی کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
((مُ زَ وّ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزدوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوجه
تصویر متوجه
توجه کننده، روی کننده، با حواس متمرکز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متوجه
تصویر متوجه
((مُ تَ وَ جَّ))
محل توجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معوج
تصویر معوج
((مُ وَ))
خمیده، کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موجه
تصویر موجه
درست انگاشته، پذیرفتنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متوجه
تصویر متوجه
روی آور، آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاه، بیدار، مراقب، معطوف، ملتفت، مواظب، هشیار
متضاد: غافل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به تاخیرافتاده، عقب افتاده، معوق مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد