جدول جو
جدول جو

معنی معلمان - جستجوی لغت در جدول جو

معلمان(مَ)
دهی از دهستان طرود است که در بخش مرکزی شهرستان شاهرود واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معلقات
تصویر معلقات
جمع واژۀ معلقه، بلاتکلیف، در علوم ادبی هر یک از هفت قصیده ای که در زمان جاهلیت از دیوار کعبه آویخته بودند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
مجموعۀ آگاهی ها و اطلاعات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
پیرو دین اسلام، کسی که دین اسلام دارد، برای مثال ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند / بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ می یَ)
دهی است از دهستان زلفی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری الیگودرز. آب آن از قنات و چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لِ)
جمع واژۀ معلم. رجوع به معلم شود، یکی از درجات پنجگانه مانویه و معلمین، درجۀ اول آن است و دوم مشمسین و سوم قسیسین و چهارم صدیقین و پنجم سماعین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ)
متدین به دین اسلام. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات و به تبع او صاحب آنندراج گوید: مسلمان در اصل ’مسلم مان’ بوده است، یعنی مانندمسلم که در ترکیب از دو حرف میم یکی حذف شده است - انتهی. ولی این قول بر اساس نیست و نیز این که مسلمان جمع مسلم است و الف و نون آن علامت جمع فارسی نیز استوار نیست، زیرا در این حال و نیز در فرض اول باید حرف سین کلمه ساکن بیاید و چنین نیست. گفتۀ مرحوم داعی الاسلام در فرهنگ نظام به این شرح که: این لفظ ساخته از لفظ سلمان است به اضافۀ میم مفعولی عربی و به معنی سلمان داشته و مانند سلمان مثل مششدر که از اضافۀ میم مفعولی عربی به ششدر فارسی ساخته شده، جهت ساختن مسلمان از سلمان دست و پا کردن ایرانیها بوده برای فضیلت خود در مقابل تعصب عربها که به ایرانیها موالی میگفتند، یعنی غلامهای آزاده کرده، و ایرانیها هم خود را مسلمان یعنی مانند سلمان پارسی که از اصحاب بزرگ پیغمبر بود و از اهل بیت نبی شمرده شد گفتند، ولفظ مذکور در همان اوایل اسلام ساخته شد که در قدیم ترین متون ادبیات فارسی مثل ترجمه تاریخ طبری هم بسیار استعمال شده است - انتهی. نیز محل تأمل است. مسلم. (دهار) (السامی). کلمه برساخته از اسلام ولی کلمه ای است که هم از بدو مسلمانی بزرگان علم و ادب فارسی به کار برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). حنیف. مؤمن. (السامی). این کلمه را ایرانیان از مادۀ ’سلم’ ساخته اند به معنی مسلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسلمان. (به ضم اول و فتح دوم) را بعضی جمع مسلم (به ضم اول و سکون دوم و کسر سوم) عربی دانسته اند که با تصرف در حرکات و سکنات در فارسی بجای مفرد به کار رود و آن را به مسلمانان جمع بندند. محمد قزوینی در یادداشت های خود ج 7 ص 87 چنین آرد: ’العرب تسمی العجمی اًذا أسلم المسلمانی ه و منه یقال مسلمه السواد’. (العقد الفرید چ بولاق ج 3 ص 296). و به احتمال بسیار بسیار قوی بلکه بنحو قطع و یقین منشاء کلمه مسلمان همین فقره بوده است، یعنی که کلمه کلمه تهجین بوده است که عربها بر عجمهای مسلمان اطلاق میکرده اند. سپس این وجه متدرجاً از میان رفته و نسیاً منسیاً شده و همان معنی مسلم بدون جنبۀ تهجین و تحقیر آن باقی مانده است - انتهی:
سخن گوی بودی سلیمانت کرد
نغوشاک بودی مسلمانت کرد.
ابوشکور.
سپاه مسلمان پس اندر دمان
همی شد بکردار شیر ژیان.
فردوسی.
خواجه گفت: درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید. (تاریخ بیهقی ص 148). بسیار از آن ملاعین کشته شدند و بسیار مسلمانان نیز به شهادت رسیدند. (تاریخ بیهقی). ایزد عز ذکره ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه دارد. (تاریخ بیهقی ص 254).
از مغ ترس آن زمان که گشت مسلمان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چو باید شدن مر مرا زیر خاک
نمی رانم الا مسلمان پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش.
خاقانی.
گر توام عبدالله بن سرح خوانی باک نیست
من بدل کعبم مسلمان تر ز سلمان آمده.
خاقانی.
نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی
نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده.
خاقانی.
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست.
سعدی.
مسلمان خوانمش من زآنکه نبود
مکافات دروغی جز دروغی.
(از ابدع البدایع).
خواجه گفتند ای مسلمان در این زمان چه محل یاد باغ زاغان است. (انیس الطالبین ص 84).
- مسلمان بودن، اسلام داشتن. متدین به دین اسلام بودن:
ای منافق یا مسلمان باش یا کافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
گر مسلمان بود عبدالله بن سرح از نخست
باز کافر گشته و در راه کفران آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 373)
- مسلمان زاده، مسلم زاده. که پدر و اجداد مسلمان دارد: پس بررسید، مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ برامکه از یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلمان شدن، اسلام آوردن. اسلام. (یادداشت مرحوم دهخدا). به دین اسلام گرویدن:
هر قلم مهر نبی دارم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرد گفت ای زن پشیمان می شوم
گر بدم کافر مسلمان می شوم.
