جدول جو
جدول جو

معنی معمر - جستجوی لغت در جدول جو

معمر
(پسرانه)
طویل العمر و مسن
تصویری از معمر
تصویر معمر
فرهنگ نامهای ایرانی
معمر
کسی که عمر دراز کرده، سالخورده
تصویری از معمر
تصویر معمر
فرهنگ فارسی عمید
معمر
(مُ عَمْ مِ)
آبادکننده و جایی را مسکون نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعمیر شود
لغت نامه دهخدا
معمر
(مَ مَ)
ابن عباد سلمی رئیس معمریه فرقه ای از معتزله است. (بیان الادیان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکنی به ابوعمرو و از طبقۀ ابوالهذیل، به روزگار رشید می زیست متوفی به سال 220 ه. ق. (از حاشیۀ ترجمه الفرق بین الفرق بغدادی ص 154). و رجوع به معمریه و اعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 190 شود
ابن راشد الازدی الحدانی، مکنی به ابی عروه (95-153 هجری قمری) از مردم بصره و از حفاظ حدیث و فقیهی متقن و ثقه بود. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1958). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
معمر
(مَ مَ)
منزل فراخ با آب و گیاه. (مهذب الاسماء). منزل بسیار آب و گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منزل بسیار آب و گیاه و مردم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معمر
(مُ عَمْ مَ)
طویل العمر و مسن. (آنندراج). آنکه عمر زیاد کرده باشد. دارای عمر بسیار. (ناظم الاطباء). سخت سالخورده. بسیارسال. دراززندگانی. آنکه سن بسیار دارد. ج، معمرین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم. (قابوسنامه).
به عمر خویش ندیدند پادشاه چو تو
زپادشاهان این دو معمر آتش و آب.
مسعودسعد.
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد.
خاقانی.
ای در زمین ملت معمار کشور دین
بادی چو بیت معمور اندر فلک معمر.
خاقانی.
جاویدعمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است.
خاقانی.
- معمر ساختن، عمری دراز به کسی بخشیدن:
عدل ورزا خسروا پیوند عمرت باد عدل
کز جهان عدل است و بس کو را معمر ساختند.
خاقانی.
، معمور. (یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 113). آباد. آبادان:
زی خازن علم و حکم و خانه معمور
با نام بزرگ آنکه بدو دهر معمر.
ناصرخسرو.
باد معمر به تو ملک عجم تا ابد
باد مشرف به تو دین عرب تا قیام.
فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی).
به پنج فرض مقدر به چار رکن مخیر
به هشت قصر معمر به هفت نور مقوم.
فلکی شروانی (از یادداشتهای قزوینی).
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوست
یا رب چو کعبه دار عزیز و معمرش.
خاقانی.
، سعادتمند و خجسته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
معمر
آنکه عمر زیاد کرده باشد، دراز زندگانی
تصویری از معمر
تصویر معمر
فرهنگ لغت هوشیار
معمر
آبادان، معمور
تصویری از معمر
تصویر معمر
فرهنگ فارسی معین
معمر
((مُ عَ مَّ))
سالخورده، کسی که عمر طولانی کرده
تصویری از معمر
تصویر معمر
فرهنگ فارسی معین
معمر
اسم پیر، جاافتاده، ریش سفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن
متضاد: جوان، کم سال
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرمر
تصویر مرمر
(دخترانه)
از سنگهای آهکی که صیقلی و جلا پذیر است، سنگ مرمر، نوعی سنگ دگرگون شده آهکی که به علت زیبایی در مجسمه سازی و نماسازی ساختمانها به کار می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معشر
تصویر معشر
گروهی از مردم، جماعت، کسان و خویشاوندان شخص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
آنچه به وسیلۀ آن از روی نهر عبور کنند، پل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقمر
تصویر مقمر
ویژگی شبی که مهتابی و روشن باشد، ماهتابی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثمر
تصویر مثمر
میوه دهنده، کنایه از نتیجه بخش، بافایده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمی
تصویر معمی
معما، در بدیع ذکر مطلبی یا اسمی به قلب، تصحیف و تبدیل کلمات یا به حساب اعداد و جمل که پس از تفکر و تعمق بسیار کشف شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشمر
تصویر مشمر
مرد با همت در کار، کوشا، کارآزموده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معما
تصویر معما
در بدیع ذکر مطلبی یا اسمی به قلب، تصحیف و تبدیل کلمات یا به حساب اعداد و جمل که پس از تفکر و تعمق بسیار کشف شود. مثال به اسم علی، برای مثال چو نام او گذرد بر صوامع ملکوت / به قدر مرتبه هر یک ز جا بلند شود. «ز جا» را اگر به مرتبه بلند کنند (بالا ببرند)، یعنی «ز» را که هفت است هفتاد و «ج» را که سه است سی و «الف» را که یک است ده بکنند «ع» و «ل» و «ی» به دست می آید، موقعیتی که معنی آن پوشیده باشد، پوشیده بودن، ابهام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمم
تصویر معمم
کسی که عمامه بر سر می گذارد، آخوند، کسی که عوام برای امور خود به او رجوع کنند، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضمر
تصویر مضمر
لاغر، کم گوشت، اسب لاغرمیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمور
تصویر معمور
تعمیر شده، آباد شده، آبادان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
کسی که تعبیر خواب می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
تعبیر شده، خواب تعبیر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معبر
تصویر معبر
محل عبور گذر، گذرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معطر
تصویر معطر
ادویه دان، ظرفی که ادویۀ مطبخ در آن جای دارد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَ رِ)
لص معمرط، دزد که هرچه یابد بدزدد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
محمد بن احمد نحوی، مکنی به ابوالعباس (متوفی 300 هجری قمری) از علمای نحو از شاگردان زجاج بوده. وی شعر نیز می گفته است. (از ریحانه الادب ج 4 ص 48)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ)
معمر بودن. طول عمر. درازی زندگانی:
باد چو روز آن جهان خمسین الف سال تو
بیش ز مدت ابد ذات ترا معمری.
خاقانی.
و رجوع به معمر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ مَ / مَ مَ)
ابومنصور محمد بن عبدالله وزیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق. رجوع به بیست مقالۀ قزوینی و تاریخ ادبیات دکتر صفا چ 1 ج 1 ص 321 و نیز رجوع به ابومنصور بن عبدالرزاق طوسی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعمر
تصویر اعمر
آبادان تر، معمورتر، عامرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمار
تصویر معمار
آبادگر، والادگر، مهراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معما
تصویر معما
چیستان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معطر
تصویر معطر
خوشبو، بویا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معمم
تصویر معمم
دستار بند، دستاربند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معبر
تصویر معبر
گذرگاه
فرهنگ واژه فارسی سره