مولوی.
گرچه بر واعظشهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود.
حافظ.
نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد
که اول بایدش سلمان شدن و آنگه مسلمان شد.
وفائی شوشتری.
- مسلمان کردن، کسی را بدین اسلام آوردن:
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
- مسلمان نشین، مکانی که سکنۀ آن مسلمانند: محلۀ مسلمان نشین.
، متدین. دین دار. (از ناظم الاطباء). خداپرست. یکتاپرست که دین توحید دارد. پیرو شریعت های آسمانی: شمسون عابد... پیامبر نبود ولکن مسلمان بود و به شهری بود از روم و خدای را پرستیدی. (ترجمه طبری بلعمی). جرجیس (ع)... مردی پارسا بود و مسلمان و بر دین عیسی علیه السلام بود. (ترجمه طبری بلعمی). آن مرد خاله زادۀ فرعون بود و مسلمان بود. (قصص الانبیاء ص 92). در بنی اسرائیل ملکی بود کافر با سپاه عظیم و او راوزیری بود مسلمان و نیک خواه. (قصص الانبیاء ص 187).
- مسلمانان، دین داران. متدینین. پیروان توحید. پیروان شریعت های آسمانی: طلب کردند یافتند که مردی از آن مسلمانان صددرم خیانت کرده بود. (قصص الانبیاء ص 130). جنگ کردند تا چندان کشته شدند که صفت نتوان کرد، چنانکه از مسلمانان هیچ کس نماند. (قصص الانبیاء ص 212). بر پیشانی جالوت زد و به مغزش فرورفت در حال بیفتاد مسلمانان شادی کردند. (قصص الانبیاء ص 148).
- ، پیروان دین محمدی. مسلمین:
ای مسلمانان فغان از جور چرخ چنبری
وز نفاق تیر و قصد ماه و سیر مشتری.
انوری.
- نامسلمان، کافر. بی ایمان. خدانشناس.
- ، که پیرو شریعت محمدی نیست: دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
جمع مسلمه، زنان مسلمان، جمع مسلمه، باور شده ها آشکاره ها جمع مسلمه: جمیع مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای، جمع مسلمه، مقدمه هایی بود که چون خصم تسلیم کند بروی بکارداری خواهی حق یا مشهور یا مقبول باش و خواهی مباش: و مسلمات مقدمه قیاس جدلی اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
چیزهای دانسته شده و علوم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معظمه (معظم) : معظمات امور کارخانه سلطنت و پادشاهی و تعیین امرا و احکام و امثال ذلک در عهده تعویق و تاخیر بود، جمع معظمه (معظم)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معمم، دستاریان دستار بر سران جمع معمم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
مسلمان بودن اسلام: توحید اصل علوم است و سر معارف و مایه دین و بنا مسلمانی. (کشف الاسرار)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلم، مسلمانان جمع مسلم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : جمیع مومنین و مومنات و مسلمین و مسلمات راتوفیق راه راست کرامت فرمای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلمات
تصویر متعلمات
جمع متعلمه، میلاوان شاگردان جمع متعلمه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متعلم، میلاوان شاگردان جمع متعلم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علمدان
تصویر علمدان
داننده علم دانا دانشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزمین
تصویر معزمین
جمع معزم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثعلبان
تصویر ثعلبان
روباه نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعلمات
تصویر تعلمات
جمع تعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلمات
تصویر معلمات
جمع معلمه، آموزندگان آتونان جمع معلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رگلمان
تصویر رگلمان
تصویب نامه، آئین نامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
متدین بدین اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
جمع معلم، آموزندگان فرهنگپدان جمع معلم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : معلمین فرنگی: اندری صاحب بهلر مسیو اسیلی و معلمین ایرانی: عباسقلی خان مترجم و محمدخان مترجم و میرزامحمد علی مترجم علی خان قاجار معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رولمان
تصویر رولمان
فرانسوی غلت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلقات
تصویر معلقات
سبعه معلقه، هفت قصیده ای که در زمان جاهلیت در خانه کعبه آویزان کرده بودند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
((مَ))
جمع معلوم، دانسته ها، مجموعه آگاهی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رگلمان
تصویر رگلمان
((رِ لِ))
تنظیم، ترتیب، دستور، آیین نامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلمان
تصویر مسلمان
((مُ سَ))
پیرو دین مبین اسلام
مسلمان نشنود کافر نبیند: کنایه از تحمل رنج بسیار شدید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلماً
تصویر مسلماً
((مُ سَ لَّ مَنْ))
قطعاً، یقیناً، محققاً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلمان
تصویر مبلمان
((مُ لِ))
مجموعه اثاثیه مورد نیاز یک محل (اداره، خانه و غیره..)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردمان
تصویر مردمان
اهالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معلومات
تصویر معلومات
دانسته ها
فرهنگ واژه فارسی سره
لوازم خانه (میزوصندلی و بوفه و مبل و کاناپه)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت حنیف، مومن، مسلم
متضاد: کافر، مرتد، ملحد، نامسلمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دراز به دراز، دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی